eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حال ندارم پی‌نوشت بنویسم🦦 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secr
1_ به سلامتی و میمنت😂❤️ 2_ والا بوخودا 3_ نه هنوز 4_ بله صددرصد😌 5_ آخ که تو عضو محبوب منی😂❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حال ندارم پی‌نوشت بنویسم🦦 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secr
قرارشد ولی پارت نرسید متاسفانه یعنی تو ذهنم بود طولانی باشه که جبران تاخیر بشه ولی طولانی نبود به جاش یه شب صبر کردید الان یه پارت پر و پیمون میدم بهتون🤓
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حال ندارم پی‌نوشت بنویسم🦦 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secr
1_ من شرمنده ام:)) 2_ والا من تمام حد توانم همینه... روزهای به شدت شلوغی دارم و مخصوصا این چند وقت سرم خیلی بیشتر شلوغ شده... یا باید به همین شکل تحملم کنید (🚶‍♂) یا اینکه اصلا چند ماهی پارت نداشته باشیم تا من رمان رو کامل کنم🥲❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_151 محمد: خب... با ن
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 محمد ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب پرسید: هیرمند؟... پس احتمال دومتون خیلی قوی تر شد... این پسر قطعا دنبال جمع آوری اطلاعاته... رسول: بله آقا... فرهاد پاش و گذاشته تو باشگاهی که تمام اعضاش از آقازاده ها و کله گنده های بانفوذ کشورن... اگه باهاشون بر بخوره میتونه اطلاعات مهمی کسب کنه... محمد: خب دیگه؟! رسول: دیگه همین آقا... چندجای دیگه هم رفته سر زده از جمله یه کارواش، یه کوچه توی بلوار کشاورز و شعبه ی اصلی فروشگاه پارسیان... اما از همه جالب تر این عکسه... جناب آقای فرهاد زرین اینبار در لباس یه کارگر شیرینی پزی... تقریبا هفته ای چهار روز به مدت 4 ساعت توی این شیرینی فروشی کار میکنه... محمد: کار میکنه؟... رسول: بله آقا... واقعا کار میکنه... حتی یه بار دیده شده با صاحب کارش دعوا کرده... محمد: الان روی فرهاد اشراف کامل داریم دیگه؟ رسول: بله آقا هم فرهاد هم آوین الان زیر چترمونن... محمد: خب خوبه... خداروشکر تو این مدت از پرونده غافل نشدید... کماکان دنبال شهرام باشید ولی خیلی خودتون رو درگیرش نکنید... کسی نمیتونه اونو از مخفیگاهش بیرون بکشه... همچنان مواظب شایان باشید، ممکنه الان که یه سری چیزها رو فهمیده سرخود دست به کارهایی بزنه... در مورد آوین و فرهاد هم فعلا دست نگه دارید تا من با آقای عبدی مشورت کنم و بهتون اطلاع بدم... فقط رسول، گزارش جلسه ی امروز رو بنویس که ببرم برای آقای عبدی... فرشید جان شما هم فعلا برو نمازخونه استراحت کن تا بعد... فرشید: آقا من خوبما... هستم پیش بچه ها... محمد: نه رسول به من گفت که دیشب شیفت بودی و اصلا نخوابیدی، اصرارم برای برگشت به سایت، حضورت توی جلسه بود... ولی الان دیگه برو استراحت کن... فرشید: چشم آقا هرچی شما بگید... محمد: یاعلی بچه ها خداقوت... برید به کارتون برسید.... اتاق که خالی شد، محمد هم بیرون آمد و به سمت اتاق خودش رفت... پشت میزش نشست و نگاهی به وایت برد گوشه ی اتاق و عکس های روی آن انداخت... ذهنش بین اسم های پرونده میچرخید و چشمش هرازگاهی روی عکس شهرام مکث میکرد... دلش میخواست زودتر با این مرد مجهولی که همه جا بود و هیچ جا نبود رو به رو شود... اما در عین حال میدانست روز رویارویی اش با شهرام روز سختی خواهد بود و در آن روز قطعا یکی از آنها کشته خواهند شد... انگار بینشان دوئلی ترتیب داده شده بود که فقط با مرگ یکی از آنها به پایان میرسید... نفس عمیقی کشید و سرش را کمی تکان داد تا این فکر ها از ذهنش بیرون بریزد... فعلا باید منتظر میماند شهرام خودش پیش‌قدم شود و از مخفیگاهش بیرون بیاید... ** درب خانه را باز کرد و نگاهش را در حیاط تاریک چرخاند... انگار خانه دیگر نور گذشته را نداشت... به سمت واحدشان رفت و در را باز کرد: عطیه جان... خانمم خونه ای؟... عطیه از اتاق بیرون آمد و ساکی را که دستش بود گوشه ی هال گذاشت: سلام محمدجان... کی اومدی؟... محمد: همین الان... از زینب چه خبر؟ عطیه: خوبه اونم... دکتر داره فردا مرخصش میکنه... بچه ام دیگه از بیمارستان خسته شده همه اش بهونه میگیره... منم سپردمش دست فاطمه اومدم یکم براش سوپ درست کنم و لباس ببرم... فردا برای مرخص کردنش میای دیگه؟ محمد: آره میام حتما... الان اگه میشه بشین میخوام باهات یکم حرف بزنم... عطیه با تعجب رو به روی محمد نشست و گفت: جانم چی شده؟ محمد: عطیه جان... من... با دکتر زینب صحبت کردم... دکترش گفت ریه هاش حساس تر شده و نیاز به مراقبت بیشتری داره... همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود نگاهی به ساکِ کودکانه ی گوشه ی هال انداخت و گفت: بمیرم برای بچه ام... صدبار مرد و زنده شد سر این بیماری... محمد دست او را گرفت و سعی کرد آرامش را به همسرش هدیه کند: خدانکنه خانمم... انشاءالله به حق امام حسین زینب‌مون هم زودتر شفا میگیره راحت میشه... فقط باید یکی دوماهی از این هوای آلوده ی تهران دورش کنیم، همین... نگاه عطیه روی چشمان محمد نشست: دورش کنیم؟ کجا ببریمش؟ محمد: من میگم یه یکی دوماهی برید پیش مادربزرگت تا حساسیت ریه هاش کمتر بشه... اون بنده خدا هم پیرزنه، تنهاست، خوشحال میشه شما رو ببینه... عطیه: برید؟!... مگه تو باهامون نمیای؟ محمد: عطیه جان... منکه نمیتونم چندماه کارم رو رها کنم و با شما بیام روستا... ولی مطمئن باش میام بهتون سر میزنم... عطیه ایستاد و به سمت آشپزخانه رفت: لازم نکرده... خودم بچه ام رو برمیدارم میرم پیش مامانبزرگم... تو هم بچسب به کارت... محمد نگاهی به راه رفته ی او انداخت و نفس عمیقی کشید... بلند شد و پشت اپن ایستاد... نگاهش به حرکات عصبی عطیه بود: عطیه... جان محمد اذیت نکن... من براتون جبران میکنم... عطیه با ملاقه ی در دستش به سمت او چرخید و گفت: جونت و قسم نخور محمد...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_152 محمد ابروهایش را
محمد: الهی من فدای تو بشم که تو عصبانیتت هم نگران منی... بابا مگه من جز شماها هم کسی رو دارم؟... عطیه تو و زینب همه ی زندگی منید... بیا فردا که مرخص شد بریم روستا‌‌... عطیه به سمت او آمد و آن سمت اپن ایستاد: مطمئنی دلیل اصرارات فقط دور بودن زینب از تهرانه؟ تاکیدی که روی کلمه ی "تهران" داشت، جوری نشان میداد انگار همه چیز را میداند: یعنی چی؟ عطیه: راستش و بگو محمد... من تو رو مثل کف دستم میشناسم... محمد: چی میخوای بشنوی عطیه؟ عطیه: دلیل اصلی ما برای دور کردن از تهرانو... محمد نفس عمیق و سنگینی کشید و گفت: 5 سال پیش و یادته؟... همون ماموریتی که داشتم و بعدش اومدیم تهران.‌‌.. مردمک چشمان عطیه از یادآوریِ آن سال نحس و حال خراب شوهرش لرزید... با صدایی که لرزش در آن هم مشخص بود گفت: خب!!... محمد: اون پرونده دوباره باز شده... منتها اینبار تو تهران... نمیخوام آسیبی ببینید عطیه... میخوام جوری ببرمتون انگار که هیچ وقت نبودید... عطیه: فکر میکنی این راه درستیه؟... محمد: درست ترین راهیه که به ذهنم میرسه... عطیه سری به اطراف تکان داد و از اپن فاصله گرفت: برو بعدا باهم حرف میزنیم... تو الان محمدی که میشناسم نیستی محمد: چرا؟... چون میخوام از خانواده ام حفاظت کنم؟ عطیه: اسم این کار محافظت نیست، فراره... محمد: باشه... من میخوام فرار کنم... میخوام این یه بار رو از واقعیت فرار کنم... میخوام شما رو هم فراری بدم... خوبه؟ عطیه: محمد مگه چی شده که تو انقدر از این پرونده ترس داری؟... به خدا هر وقت حرف اون روزا میشه یه محمدِ دیگه رو مقابل خودم میبینم... سکوت محمد به نگرانی‌هایش دامن میزد: 5 سال پیش بعد ماموریتت با یه حال خراب اومدی پیش من گفتی باید از این شهر بریم با یه بچه ی کوچیک جمع کردیم از اهواز اومدیم تهران بدون اینکه دلیل پریشونی های اون روزهات و کابوس های این شب هات رو بگی... بدون اینکه توضیحی برای جابه جایی مون بدی... بعد 5 سال هنوز وقتش نشده من بفهمم تو اون ماموریت کوفتی چه اتفاقی افتاده که هنوزم که هنوزه تو ازش ترس داری؟ نگاه محمد در چشمان او جا‌به‌جا شد: هیچ وقت نمیفهمی عطیه... هیچ وقت نمیفهمی چه اتفاقاتی توی اون ماموریت افتاده... عطیه مکثی کرد و گفت: به هر حال من هیچ جا نمیام... هرجا میخوای بری خودت برو... محمد: عطیه!! عطیه: برو محمد... برو به کارت برس... محمد: من تا تو رو راضی نکنم هیچ جا نمیرم... همانطور که درب ظرف سوپ را می‌بست، از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهی به محمد انداخت: باشه... پس تا هر وقت دلت میخواد همینجا بمون... من که دارم میرم بیمارستان... محمد با کلافگی گفت: عطیه چرا با من این کار و میکنی؟ عطیه: محمد... ترس تو از این پرونده اشتباهه... میفهمی؟ اشتباه... به سمت طاقچه رفت و عکس عزیز رو برداشت... آن را مقابل عطیه گرفت و گفت: اینکه میترسم شما رو هم مثل عزیز از دست بدم اشتباهه؟... اگه اشتباهه من میخوام این اشتباه رو بکنم... عطیه: مثل عزیز؟... مگه... مگه عزیز هم.... برای اینکه بغض در گلویش نمود پیدا نکند صدایش را بالا برد و جواب داد: بله... عزیز هم این پرونده ی کوفتی ازم گرفت... عزیز هم همون نامردی ازم گرفت که پنح سال پیش منو به اون حال و روز انداخت... حالا هم میگی ترسم بیخودیه؟... دارم الکی شلوغش میکنم؟ نگاه عطیه از عکس عزیز جدا شد و به چشمان قرمز شده ی محمد رسید... با لحن دلسوزانه ی همیشگی اش گفت: باشه... اصلا هرچی محمدم بگه... ولی محمد جان... حالت خیلی بده ها... یکم خودتو سر و سامان بده... به والله اینجوری از پرونده ات هم جا میمونی... من خودم بچه ام رو به دوش میکشم میبرمش روستا... خودمم حواسم به جفتمون هست... تو فقط حال خودتو خوب کن... محمد... به خدا تو خوب باشی ما هم خوبیم... من نگرانتم... لبخند تلخی زد و بوسه ای روی پیشانی عطیه نشاند: خیلی خانمی... یک ساعت قبل از مرخص شدن زینب بهم زنگ بزن خودمو برسونم... دیگر منتظر پاسخی از او نماند و از خانه خارج شد... به راستی حالش انقدر بد بود و خودش نمیدانست؟! به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
محمد: الهی من فدای تو بشم که تو عصبانیتت هم نگران منی... بابا مگه من جز شماها هم کسی رو دارم؟... عطی
پ.ن¹: دوئل بین شهرام و محمد😶 پ.ن²: خانمم گفتن های محمد به دل شما هم خیلی میشینه یا فقط من اکلیلی میشم؟🥰🤍 پ.ن³: برید!!🚶‍♂ پ.ن⁴: وقتی عطیه حتی تو عصبانیتش هم نگران محمده... اکلیللللللل🥺❤️‍🔥 پ.ن⁵: دلیل اصلی🤭 پ.ن⁶: درست یا غلط مسئله این است😂 پ.ن⁷: وجهه ی جدیدی از محمد ببینید... محمدی که به خاطر خانواده اش از پرونده میترسه🥲💔 پ.ن⁸: هیچ وقت نمیفهمی چه اتفاقاتی توی اون ماموریت افتاده:)🥀 پ.ن⁹: اینکه میترسم شما رو هم مثل عزیز از دست بدم اشتباهه؟!🙃🖤 پ.ن¹⁰: بالاخره عطیه هم فهمید... پ.ن¹¹: هرچی محمدم بگه🌱♥️ پ.ن¹²: تو خوب باشی ما هم خوبیم... اشک😭❤️ پ.ن¹³: یعنی حالش انقدر بده؟! پ.ن¹⁴: پارت و با شرایط سختی رسوندم... واقعا لایق نظرات قشنگتون نیست؟!🙃💚 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/7541327709
لطفا در کانال رفت و آمد نکنید🚶‍♂ باتچکر😊🔪😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دوئل بین شهرام و محمد😶 پ.ن²: خانمم گفتن های محمد به دل شما هم خیلی میشینه یا فقط من اکلیلی میش
1_کوتاه مدت بود که😔😂 2_ من که خیلی عشق کردم باهاشون🥲❤️‍🩹 3_ خوشحالم نظرت اینه⭐️🌚 4_ عزیزدلی🌱✨ 5_ یه رابطه ی احساسیِ عاقلانه♥️
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دوئل بین شهرام و محمد😶 پ.ن²: خانمم گفتن های محمد به دل شما هم خیلی میشینه یا فقط من اکلیلی میش
1_ احسنت 2_ مونده نباشی عزیزم 3_ شاید اگه عطیه نبود محمد خیلی جاها تنها میموند🙃 4_🥲❤️‍🩹 5_ ولی من همچنان معتقدم که امنیتی ها و پلیس ها مثل ما آدم های عادی ای هستن و حق دارن عاشق بشن و زندگی کنن منتها با آدم خاص خودش:)