eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_156 تماس را قطع کرد
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 دفترچه خاطراتش را کناری گذاشت و روی سنگی نشست... پاهایش را در خود جمع کرد و دستانش را دور آنها حلقه کرد... حالا که زینب با این مکان اخت گرفته و بعداز شیطنت های طولانی به خواب رفته بود، او وقتی پیدا کرده تا به زندگی و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود فکر کند... کل زندگی اش محمد بود و تمام تفکراتش هم حول و حوش او میچرخید... با یادآوری کار چند وقت پیش او لبخندی روی لبانش نشست... یادش نمیرود، همسرش هنوز از راه نیامده و لباس هایش را عوض نکرده بود که او را کناری کشیده و موضوع را در میان گذاشته بود... " محمد: عطیه یه ماموریت برات دارم... عطیه: ماموریت؟! برای من؟... محمد: بله... خودتو دست کم نگیرا، همسر یه مامور امنیتی خودش یه مامور کارکشته است... منتها تو یه حوزه ی دیگه... عطیه: اون وقت تو چه حوزه ای؟... محمد: حوزه ی خانواده... یکی از بچه هامون با خانمش به مشکل خورده، مثل اینکه هم و دوست دارن ولی به خاطر شغل طاها یکم زندگی براشون سخت شده... منم دیدم شما ماشاءالله انقدر خبره ای که نه تنها میتونی خونه ی خودمون و مدیریت کنی بلکه میتونی این بنده خدا روهم ارشاد کنی بلکه با کار همسرش کنار بیاد، دیگه گفتم به خودت بگم... خودش را به آن راه زد و گفت: من همچین کاری نمیکنم... اتفاقا اون بنده خدایی که میگی اصلا ارشاد نیاز نداره بلکه من خودمم باید دو سه جلسه برم پیشش یکم فن و فنون ترسوندن آقایون رو یاد بگیرم تا جنابعالی قدر منو بیشتر بدونی... محمد: شما همینکه از این رفتار ها نداری و با خانمیت صبوری میکنی باعث میشه ما قَدرت رو بدونیم... اگه این کارم بکنی که دیگه اصلا نور علی نور... با چشمان براقش به اون نگاه کرد و خندید: الان یعنی داری مخ منو میزنی؟... محمد: انقدر معلومه؟... خنده ی کوتاهش صدادار شد: از دست تو محمد... یعنی اگه این زبون و نداشتی عمرا بابام منو بهت میداد... محمد: تو رو که از خدا گرفتم، بابات فقط واسطه بود..." هنوز هم با یادآوری آن لحظات و تلاش های محمد برای راضی کردن او، لبانش به لبخند باز میشد... در همان حالِ شیرینی که داشت زیرلب برای همسرش چهار قل خواند و خاطره ی آن قرار را در ذهنش مرور کرد... "لیوان شربتش را برداشت و روی میز گذاشت: زحمت نکش الهه جون باید برم سریع... بچه رو گذاشتم خونه ی خواهرشوهرم... الهه: خب می آوردینش با خودتون... عطیه: نه دیگه نمیشد... بیا بشین که حرف ها دارم باهات... الهه: جانم بفرمایید... عطیه نگاهی به او انداخت و گفت: ماشاءالله هزار ماشاءالله... چقدر صورتت معصومه... همینه آقا طاها انقدر عاشقته دیگه... الهه: اون اگه عاشق من بود یکم بهم توجه میکرد... عطیه: چند ساله ازدواج کردید؟... الهه: سه سال... عطیه: خب پس همینه... من و آقامحمد 7 ساله داریم با هم زندگی میکنیم... شاید باورت نشه ولی تا چند وقت همینطوری کش مکش داشتیم... همیشه فکر میکردم کارش اونو از من گرفته ولی بعد فهمیدم محمد حتی تو شلوغ ترین شرایطش هم از من غافل نیست... الهه: چطوری فهمیدید؟... عطیه: خب... یکیش صحبت های عزیز خدابیامرز بود... منظورم مادر آقامحمده... عزیز خودش تنهایی بچه هاش رو بزرگ کرد... محمد و مثل کف دستش میشناخت... محمد هم خیلی به عزیز وابسته بود... هروقت دلم از نبودای محمد میگرفت میرفتم پیش عزیز... عزیز دلم و قرص میکرد... از سختیای شغل محمد میگفت و آرامشی که از حضور من تو خونه اش میگیره... ولی خب مهم ترین دلیلش رفتارهای خود محمد بود... میدونی، منو محمد از اول زندگیمون با هم شرط کردیم که ملاحظه ی همدیگه رو نکنیم... شرط کردیم که نزاریم حرفی تودلمون بمونه تا باعث سوءتفاهم بشه... متاسفانه یه مشکلی که اکثر خانواده ها دارن اینه که اصلا باهم حرف نمیزنن... منو محمد قرار گذاشتیم هرچی شد بشینیم با حرف زدن حلش کنیم و نزاریم اون موضوع تو ذهنمون بمونه تا بعدا ازش یه غول بسازیم و زندگیمون رو خراب کنیم... الهه: خب... منو آقاطاها هم خیلی باهم حرف میزنیم... ولی، ولی حرفامون هیچ وقت به نتیجه نمیرسه... همه اش یا اون از دست من ناراحت میشه یا من... برای همین ترجیح میدیم اصلا در مورد این موضوع با هم صحبت نکنیم... عطیه از جایش برخاست و کنار او نشست: یه چیزی بپرسم بهم راستش و میگی.... الهه: آره حتما... عطیه: تو واقعا آقا طاها رو دوست داری؟.. الهه سرش را به زیر انداخت و آرام جواب داد: من دوسش ندارم... عاشقشم... ولی اون، انگار اصلا منو نمیخواد... نمیدونم شاید دلش هنوز پیش اون... عطیه که حالا فهمیده بود موضوع از جای دیگری آب میخورد گفت: آقاطاها قبلا عاشق کسی بوده؟...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_157 دفترچه خاطراتش ر
سر الهه با شدت بالا آمد و گفت: نه... طاها فقط عاشق من بود... اون دختره بود که دست از سرش بر نمیداشت و همه اش رویاپردازی میکرد... طاها وقتی اومد خاستگاریم خودش گفت که هیچ صنمی با دخترعموش نداره و اصلا تیکه ی هم نیستن... عطیه: خب دختر حسابی... شوهرت که قشنگ همه چی رو برات شرح داده... تو هم که دوستش داری... دیگه واسه چی رفتی دادخواست طلاق دادی؟... میدونی این اسم خط قرمز یه مرده؟... شوهرت الان حتی تو کارش هم تمرکز نداره... الهه: طاها خیلی نسبت به من بی توجه ای میکنه... انگار اصلا منو نمیبینه... بعضی شبا که نمیاد خونه... بعضی شبا هم انقدر دیر میاد و زود میره که من اصلا نمیبینمش... انقدر نیست که هنوز نفهمیده من باردارم... عطیه کامل به سمت او چرخید و دستانش را گرفت: ببینمت.... واقعا؟... بابا دختر تو دیگه خیلی دیوونه ای... ملت باردار که میشن کلی نقشه میچینن برای بچه شون، با شوق و ذوق به باباش خبر میدن... اون وقت تو رفتی به مناسبت این ماجرا دادخواست طلاق دادی؟... الان چند وقتته؟... الهه: هفته ی چهارمم... عطیه: باباشم هنوز خبر نداره!... الهه: باباش اگه یکم خونه بود و حواسش رو جمع میکرد خودش میفهمید... عطیه: میدونی من وقتی بچه ام به دنیا اومد محمد اصلا نبود؟... وقتی که فهمیدم حامله شدم هم نبود... رفته بود یه ماموریت خارج از کشور... فکر کنم اواسط ماه دوم بودم که اومد خونه و بهش گفتم... میدونی خانما تو این شرایط یکم حساس و زودرنج تر میشن... منم خیلیییی از دستش ناراحت بودم... ولی وقتی دیدمش انگار تمام ناراحتیم پر کشید و رفت... وقتی اومد خونه اوضاعش خیلی خراب بود... لباساش خاکی بود و اصلا از خستگی نمیتونست رو پاهاش بایسته... ولی بازم میخندید... انقدر ذوق داشتم که همون شب همه چی و بهش گفتم... شاید باورت نشه ولی با وجود خستگیش تا صبح باهام بیدار موند و از آینده حرف زدیم... به نظرم تو خیلی دل گنده ای داری ک شوهرت کنارته و هنوز بهش چیزی نگفتی... الهه: بهتون غبطه میخورم عطیه خانم... آقامحمد خیلی خوب تونسته کار و زندگیش رو از هم جدا کنه... ولی طاها انگار با کارش عروسی کرده... عطیه: نه دیگه اینجوریا هم نیست... محمد هم خیلی جاها نتونست کنترل کنه و زندگیش قاطی کارش شد... شاید باورت نشه ولی ما یه سری جاها هنوزم داریم تاوان میدیم... بیشتر از همه هم خودش اذیت میشه... خودِ من، خیلی وقتا زندگیم دستخوش اتفاقایی شده که منشأش فقط شغل آقامحمد بوده... ولی جا نزدم... کنارش ایستادم تا دوتایی باهم این سختیا رو بگذرونیم... اگه تو مشکلات خودتو بکشی کنار و باری بشی روی دوش همسرت به مرور زمان مهرتون نسبت به هم کم میشه... اون تو سختی ها رشد میکنه و تو هنوز اندر خم یه کوچه ای... بیا یه چند صباحی رو اونجوری که من میگم پیش برو... اگه حالت بهتر نشد خودم شماره ی آقامون و میدم بهش زنگ بزن هرچی دلت میخواد بگو... الهه: ولی آخه... عطیه: دیگه ولی و اما نیار... شب که آقاتون اومد خونه، قشنگ با نشاط و انرژی برو کنارش، قضیه ی بابا شدنش رو بهش بگو... اصلا هم به روی خودت نیار که چیا گفتید و چیا شنیدید... یه شب رو تا صبح با هم حرف بزنید... دیگه تازه عروس هم نیستی که اخلاقیات شوهرت دستت نیومده باشه... بهش بگو که فکر میکنی دوستت نداره تا ببینی چطوری خودشو به این در و اون در میزنه تا بهت اثبات کنه عاشقته... الهه: به نظرتون در مورد طاها جواب میده؟... عطیه: مطمئن باش جواب میده..." فردای همان روز بود که محمد با دسته گلی از گل های نرگس به خانه آمده و از خوشحالی نیرویش گفته بود... از افتخاری که در چشمان همسرش هم نمایان بود و برق نگاهی که بیش از پیش میدرخشید... زیرلب الحمدالله ای گفت و برخاست تا به خانه باز گردد و کمی کنار ثمره ی هفت سال زندگی اش با محمد باشد... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌دوم * آر
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 × ماشین را پاک کرد. آرام گفت: بفرمایید... دانه دانه از ماشین پیاده شدند. در را بست. نگاهی به اطراف انداخت. ماشین رسول کمی جلوتر پارک شده و مهدی هنوز نرسیده بود. همراه با نفس عمیقی بغض میان گلو را پنهان کرد. نگاهش را از خیابان گرفت و به سمت قبر ها داد. قدم های متداوم و با دقتش او را به مقصد قبری می‌کشاند که کوروش کنارش ایستاده بود. کوروش: سلام داداش... پاسخی کوتاه داد. نگاهی به داخل قبر حفر شده کرد. آرامش عجیبی حاکم بر قبر بود. رسول کمی آن طرف تر به درختی تکیه داده و نقطه ای را بر روی زمین تماشا میکرد. اما گویا متوجه حضور محمد و بقیه نشده و بی توجه با پا به سنگ های کنار قبر ضربه میزد. آرام کنارش رفت. دستی بر شانه اش گذاشت. رسول با شتاب سر خود را بالا آورد و گفت: عه... سلام داداش... صدایش لرزش داشت، دستانش سرد و چشمانش سرخ بود. دستانش سرد و چشمانش سرخ بود. محمد نگاهش را به قبر روبه‌رو داد. رسول: الان چی میشه؟... نگاهش را به سمت او بازگرداند و پاسخ داد: نمیدونم... مهدی آرام آرام به آن ها نزدیک و نزدیکتر شد. همراه با سلامی کوتاه نفسی کوتاه کشید. صندلی های زیادی اطراف چیده شده بود. حمیده، عطیه، زینب، حاج خانم، عزیز و دوستان و آشنایان دور و نزدیک کم کم می آمدند. پک میوه بین افراد حاضر پخش میشد. چند دقیقه ای به این روال گذشته. محمد جعبه دیگر میوه ها را گشود. مهدی میان مردم درحال پذیرایی بود. رسول هم بطری آبی را به سمت زینب و حمیده میبرد. دقایق کند و به سختی یک دیگر را پشت سر می‌گذاشتند. تا این که ورود ماشین حامل شهید همه را به خود آورد. محمد، رسول و مهدی آرام آرام به سمت ماشین رفتند. کوروش از سمت کمک راننده پیاده شد. جنازه را بیرون آوردند و به سمت قبر حرکت کردند. نفس ها در سینه تنگ شده بود. اشک چهره ها را شست و شو میداد. باور این صحنه ها برای همه دشوار بود. جنازه را بر زمین گذاشتند و هر یک گوشه ای رو به قبله ایستادند. نماز را شروع کردند: الله اکبر... بسم الله الرحمن الرحیم... صدا میان گوش هایش می‌پیچید. به سختی نماز می‌خواند. هیچ گاه حتی در کابوس هایش هم نمی‌توانست همچین چیزی را تحمل کند. بدنش سرد بود و می‌لرزید. نفس هایش ناقص و پشت هم بود. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌چهار × م
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 چشمانش از شدت گریه به سوزش افتاده و توان پاهایش از بین رفته. صدایی قلبش را گویا از حرکت نگاه داشت: افهم... حامد ابن محسن... چشمانش دیگر جایی را نمیدی. گویا هاله ای سیاه رنگ دیده هایش را پوشانده بود. سرش تیر عمیقی کشید و تعادل بدنش را از دستان او خارج کرد. صدای زینب و عطیه میان گوشش زمزمه میشد: حمیده... حمیده... یا خدا... چی شدی حمیده... * نوبت به قرار دادن جنازه میان قبر رسید. یک نفر باید میان قبر می‌رفت. نگاه ها یک دیگر را از نظر می‌گذراند. محمد: من میرم... مهدی: مح... مانع ادامه دادن حرفش شد: من میرم... بسم الله کوتاهی گفت و به سمت درون قبر راهی شد. پا میان گودال بزرگی گذاشت که قرار بر تنها ماند رفیقش در میان آن بود. آب دهان خود را بلعید و دست را برای گرفتن جنازه بالا آورد. او را گرفت و آرام میان قبر نهاد. بند کفن را گشود و برای آخرین بار به چهره حامد نگریست. لبخندی گوشه لبش نمایان شد و آرام گفت: این هم آرزوت... سلام ما رو هم به امام حسین ع برسون... * عطیه: حمیده جان مطمئنی نمی‌خوای ما بمونیم؟... حمیده: آره... عطیه جان... ممنون... شما برید خونه... من بعداً... بعداً خودم میام... می‌خوام یکم با حامد... تنها باشم... عطیه: هرطور خودت صلاح میدونی... خداحافظ... کمی از حمیده فاصله گرفتند. محمد: عطیه... من میمونم توی ماشین شما برید نمیشه حمیده خانم رو اینجا تنها گذاشت... عطیه: پس منم میمونم... محمد: نه عطیه... تو برو خونه... الان کلی مهمون اونجاست کمک نیاز میشه... عزیز رو هم برسون... کاری داشتید زنگ بزنید... عطیه: باشه... * از دور شدن عطیه و محمد که مطمئن شد آرام کنار قبر نشست. دستی بر خاک کشید و گفت: داداش... یادته همیشه چی میخوندی؟... همیشه میگفتی مداحی های حاج محمود یه چیز دیگست... راستی... من هنوز دارمش ها... گوشی را از میان کیف بیرون کشید. میان موسیقی ها به دنبال چیزی گشت و بعد از چند لحظه، ضربه ای بر صوتی نسبتا کوتاه زد: شب های پریشونی با چشم های بارونی مثل چشمه ای اما باز هم تشنه میمونی... * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌پنجم چشم
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 بیش تر از این نمیتوانست آن جا بماند. آرام از جای خود برخاست و به سمت بیرون قبرستان راهی شد. تلفن را از جیب در آورد تا اسنپ بگیرد. اما صدای بوق یک ماشین توجه او را به پشت سر جلب کرد. محمد از ماشین پیاده شد و گفت: حمیده خانم... با چهره ای متعجب و لحنی پرسان پاسخ داد: آقا محمد؟... شما نرفتید؟... محمد: سلام... نمیتونستم تنهاتون بزارم... بفرمایید بالا... تشکر کوتاهی کرد و سوار بر صندلی عقب ماشین شد. ماشین که حرکت افتاد پنجره را پایین داد و جاده را تماشا کرد. * آسانسور ایستاد و دربش باز شد. به سمت اتاق راهی شد. میز ها، پله ها و اتاق ها را پشت سر گذاشت و به مقصد خود رسید. درب را گشود. نگاهی به اطراف کرد. نفس عمیق و پر از افسوس کشید. پشت میزش رفت و پوشه سبز رنگی که آنجا بود را گشود. نگاهی به تمامی پرونده و پیچ و خم های این چند ساله اش کرد. تلفن سیاه رنگ کنارش را برداشت و شماره دو را فشرد. داوود: سلام آقا... محمد: سلام... یک لحظه بیا اتاق من... داوود: بله چشم... از جای خود برخاست و نگاهی از پنجره به بیرون انداخت. در اتاق به صدا در آورد. محمد: بیا تو... داوود وارد شد و گفت: جانم آقا... کارم داشتید؟... محمد: همه بچه ها رو جمع کن... اعلام یک جلسه فوری... داوود: الان آقا؟... محمد: پس کی؟... داوود: آخه مهدی و رسول که اداره نیستند... محمد: زنگ بزن بگو بیان مهمه... مکثی کرد و پاسخ داد: چشم... محمد: یک ساعت دیگه اتاق جلسه همه جمع باشن... داوود چشمی گفت و از اتاق خارج شد. * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌ششم بیش
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 * در اتاق را گشود و وارد شد. میز مستطیل شکل نسبتا بزرگی همراه با تعدادی صندلی، میز و صندلی کمی آن‌طرف تر و مانیتوری رو به روی آن ها قرار داشت. همه افراد تیم به احترام ورودش برخاستند و سلام کردند. همه کنجکاو از این جلسه فوری و عجله ای بودند. جواب کوتاهی به سلام آن ها داد و کنار مانیتور ایستاد. کنترل را از روی میز برداشت و صفحه را روشن کرد. رو به افراد تیمش کرد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم... جلسه رو آغاز می‌کنیم... قبل از هر چیز می‌خوام دلیل تشکیل این جلسه فوری رو بگم... با دست به رسول اشاره کرد و در پی آن پاسخ شنید: از طریق بازجویی که از امیر فرازمند شد ما به یک دفترچه رسیدیم... زمانی که رمزگشایی شد متوجه یک مهمونی شدیم... مهمونی که گویا قراره تمامی منابع و مجرمین پرونده توش حضور داشته باشند... محمد دکمه ی کنترل را فشرد و عکس دفترچه بر روی مانیتور نمایان شد. محمد: دقیقا... مسئله ما هم همین مهمونیه... سعید: آقا یعنی میخواید توی این عملیات دستگیری رو انجام بدیم؟... محمد: شاید آره... شاید هم نه... اصلا مسئله ما الان همینه... داوود: آقا مشکلش چیه... خب وقتی قراره همه نیروهاشون یک جا جمع بشن چه فرصتی از این بهتر؟... محمد: فرصت خوبیه... و دقیق همین هم جای سواله...چرا یک نیروی خبره ای مثل کامران باید همچین خطای بزرگی بکنه و همه منابعش رو یک جا جمع بکنه؟... تازه اون هم وقتی که منابعش از وجود هم بی‌خبرن... با منطق جور در نمیاد... مهدی: اصلا ما بگیم جمع کردن نیروها توی یک جای ثابت کارِ درست... یا اصلا بگیم کامران این کار رو بکنه... فرازمند مهره ای نیستش که تازه سوخته باشه... برای چی باید اطلاعات این مهمونی و اون دفترچه دست اون باشه؟... سعید: یعنی بهش اطلاعات جدید میرسه؟... محمد: بعید نیست... فرشید: از کجا؟... اون که دست ماس... چیزی میان مغزش مانع ادامه دادن حرفش شد. نگاهی به بقیه تیم انداخت و گفت: یعنی کسی بهش خط میده؟... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌هفتم * د
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 سکوت بر اتاق حاکم شد. تصور یک جاسوس میان سایت باور نکردنی بود. محمد نفس آرامی کشید و گفت: مسئله ما الان خط دادنه نیست... اون هم مهمه اما الان مهم اینه که الان پنجشنبه است و مهمونی شنبه است... وقت خیلی کمه... یه جورایی من گفتم بیاید اینجا تا بهتون یه چیز دیگه رو بگم... فرشید: چی؟... محمد: شنبه ما عملیات رو انجام میدیم... منتها هوشیار و با دقت بیشتر... دنبال چیز کوچیکی که نشان از وجود یک تله باشه بگردید... به هیچ عنوان بی هماهنگی دست به هیچ کاری نزنید و همه آماده باشید... نیروهای دیگه هم تا روز عملیات چیزی نفهمن... تا بلکه بتونیم یک ردی از کسی که داره به فرازمند خط میده پیدا کنیم... الان همه تون برید استراحت... شنبه من نیرو خسته به دردم نمیخوره... در ضمن... همه فکر و خیال ها و اتفاقات این چند وقت رو موقت بزارید کنار... باید تمرکزتون رو ببرید بالا... بی تمرکزی تون میتونه باعث یک اتفاق بدتری بشه... پس حواس جمع و آماده... تمامی نیروها تایید کردند. ادامه داد: سوالی نیست؟... مهدی: کی میخواد دنبال اون نفوذی بگرده؟... محمد: اون رو خودم یه کاریش میکنم... شما فقط استراحت کنید... دیگه؟... سکوت بچه ها نشانه از نبود سوال دیگری بود. کنترل را روی میز گذاشت و گفت: میتونید برید... * برای بار چندم همه چیز را مرور کرد. از طرفی میخواست تمرکزش فقط بر پرونده باشد. از طرفی دیگر ققنوس و زیر و بم پرونده نشان از حامد داشت. و سوالی که هنوز بعد از این همه مدت در پیش میگشت بی جواب مانده بود: ققنوس کیست؟... صدای در او را به خود آورد. آرام زمزمه کرد: بفرمایید؟... دستگیره در پایین آمد و آقای شهیدی وارد شدند. به احترام آقای شهیدی از جای خود برخاست و کمی جلو رفت. آقای شهیدی: سلام محمد جان... خوبی؟... چه خبر؟... محمد: سلام... ممنون... راستش فعلا هیچی... واقعا نمی‌دونم کی می‌تونه این وسط نفوذی باشه... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌هشتم سکو
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 حال هر کدام بر روی صندلی رو به روی هم نشسته بودند. آقای شهیدی: مطمئنی بین تیم اصلیت نیست دیگه؟... محمد: آره آقا... من بهشون مطمئنم... از طرفی هم دوربین ها رو که بررسی کردم چیزی نبود... ما یه دور بچه های تیم اصلی رو زیر و رو کردیم... آقای شهیدی: کی؟... محمد: سر اون داستان حامد... آقای شهیدی: خب اونکه درسته... ما یک بار بچه ها رو سر اون داستان بررسی کردیم... اما باز هم باید بررسی میکردی به نظر من... محمد: درست می فرمایید... آقای شهیدی: حالا چیزی پیدا کردی؟... محمد: راستش... یکم اطلاعات و دوربین ها رو بررسی کردم... الان فقط یه چند ساعتش مونده... اما هنوز هم چیزی پیدا نکردم... آقای شهیدی: در هر صورت چیزی پیدا کردی من رو هم در جریان بزار... محمد: چشم حتما... آقای شهیدی و پشت بند آن محمد از جای خود برخاستند. آقای شهیدی: فعلا... محمد: یا علی... با خروج آقای شهیدی دوباره پشت کامپیوتر نشست. * هیچ. هرچه بررسی میکرد به جایی نمی رسید. با کلافگی از جای خود برخاست و راهی نماز خانه شد. از راه پله گذشت. از محوطه اصلی گذشت. سوار بر آسانسور شد و دکمه طبقه سوم را زد. وارد نمازخانه شد. نگاهی به اطراف کرد و پس از برداشتن قرآنی آرام گوشه ای نشست. بسم اللهی گفت و در قرآن را گشود. شروع به خواندن کرد. نمازخانه نسبتا خلوت بود. آیه اول. آیه دوم. نوبت به آیه سوم که رسید سرش را بالا برد. نگاهی به اطراف کرد. یعنی چه کسی میان آن ها دست به خیانت زده است؟ نفس عمیقی کشید و دوباره رو به قرآن کرد. ناگهان چشمش به پاکت سفید رنگی که کنار دیوار نزدیک کتاب خانه افتاده بود خورد. از جای خود برخاست. در قرآن را بست و بوسید. پاکت را برداشت و نگاهی به اطراف کرد. صاحبش مشخص نبود. در پاکت را گشود. نامه ای میانش قرار داشت. نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد: سلام... من شهرام شکوهی اعتراف میکنم که به شخصه این چند وقت به امیر فرازمند اطلاعات میدادم... این همش یک نقشه است... تاریخ و ساعت مهمانی میان دفترچه اشتباه است و تاریخ اصلی جمعه ساعت پنج بعد از ظهر است... پایان. مات و مبهوت نامه را در دست جا به جا کرد. شهرام؟ یعنی خط دهی فرازمند کار شهرام بوده؟ اگه بوده چرا باید بگه؟ نکنه... با عجله به سمت اتاق آقای عبدی راهی شد. * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌نهم حال
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 * تمامی نیروها در مکان مدنظر مستقر شدند. مهدی موتور را نگه داشت تا محمد پیاده شود. محمد: مهدی... دیگه تاکید نکنم... حواست رو خیلی جمع کن... مهدی: باشه محمد... خیالت راحت... انشاءالله این عملیاتم به خیر میگذره... سری به نشانه تایید تکان داد و به سمت ون رفت. نزدیک که شد اشاره ای به حسین آقا کرد تا در را بگشاید. وارد شد و گفت: سلام... چه خبر؟... خانم ۱۲۸: سلام آقا... چیزی که منتظرش بودیم... دارن دونه دونه میان... محمد: عجب... تا الان کیا اومدند؟... خانم ۱۲۸: تا الان تمامی نیروهای کامران که هیچ طرفی ازشون خبر نداشته اومدن... شیلا و چهار نفر از اطرافیانش... به قولی محافظ هاش اومدن... از نیرو های MI6 همه اومدن... از کامران هم خبری نیست... محمد: یعنی الان یک جورایی میشه گفت فقط خشایار نیومده و خود کامران... خب ممنون... خسته هم نباشید... اما بیشتر دقت کنید... اینبار از دست مون در برن دردسر میشه... خانم ۱۲۸: چشم آقا... محمد: از کامران و خشایار هم خبری شد بهم خبر بد... میان حرفش پرید: آقا اومد... نگاهی به کامپیوتر کرد. خشایار از ماشین پیاده شد و به سمت در ورودی رفت. محمد: خب خوبه... احتمالا الان ها هم یک خبری از کامران بشه... دقت کنید... هرکسی وارد ساختمون شد به من اطلاع بدید... از ون پیاده شد و به سمت نیروهای مستقر رفت. دست روی گوش گذاشت و گفت: تمامی نیروها در حالت آماده باش کامل... منتظر دستور باشید... : اطاعت... به موتور مهدی که رسید صدایی پشت بیسیم گفت: آقا... یکی داره می‌ره توی ساختمون اما چهره اش معلوم نیست... نگاهی به ساختمان کرد. محمد: کسی می‌تونه چهره اش رو ببینه؟... داوود: آقا ما تا قسمتی چهره اش رو داریم... اما فقط چشمشه... محمد: خب اسکنش کن دیگه... منتظر چی؟... داوود: چشم آقا... مهدی: احتمال داره کامران باشه؟... محمد: آره خیل... صدای داوود کلامش را قطع کرد: آره آقا... خودشه... محمد: الان دقیق کجاست؟... خانم ۱۲۸: صداش داره از سمت هال خونه میاد... محمد: خب خوبه... تمامی نیروها، وارد عمل میشیم... * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥