🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_127 برعکس ساعتی پیش،
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_128
از روی صندلی برخاست و لباس سیاهش را مرتب کرد:
دستت درد نکنه امید جان...
امید: خواهش میکنم آقامحمد... از ماموریت که برگشتید هم بیاید پیش خودم سه سوته درشون میارم...
سری تکان داد و بعداز تشکرِ دوباره از اتاق گریم بیرون رفت... نگاهی به رفقایش انداخت و سوییشرت سیاه رنگ را روی پلیورش پوشید:
فکر میکنید این کارا نیاز بود؟ شایان هرطوری هم باشه باز همون شایانه...
کاظم: نه داداش... این شایانی که زن و بچه اش رو به بدترین شکل ممکن از دست داده و چندسال معلوم نیست کجا سر کرده، دیگه اون شایانِ قبل نیست... اگر هم گفتیم برات ردیاب و شنود بزارن دستور آقای عبدی بوده و جنابعالی هم اطاعت لازم...
نفس عمیقی کشید و سری به اطراف تکان داد:
نکنه الانم میخواید تا خونه ی شایان اسکورتم کنید؟
مرتضی: تو یه درصد فکر کن ما بشینیم تو سایت...
جوابی نداد و به سمت میز رسول رفت:
رسول من دارم میرم... همه چی تحت کنترله؟
رسول: بله آقا خیالتون راحت...
محمد: خیلی خب پس من رفتم...
کمی از میز فاصله گرفت که با صدای رسول ایستاد و برگشت...
رسول: آقامحمد...
محمد: بله....
رسول: خیلی مواظب خودتون باشید...
لبخندی زد و سری به نشانه ی تایید تکان داد... همراه دوستانش از سایت خارج شد و خودش را به خانه ی شایان رساند... نگاهی به اطراف انداخت و وقتی از نبود موجود جنبنده ای در کوچه مطمئن شد به سمت خانه ی شایان رفت...
کاظم: چیکار میکنی محمد؟... قرار نبود بری داخل خونه اش قرار بود اونو بکشی بیرون... داری خودت و وارد زمین بازی اون میکنی...
صدای کاظم در گوشش پیچید ولی اهمیتی نداد و دستش را روی زنگ گذاشت... نمیتوانست مانند رفقایش شایان را یک آدم روانی که باید از او فاصله گرفت بداند... بعداز پنج سال آمده بود که به تمام داستان ها پایان دهد...
درب خانه بی هیچ حرفی باز شد و او پا درون پاگرد گذاشت... نمیخواست صدایی را بشنود که ایرپادش را بیرون آورد و درون جیبش گذاشت... پله ها را بالا رفت و رو به روی واحد شایان ایستاد... درب بازِ خانه را هل داد و بدون تردید وارد شد... هنوز نگاهی به اطراف نینداخته بود که دستی دور گلویش حلقه شد و کسی که شک نداشت شایان است او را با صورت به دیوار کوبید...
چیزی نگفت که صدای شایان در گوشش پیچید:
با چه جرئتی پات و گذاشتی اینجا؟
محمد: مگه همینو نمیخواستی؟...
شایان: باید باور کنم الان به خاطر من اومدی؟
محمد: من به خاطر تو خیلی کارا کردم شایان...
محمد را برگرداند و با چشمان سرخش به او نگاه کرد:
چیکار؟ مثلا کشتن حدیث و نرگس؟...
چشمان محمد با درد بسته شد... شایان او را از دیوار جدا کرد و به سمت میزِ گوشه ی هال کشید:
بیا ببین... بیا عکسای دخترم و ببین... بیا ببین عجب گلی رو پرپر کردی...
عکس نرگس را برداشت و جلوی صورت محمد گرفت:
نگاه کن... ببینش... اون جنازه ای که به من تحویل دادن این بوددددد؟...
عکس را به گوشه ای پرت کرد و عکس بعدی را برداشت:
خوب تماشا کن... خوب ببین که قشنگ یادت بیاد... یادت بیاد بچه ام رو چطوری به کشتن دادی...
دستش را بالا برد و محکم روی صورت محمد فرود آورد:
دو روز طول کشید تیک های سلاخی شده ی بچه ام رو از روی زمین جمع کنننننن... میفهمی بی وجدان؟ دو روززززز... یه بچه ی چهارساله مگه چقدر قد و هیکل دارههههههه؟
محمد سرش را بالا آورد و از میان اشک هایش به صورت خیس شایان چشم دوخت... گویا مقابل شایان بی دفاع ترین بود....
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_128 از روی صندلی برخ
پ.ن¹: دیگه اون شایانِ قبل نیست🥲🖤
پ.ن²: شاید دیگه وقتشه میدون رو بده به شایان:))
پ.ن³: اومده پایان بده... حتی اگه پایان این بازی مرگ خودش باشه🙃
پ.ن⁴: عکسایی که یک عمر شایان رو سوزوندن و حالا نوبت به محمد رسیده...
پ.ن⁵: یه بچه ی چهارساله چقدر قد و هیکل داره؟؟!!🥲💔
پ.ن⁶: نظرات بالا باشه لطفا:))
https://harfeto.timefriend.net/17286504953322
https://daigo.ir/secret/7541327709
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_128 از روی صندلی برخ
وایییییییییی
پارتای مورد علاقم این دیداره🥺😭❤️🩹
این که شایان بگه و محمد فقط گوش کنه🥲💔
وای فقط وای🥺
#معاونباشگاه
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
نظرات بالا باشه تا شب یه پارت دیگه میدم🥲❤️🩹 #مدیرعامل
واووووووو😀
خودم نظرت میشم😎
#معاونباشگاه
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
واووووووو😀 خودم نظرت میشم😎 #معاونباشگاه
دوستان یه در گوشی🥴
الان یه فرصتِ خییییلی کوچولو هست که اگه دل بدید بنویسید(نظراتتون رو) مدیرعاملم دل میده مینویسه وگرنه میره تاااااااا پنجشنبه که بازم یدونست و نمیشه این قسمتارو زود زود خوند🥺
یکم دل به دل بدید نظرا زیاد باشه هممون سود کنیم دیگه🙄
خواهش😔💔😂
من سهم خودم و میدم شما هم دوتا بزارید رو سهمتون بدید😶
با تشکر نورالدین خانزاده🤓
#معاونباشگاه
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دیگه اون شایانِ قبل نیست🥲🖤 پ.ن²: شاید دیگه وقتشه میدون رو بده به شایان:)) پ.ن³: اومده پایان بد
1_ قربونت🥲❤️🩹
2_ بعیده شایان چیزی بگه... فکر کنم بیشتر فیزیکی وارد عمل بشه😂💔
3_ کارای بد بد😔😂
4_ دیگه وقتشه🥲
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دیگه اون شایانِ قبل نیست🥲🖤 پ.ن²: شاید دیگه وقتشه میدون رو بده به شایان:)) پ.ن³: اومده پایان بد
1_ انشاءالله
2_ سخته زن و بچه ات رو اینجوری تحویلت بدن🥲
اونایی که فیلم آقازاده رو دیدن شاید یکم درک کنن🚶♂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دیگه اون شایانِ قبل نیست🥲🖤 پ.ن²: شاید دیگه وقتشه میدون رو بده به شایان:)) پ.ن³: اومده پایان بد
1_ شایان از خیلی چیزا بیخبره...
2_ وای قلبم😂
3_ به خیر و خوشی که بعید میدونم ولی انشاءالله تموم میشه😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دیگه اون شایانِ قبل نیست🥲🖤 پ.ن²: شاید دیگه وقتشه میدون رو بده به شایان:)) پ.ن³: اومده پایان بد
1_ نمیدونم
2_ پارت بعد ماجراهای شایان😂
3_ انشاءالله به وقتش
4_ تنها ریسمانی بود که میتونستن بهش چنگ بندازن
5_ با آگاه کامل
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دیگه اون شایانِ قبل نیست🥲🖤 پ.ن²: شاید دیگه وقتشه میدون رو بده به شایان:)) پ.ن³: اومده پایان بد
1_ نمیشه😔😂
2_ شاید اگه میخواست میتونست مقابل شایان بایسته... ولی نخواست:))
3_ ممنون🥲
4_ بعضی وقتا فقط باید مرحم بشی روی زخم های رفیقت... بی حرف پس و پیش فقط باید به صدای دلش گوش کنی...
معجزه ی کلام هر زخمی رو ترمیم میکنه
5_ مونده نباشی🌱✨