🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_148 چشم هایش را باز
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_149
با باز شدن درب دوباره نشست و چشم به شایان دوخت:
سلام چی شد؟
شایان: عه تو بیدار شدی؟...
محمد: نه خوابم هنوز... میگی چی شد یا نه؟...
شایان: بیمزه... چی میخواستی بشه؟ رفتم دیدمش دیگه...
محمد: خب حالش چطور بود؟
شایان: همونطوری...
محمد: با دکترش هم حرف زدی؟
شایان به سمت یخچال رفت و کمپوتی از آن بیرون کشید... همانطور که درب آن را باز میکرد پاسخ داد:
آره... گفت فردا پس فردا مرخصه ولی دیگه نباید تو دود و دمِ تهران باشه...
کاظم نگاهش را از تلفن همراهش جدا کرد و به آنها داد:
میخوای چیکارش کنی؟
محمد: نمیدونم... خودم که نمیتونم باهاشون برم مجبورم عطیه و زینب و بفرستم برن...
کاظم: فکر میکنی تو این شرایط این دوری به صلاحشونه؟
محمد: چاره ی دیگه ای ندارم... زینب باید از تهران دور باشه... به یه هوای پاک نیاز داره...
شایان: حالا کجا میخوای بفرستیشون؟...
محمد: احتمالا برن پیش مامانبزرگِ عطیه...
شایان: تو روستا؟!
محمد: آره... جای دیگه ای نداریم که آب و هواش مناسب باشه... یه چند وقتی رو برن اونجا تا اوضاع یکم بهتر بشه...
شایان ظرف کمپوت را به دست محمد داد و کنار کاظم نشست:
پیشنهاد بدی نیست... به شرطی که خودت زودتر سرپا شی...
محمد: اگه برید مرخصم کنید سرپا میشم...
کاظم رو به شایان کرد و گفت:
ببین این تو نبودی هم همینو گفت من جلوی خودمو گرفتم نزنم تو دهنش... خودت حالیش کن نمیتونه مرخص بشه...
شایان: راست میگه خب برادرِ من... یه حمله ی عصبی رو گذروندیا... بشین سر جات انقدر خون به جگر این بدبخت نکن...
**
درب را باز کرد و وارد حیاط شد... بالاخره با گذشت 6 ساعت و راضی شدن کاظم و شایان، مرخص شده و به خانه آمده بود... خانه ای که حال نه مادری در آن بود و نه همسر و دختری... خانه ای که روح زندگی نداشت...
کنار حوض نشست و نیم نگاهی به واحد مادرش انداخت... دلش پر میکشید آن درب چوبی با پنجره های رنگی مشبک دوباره باز شده و مادرش همراه با قربان صدقه های مخصوص خود، تمام خستگی آن روزش را به در کند...
ایستاد و کنار درب واحد مادرش انداخت... از پنجره نگاهی به داخل انداخت و خواست وارد شود که دلش راضی نشد... نمیتوانست آن خانه را بدون حضور مادرش تحمل کند...
از آن خانه جدا شد و به سمت خانه ی خودشان رفت تا به قرآن و جانمازش پناه برده و خودش را برای فردا و فرداهای آینده آماده کند...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظرات کم بود پارت بلندتر از این نشد🚶♂ https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://
1_ اونو من تعیین میکنم😔😂
2_ قربانت
3_ #شخصیتهایرماناو رو جستجو کنید
4_ چشم🥲
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظرات کم بود پارت بلندتر از این نشد🚶♂ https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://
ایام تحصیلاته منم اصولا مشغله های زیادی دارم
ولی هروقت تونستم حتما پارت میدم
امیدوارم شما هم یکم بنده رو درک کنید🥲❤️🩹
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظرات کم بود پارت بلندتر از این نشد🚶♂ https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://
1_ بزار زینب بره روستا تا بعد😂
2_ غم مادر همیشه سخته:))💔
3_ البته مرخص نشد، خودشو مرخص کرد🚶♂
4_ خیر...
5_ کار داره خو بدبخت
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظرات کم بود پارت بلندتر از این نشد🚶♂ https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://
1_😊
2-3-4_ منمون از نظرات گهربار شما
5_ عه راست میگیا منم منتظرم🤓
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظرات کم بود پارت بلندتر از این نشد🚶♂ https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://
1_ اون روز که گذاشتم امروزم میزارم😔😂
2_ دیدن جای خالی عزیزت تو خونه ای که به برکت وجود اون نور و روشنایی داشت حتی قلب سالم رو هم از پا در میاره🙃🖤
3_ اون خونه دیگه خونه نیست:)
4_ آینه🥲🌱
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظرات کم بود پارت بلندتر از این نشد🚶♂ https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://
1_ #شخصیتهایرماناو رو جستجو کنید
2_ میخواد ولی نمیتونه
3_ به کجا؟!
4_ محمد اومده که براش اتفاقی بی افته🦦
5_ اگه تونستم چشم
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظرات کم بود پارت بلندتر از این نشد🚶♂ https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://
1_ عزیزی
2_ چشم
3_ 🦦🦦
4_ دیگه نامردی نکنید!
دو هفته یه بار؟!
من هفته ای حداقل دو پارت میزارم
اونم تو ایام امتحانات و تحصیل!!
5_ خسته نشید یه وقت فقط نشستید و پارت میخونید😔😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظرات کم بود پارت بلندتر از این نشد🚶♂ https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://
1_ دیگه منبع آرامشش نیست🥲
با مرگ عزیز انگار همزمان هم پدرش رو از دست داد هم مادرش رو🚶♂
2_ چاره ی دیگه ای هم دارن؟!
3_ بالاخره😂
4_ عزیزدلی🌱✨
خوشحالم که پارت ها رو دوست دارید🤍
5_ چشم عباس آقا
#مدیرعامل