🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوشصتودوم * آر
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوشصتوچهار
×
ماشین را پاک کرد.
آرام گفت: بفرمایید...
دانه دانه از ماشین پیاده شدند.
در را بست.
نگاهی به اطراف انداخت.
ماشین رسول کمی جلوتر پارک شده و مهدی هنوز نرسیده بود.
همراه با نفس عمیقی بغض میان گلو را پنهان کرد.
نگاهش را از خیابان گرفت و به سمت قبر ها داد.
قدم های متداوم و با دقتش او را به مقصد قبری میکشاند که کوروش کنارش ایستاده بود.
کوروش: سلام داداش...
پاسخی کوتاه داد.
نگاهی به داخل قبر حفر شده کرد.
آرامش عجیبی حاکم بر قبر بود.
رسول کمی آن طرف تر به درختی تکیه داده و نقطه ای را بر روی زمین تماشا میکرد.
اما گویا متوجه حضور محمد و بقیه نشده و بی توجه با پا به سنگ های کنار قبر ضربه میزد.
آرام کنارش رفت.
دستی بر شانه اش گذاشت.
رسول با شتاب سر خود را بالا آورد و گفت: عه... سلام داداش...
صدایش لرزش داشت، دستانش سرد و چشمانش سرخ بود.
دستانش سرد و چشمانش سرخ بود.
محمد نگاهش را به قبر روبهرو داد.
رسول: الان چی میشه؟...
نگاهش را به سمت او بازگرداند و پاسخ داد: نمیدونم...
مهدی آرام آرام به آن ها نزدیک و نزدیکتر شد.
همراه با سلامی کوتاه نفسی کوتاه کشید.
صندلی های زیادی اطراف چیده شده بود.
حمیده، عطیه، زینب، حاج خانم، عزیز و دوستان و آشنایان دور و نزدیک کم کم می آمدند.
پک میوه بین افراد حاضر پخش میشد.
چند دقیقه ای به این روال گذشته.
محمد جعبه دیگر میوه ها را گشود.
مهدی میان مردم درحال پذیرایی بود.
رسول هم بطری آبی را به سمت زینب و حمیده میبرد.
دقایق کند و به سختی یک دیگر را پشت سر میگذاشتند.
تا این که ورود ماشین حامل شهید همه را به خود آورد.
محمد، رسول و مهدی آرام آرام به سمت ماشین رفتند.
کوروش از سمت کمک راننده پیاده شد.
جنازه را بیرون آوردند و به سمت قبر حرکت کردند.
نفس ها در سینه تنگ شده بود.
اشک چهره ها را شست و شو میداد.
باور این صحنه ها برای همه دشوار بود.
جنازه را بر زمین گذاشتند و هر یک گوشه ای رو به قبله ایستادند.
نماز را شروع کردند: الله اکبر... بسم الله الرحمن الرحیم...
صدا میان گوش هایش میپیچید.
به سختی نماز میخواند.
هیچ گاه حتی در کابوس هایش هم نمیتوانست همچین چیزی را تحمل کند.
بدنش سرد بود و میلرزید.
نفس هایش ناقص و پشت هم بود.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوشصتوچهار × م
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوشصتوپنجم
چشمانش از شدت گریه به سوزش افتاده و توان پاهایش از بین رفته.
صدایی قلبش را گویا از حرکت نگاه داشت: افهم... حامد ابن محسن...
چشمانش دیگر جایی را نمیدی.
گویا هاله ای سیاه رنگ دیده هایش را پوشانده بود.
سرش تیر عمیقی کشید و تعادل بدنش را از دستان او خارج کرد.
صدای زینب و عطیه میان گوشش زمزمه میشد: حمیده... حمیده... یا خدا... چی شدی حمیده...
*
نوبت به قرار دادن جنازه میان قبر رسید.
یک نفر باید میان قبر میرفت.
نگاه ها یک دیگر را از نظر میگذراند.
محمد: من میرم...
مهدی: مح...
مانع ادامه دادن حرفش شد: من میرم...
بسم الله کوتاهی گفت و به سمت درون قبر راهی شد.
پا میان گودال بزرگی گذاشت که قرار بر تنها ماند رفیقش در میان آن بود.
آب دهان خود را بلعید و دست را برای گرفتن جنازه بالا آورد.
او را گرفت و آرام میان قبر نهاد.
بند کفن را گشود و برای آخرین بار به چهره حامد نگریست.
لبخندی گوشه لبش نمایان شد و آرام گفت: این هم آرزوت... سلام ما رو هم به امام حسین ع برسون...
*
عطیه: حمیده جان مطمئنی نمیخوای ما بمونیم؟...
حمیده: آره... عطیه جان... ممنون... شما برید خونه... من بعداً... بعداً خودم میام... میخوام یکم با حامد... تنها باشم...
عطیه: هرطور خودت صلاح میدونی... خداحافظ...
کمی از حمیده فاصله گرفتند.
محمد: عطیه... من میمونم توی ماشین شما برید نمیشه حمیده خانم رو اینجا تنها گذاشت...
عطیه: پس منم میمونم...
محمد: نه عطیه... تو برو خونه... الان کلی مهمون اونجاست کمک نیاز میشه... عزیز رو هم برسون... کاری داشتید زنگ بزنید...
عطیه: باشه...
*
از دور شدن عطیه و محمد که مطمئن شد آرام کنار قبر نشست.
دستی بر خاک کشید و گفت: داداش... یادته همیشه چی میخوندی؟... همیشه میگفتی مداحی های حاج محمود یه چیز دیگست... راستی... من هنوز دارمش ها...
گوشی را از میان کیف بیرون کشید.
میان موسیقی ها به دنبال چیزی گشت و بعد از چند لحظه، ضربه ای بر صوتی نسبتا کوتاه زد: شب های پریشونی با چشم های بارونی مثل چشمه ای اما باز هم تشنه میمونی...
*
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوشصتوپنجم چشم
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوشصتوششم
بیش تر از این نمیتوانست آن جا بماند.
آرام از جای خود برخاست و به سمت بیرون قبرستان راهی شد.
تلفن را از جیب در آورد تا اسنپ بگیرد.
اما صدای بوق یک ماشین توجه او را به پشت سر جلب کرد.
محمد از ماشین پیاده شد و گفت: حمیده خانم...
با چهره ای متعجب و لحنی پرسان پاسخ داد: آقا محمد؟... شما نرفتید؟...
محمد: سلام... نمیتونستم تنهاتون بزارم... بفرمایید بالا...
تشکر کوتاهی کرد و سوار بر صندلی عقب ماشین شد.
ماشین که حرکت افتاد پنجره را پایین داد و جاده را تماشا کرد.
*
آسانسور ایستاد و دربش باز شد.
به سمت اتاق راهی شد.
میز ها، پله ها و اتاق ها را پشت سر گذاشت و به مقصد خود رسید.
درب را گشود.
نگاهی به اطراف کرد.
نفس عمیق و پر از افسوس کشید.
پشت میزش رفت و پوشه سبز رنگی که آنجا بود را گشود.
نگاهی به تمامی پرونده و پیچ و خم های این چند ساله اش کرد.
تلفن سیاه رنگ کنارش را برداشت و شماره دو را فشرد.
داوود: سلام آقا...
محمد: سلام... یک لحظه بیا اتاق من...
داوود: بله چشم...
از جای خود برخاست و نگاهی از پنجره به بیرون انداخت.
در اتاق به صدا در آورد.
محمد: بیا تو...
داوود وارد شد و گفت: جانم آقا... کارم داشتید؟...
محمد: همه بچه ها رو جمع کن... اعلام یک جلسه فوری...
داوود: الان آقا؟...
محمد: پس کی؟...
داوود: آخه مهدی و رسول که اداره نیستند...
محمد: زنگ بزن بگو بیان مهمه...
مکثی کرد و پاسخ داد: چشم...
محمد: یک ساعت دیگه اتاق جلسه همه جمع باشن...
داوود چشمی گفت و از اتاق خارج شد.
*
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوشصتوششم بیش
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوشصتوهفتم
*
در اتاق را گشود و وارد شد.
میز مستطیل شکل نسبتا بزرگی همراه با تعدادی صندلی، میز و صندلی کمی آنطرف تر و مانیتوری رو به روی آن ها قرار داشت.
همه افراد تیم به احترام ورودش برخاستند و سلام کردند.
همه کنجکاو از این جلسه فوری و عجله ای بودند.
جواب کوتاهی به سلام آن ها داد و کنار مانیتور ایستاد.
کنترل را از روی میز برداشت و صفحه را روشن کرد.
رو به افراد تیمش کرد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم... جلسه رو آغاز میکنیم... قبل از هر چیز میخوام دلیل تشکیل این جلسه فوری رو بگم...
با دست به رسول اشاره کرد و در پی آن پاسخ شنید: از طریق بازجویی که از امیر فرازمند شد ما به یک دفترچه رسیدیم... زمانی که رمزگشایی شد متوجه یک مهمونی شدیم... مهمونی که گویا قراره تمامی منابع و مجرمین پرونده توش حضور داشته باشند...
محمد دکمه ی کنترل را فشرد و عکس دفترچه بر روی مانیتور نمایان شد.
محمد: دقیقا... مسئله ما هم همین مهمونیه...
سعید: آقا یعنی میخواید توی این عملیات دستگیری رو انجام بدیم؟...
محمد: شاید آره... شاید هم نه... اصلا مسئله ما الان همینه...
داوود: آقا مشکلش چیه... خب وقتی قراره همه نیروهاشون یک جا جمع بشن چه فرصتی از این بهتر؟...
محمد: فرصت خوبیه... و دقیق همین هم جای سواله...چرا یک نیروی خبره ای مثل کامران باید همچین خطای بزرگی بکنه و همه منابعش رو یک جا جمع بکنه؟... تازه اون هم وقتی که منابعش از وجود هم بیخبرن... با منطق جور در نمیاد...
مهدی: اصلا ما بگیم جمع کردن نیروها توی یک جای ثابت کارِ درست... یا اصلا بگیم کامران این کار رو بکنه... فرازمند مهره ای نیستش که تازه سوخته باشه... برای چی باید اطلاعات این مهمونی و اون دفترچه دست اون باشه؟...
سعید: یعنی بهش اطلاعات جدید میرسه؟...
محمد: بعید نیست...
فرشید: از کجا؟... اون که دست ماس...
چیزی میان مغزش مانع ادامه دادن حرفش شد.
نگاهی به بقیه تیم انداخت و گفت: یعنی کسی بهش خط میده؟...
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوشصتوهفتم * د
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوشصتوهشتم
سکوت بر اتاق حاکم شد.
تصور یک جاسوس میان سایت باور نکردنی بود.
محمد نفس آرامی کشید و گفت: مسئله ما الان خط دادنه نیست... اون هم مهمه اما الان مهم اینه که الان پنجشنبه است و مهمونی شنبه است... وقت خیلی کمه... یه جورایی من گفتم بیاید اینجا تا بهتون یه چیز دیگه رو بگم...
فرشید: چی؟...
محمد: شنبه ما عملیات رو انجام میدیم... منتها هوشیار و با دقت بیشتر... دنبال چیز کوچیکی که نشان از وجود یک تله باشه بگردید... به هیچ عنوان بی هماهنگی دست به هیچ کاری نزنید و همه آماده باشید... نیروهای دیگه هم تا روز عملیات چیزی نفهمن... تا بلکه بتونیم یک ردی از کسی که داره به فرازمند خط میده پیدا کنیم... الان همه تون برید استراحت... شنبه من نیرو خسته به دردم نمیخوره... در ضمن... همه فکر و خیال ها و اتفاقات این چند وقت رو موقت بزارید کنار... باید تمرکزتون رو ببرید بالا... بی تمرکزی تون میتونه باعث یک اتفاق بدتری بشه... پس حواس جمع و آماده...
تمامی نیروها تایید کردند.
ادامه داد: سوالی نیست؟...
مهدی: کی میخواد دنبال اون نفوذی بگرده؟...
محمد: اون رو خودم یه کاریش میکنم... شما فقط استراحت کنید... دیگه؟...
سکوت بچه ها نشانه از نبود سوال دیگری بود.
کنترل را روی میز گذاشت و گفت: میتونید برید...
*
برای بار چندم همه چیز را مرور کرد.
از طرفی میخواست تمرکزش فقط بر پرونده باشد.
از طرفی دیگر ققنوس و زیر و بم پرونده نشان از حامد داشت.
و سوالی که هنوز بعد از این همه مدت در پیش میگشت بی جواب مانده بود: ققنوس کیست؟...
صدای در او را به خود آورد.
آرام زمزمه کرد: بفرمایید؟...
دستگیره در پایین آمد و آقای شهیدی وارد شدند.
به احترام آقای شهیدی از جای خود برخاست و کمی جلو رفت.
آقای شهیدی: سلام محمد جان... خوبی؟... چه خبر؟...
محمد: سلام... ممنون... راستش فعلا هیچی... واقعا نمیدونم کی میتونه این وسط نفوذی باشه...
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوشصتوهشتم سکو
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوشصتونهم
حال هر کدام بر روی صندلی رو به روی هم نشسته بودند.
آقای شهیدی: مطمئنی بین تیم اصلیت نیست دیگه؟...
محمد: آره آقا... من بهشون مطمئنم... از طرفی هم دوربین ها رو که بررسی کردم چیزی نبود... ما یه دور بچه های تیم اصلی رو زیر و رو کردیم...
آقای شهیدی: کی؟...
محمد: سر اون داستان حامد...
آقای شهیدی: خب اونکه درسته... ما یک بار بچه ها رو سر اون داستان بررسی کردیم... اما باز هم باید بررسی میکردی به نظر من...
محمد: درست می فرمایید...
آقای شهیدی: حالا چیزی پیدا کردی؟...
محمد: راستش... یکم اطلاعات و دوربین ها رو بررسی کردم... الان فقط یه چند ساعتش مونده... اما هنوز هم چیزی پیدا نکردم...
آقای شهیدی: در هر صورت چیزی پیدا کردی من رو هم در جریان بزار...
محمد: چشم حتما...
آقای شهیدی و پشت بند آن محمد از جای خود برخاستند.
آقای شهیدی: فعلا...
محمد: یا علی...
با خروج آقای شهیدی دوباره پشت کامپیوتر نشست.
*
هیچ.
هرچه بررسی میکرد به جایی نمی رسید.
با کلافگی از جای خود برخاست و راهی نماز خانه شد.
از راه پله گذشت.
از محوطه اصلی گذشت.
سوار بر آسانسور شد و دکمه طبقه سوم را زد.
وارد نمازخانه شد.
نگاهی به اطراف کرد و پس از برداشتن قرآنی آرام گوشه ای نشست.
بسم اللهی گفت و در قرآن را گشود.
شروع به خواندن کرد.
نمازخانه نسبتا خلوت بود.
آیه اول.
آیه دوم.
نوبت به آیه سوم که رسید سرش را بالا برد.
نگاهی به اطراف کرد.
یعنی چه کسی میان آن ها دست به خیانت زده است؟
نفس عمیقی کشید و دوباره رو به قرآن کرد.
ناگهان چشمش به پاکت سفید رنگی که کنار دیوار نزدیک کتاب خانه افتاده بود خورد.
از جای خود برخاست.
در قرآن را بست و بوسید.
پاکت را برداشت و نگاهی به اطراف کرد.
صاحبش مشخص نبود.
در پاکت را گشود.
نامه ای میانش قرار داشت.
نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد: سلام... من شهرام شکوهی اعتراف میکنم که به شخصه این چند وقت به امیر فرازمند اطلاعات میدادم... این همش یک نقشه است... تاریخ و ساعت مهمانی میان دفترچه اشتباه است و تاریخ اصلی جمعه ساعت پنج بعد از ظهر است... پایان.
مات و مبهوت نامه را در دست جا به جا کرد.
شهرام؟
یعنی خط دهی فرازمند کار شهرام بوده؟
اگه بوده چرا باید بگه؟
نکنه...
با عجله به سمت اتاق آقای عبدی راهی شد.
*
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوشصتونهم حال
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوهفتادم
*
تمامی نیروها در مکان مدنظر مستقر شدند.
مهدی موتور را نگه داشت تا محمد پیاده شود.
محمد: مهدی... دیگه تاکید نکنم... حواست رو خیلی جمع کن...
مهدی: باشه محمد... خیالت راحت... انشاءالله این عملیاتم به خیر میگذره...
سری به نشانه تایید تکان داد و به سمت ون رفت.
نزدیک که شد اشاره ای به حسین آقا کرد تا در را بگشاید.
وارد شد و گفت: سلام... چه خبر؟...
خانم ۱۲۸: سلام آقا... چیزی که منتظرش بودیم... دارن دونه دونه میان...
محمد: عجب... تا الان کیا اومدند؟...
خانم ۱۲۸: تا الان تمامی نیروهای کامران که هیچ طرفی ازشون خبر نداشته اومدن... شیلا و چهار نفر از اطرافیانش... به قولی محافظ هاش اومدن... از نیرو های MI6 همه اومدن... از کامران هم خبری نیست...
محمد: یعنی الان یک جورایی میشه گفت فقط خشایار نیومده و خود کامران... خب ممنون... خسته هم نباشید... اما بیشتر دقت کنید... اینبار از دست مون در برن دردسر میشه...
خانم ۱۲۸: چشم آقا...
محمد: از کامران و خشایار هم خبری شد بهم خبر بد...
میان حرفش پرید: آقا اومد...
نگاهی به کامپیوتر کرد.
خشایار از ماشین پیاده شد و به سمت در ورودی رفت.
محمد: خب خوبه... احتمالا الان ها هم یک خبری از کامران بشه... دقت کنید... هرکسی وارد ساختمون شد به من اطلاع بدید...
از ون پیاده شد و به سمت نیروهای مستقر رفت.
دست روی گوش گذاشت و گفت: تمامی نیروها در حالت آماده باش کامل... منتظر دستور باشید...
: اطاعت...
به موتور مهدی که رسید صدایی پشت بیسیم گفت: آقا... یکی داره میره توی ساختمون اما چهره اش معلوم نیست...
نگاهی به ساختمان کرد.
محمد: کسی میتونه چهره اش رو ببینه؟...
داوود: آقا ما تا قسمتی چهره اش رو داریم... اما فقط چشمشه...
محمد: خب اسکنش کن دیگه... منتظر چی؟...
داوود: چشم آقا...
مهدی: احتمال داره کامران باشه؟...
محمد: آره خیل...
صدای داوود کلامش را قطع کرد: آره آقا... خودشه...
محمد: الان دقیق کجاست؟...
خانم ۱۲۸: صداش داره از سمت هال خونه میاد...
محمد: خب خوبه... تمامی نیروها، وارد عمل میشیم...
*
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوهفتادم * تمامی
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوهفتادویکم
*
با ورود کامران همه نگاه ها به سمتش چرخید.
شیلا با عصبانیت به او نزدیک شد و گفت: این جا چه خبره؟... داری چه غلطی میکنی؟...
کامران: صدات رو بیار پایین... خجالت نمیکشی سر من داد میزنی؟...
شیلا: درست حرف بزن... تو چجوری به خودت جرعت میدی به من میگی چیکار کنم؟...
خشایار: چرا تفنگ هامون رو گرفتی؟...
نیشخند تمسخر آمیزی زد و پاسخ داد: نترسید نمیخورمتون...
شیلا: ساک...
صدای تیر کلامش را قطع کرد.
وحشت چهره هایشان را بر انگیخت اما قبل از این که فرصت واکنش داشته باشند برق قطع شد و صدا های نا آشنا پیچید.
محمد: داوود کسی خارج نشه...
داوود چشم آقا حواسم هست... همه درها رو بستیم...
سعید: فرشید بیا اینور...
بهار: چه غلطی میکنی؟...
جیسون: اینجا چه خبر است؟...
پرهام: بشین ببینم...
فرشید: مقاومت نکن... نمیتونی فرار کنی...
محمد: کجا میری؟...
شهاب: دست از سرم بردار... ولم کن...
شیلا: اوهوی... تو حق نداری به من دست بزنی...
محمد: همه شون رو بیارید اینجا...
با وصل شدن برق چهره ها نمایان شد.
۱۷_۱۸ نفر با دستان بسته گوشه ای نشسته اند و کنار هر کدام یک نفر ایستاده است.
محمد به آرامی جلوی شان ایستاد.
نقابی مشکی صورتش را از آن ها پنهان کرده است.
دستانش را مشت کرد.
چشمش را میان آن ها چرخاند.
یک چیز کم است.
شروع به شمارش دادن کرد.
دو نفر نبودند.
محمد: کامران و خشایار...
صدایی پشت بیسیم گفت: آقا یه در اینجاست...
محمد: مهدی بیا بریم...
با عجله به سمت زیرزمین رفتند.
سه پله کوچک را گذراندند و در را گشودند.
محمد: سهراب... سهراب...
سهراب: آقا اینجا...
نزدیک شدند.
کمدی کنار رفته و دری که به خانه همسایه راه داشت نمایان شده بود.
تفنگ را از جیب در آورد و همراه با سهراب و مهدی از در گذشتند.
محمد: مهدی تو با موتور برو سمت در بیرون... چند نفر هم بفرست این طرف...
مهدی: اطاعت آقا...
قدم تند کردند.
از زیر زمین خانه همسایه و اتاق نسبتا کوچک عبور کرده و به حیاط خانه رسیدند.
کوچک ترین خبری از بینظمی یا عجله نبود.
اما در حیاط باز بود و هنوز تکان میخورد.
این نشان از حضور تازه شخصی را میداد.
با عجله وارد کوچه شدند.
مهدی هم با موتور نزدیک شد.
موتوری سیاه و دو سرنشین سر کوچه دیده میشد.
محمد با سرعت پشت مهدی نشست و گفت: برو... بدو مهدی...
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوهفتادویکم * ب
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوهفتادودوم
از دو کوچه عبور کردند و به خیابان اصلی رسیدند.
از طرفی نزدیک شدن به موتور و از طرف دیگر دور ماند از آن خطرناک بود.
خیابان به خیابان، کوچه به کوچه، دنبالش رفتند تا جایی که به اطراف شهر نزدیک شدند.
محمد: رسول... نیروها چقدر با ما فاصله دارن؟...
رسول: یه ده دقیقه ای هست...
محمد: باشه...
نزدیک یک سوله موتور حامل خشایار و کامران پیچید و او را گم کردند.
مهدی: کوشن؟...
محمد: وایسا... وایسا...
مهدی: صبر کنیم نیروها برسن؟...
محمد: نمیتون...
صدای شلیک گلوله ای حرفش را برید.
با عجله تفنگ خود را در آوردند و گارد گرفتند.
مهدی: الان این چی بود؟...
محمد: احتمالا کامرانه...
مهدی: برای چی باید شلیک کنه؟...
محمد: نمیدونم بریم جلو؟...
مهدی: بریم...
آرام و قدم قدم به سمت صدا حرکت کردند.
چند راهرو را گذراندند.
مهدی: محمد... اینجا رو...
رو برگرداند و به سمتی که مهدی اشاره میکرد نگاه کرد.
قطرات خون پراکنده بر زمین ریخته و در گوشه ای اجتماع کرده بودند.
از شدت خون ریزی معلوم بود گلوله به جای حساسی برخورده.
آرام نزدیک شدند.
جنازه مردی با صورت بر روی زمین افتاده بود.
محمد آرام خم شد و تفنگ کنار مرد را برداشت.
مهدی هم روی جنازه را برگرداند تا هویتش مشخص شود.
چهره متعلق به خشایار بود.
محمد: حدسم درست بود... حذفش کر...
صدای مجدد شلیک گلوله و آه بلندی از سمت محمد محوطه را پر کرد.
دست بر پهلو گذاشت و آرام نشست.
مهدی با سرعت خود را بالا سر او رساند و گفت: یا حسین... چی شدی محمد؟...
تفنگ بر روی سر مهدی نشست و پشت سرش صدای کامران که میگفت: از جات تکون نخور... وگرنه میزنم...
مکثی کرد و ادامه داد: تفنگت رو رد کن بیاد... بدو...
با سرعت تفنگ ها را از دست آن ها گرفت و رو به مهدی گفت: پاشید...
دو ماشین تویوتا سیاه با شیشه های دودی دو طرف ایستادند.
کامران: گفتم بلند شید...
نگاه پر اضطراب مهدی و محمد پس از فتح هم دیگر رو به کامران رفت.
مهدی برخاست و کمک کرد تا محمد نیز از جای خود بلند شود.
کامران: برو سمت ماشین... زود باش...
و با دست به ماشین سمت راست اشاره کرد.
آرام آرام قدم برداشتند.
کامران: بدو دیگه... میخوای لفت بدی نیروهاتون برسن؟... زرنگی؟... بیا ببرشون...
چهار نفر با لباس تمام سیاه از توی ماشین پیاده شدند و به سمت مهدی و محمد رفتند.
مهدی: داریم میایم خودمون...
کامران: لازم نکرده... ببرشون...
دو نفر دستان مهدی و دو نفر دیگر دستان محمد را گرفتند و با قدم هایی تند و بلند به سمت ماشین کشاندند.
اما با این تفاوت که هر کدام را درون یک ماشین بردند.
گوشی و تمامی وسایل همراه شان را ازشان گرفتند.
درد پهلو میان عضلات بدنش پراکنده شده بود.
از طرفی هم خونریزی زیادی داشت.
در کمک راننده باز شد و کامران نشست.
کامران: چیه؟... فکر نمیکردی دستم بهت برسه هان؟...
به راننده اشاره کرد و گفت: برو...
راننده: چشم آقا...
ماشین ها به راه افتادند.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوهفتادودوم از
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوهفتادوسوم
سه دقیقه بعد با ترمزی سریع ماشین ها ایستادند و همین او را به سمت صندلی جلو پرتاب کرد.
دست بر پهلو گرفت و لب ها را زیر دندان برد.
کامران: آخی... دردت گرفت؟... ای جان... دلم سوخت...
پشت بندش با صدای بلند خندید.
ناگهان خنده را قطع کرد و با اخم رو به محمد گفت: پیاده شو...
از ماشین بیرون آمد.
در گوش مردی نسبتا قد کوتاه چیزی گفت و رفت.
مرد دست در جیب شلوار کرد و گفت: ببریدشون... باهاشون کارها دارم...
یک کارخانه متروکه که نورانیتش را از پنجره های کوچک بالای سقف میگرفت.
چهار مرد قد بلند همچنان آن ها را همراهی میکردند.
محمد و مهدی را به داخل یک اتاق فرستادند.
مهدی: ولم کن... خودم میام...
مردی که سمت چپ مهدی قرار داشت گفت: بشین... حرف نزن...
دو صندلی نزدیک هم و یک صندلی دیگر کمی آن طرف تر کنار دیوار قرار داشت.
مردی که کامران به او سفارش کرده بود همراه با طنابی وارد شد و گفت: بشینید...
و با اشاره ای به یکی از چهار مرد ایستاده طنابی که در دست داشت به او داد.
گفت: ببندشون...
مرد: اطاعت...
مهدی را دو نفره بر روی صندلی نشاندند و دست و پاهایش را به صندلی بست.
نوبت به محمد رسید.
یکی دست سمت راست و یکی دست سمت چپش را گرفت و به سمت صندلی کشاندند.
درد پهلو چهره صورتش را در هم کرده و حالش را دگرگون میکرد.
مهدی: آروم... چه خبرته...
مردی که پشت سرش بود: ساکت باش...
حال دست و پای هر دو به صندلی بسته شده بود.
شخصی که طناب را آورده بود رو به روی محمد قرار گرفت و گفت: خب خب خب... آقا کامران سفارشت رو زیاد کردند...
دست بر شانه محمد گذاشت و چشم در چشم او نگریست.
گفت: شنیدم خیلی خاصی... حالا دوست داری از کجا شروع کنیم هان؟...
برای ادامه سر خود را بالا آورد و به مردان اطراف نگاه کرد.
نیشخندی کوتاه زد و گفت: عه راستی یه چیز دیگه هم یادم اومد... شنیدم داغ دار رفیق جون جونیتی... ای جون... غصه نخور... قراره با این یکی رفیقت دوتایی برید پیش اون یکی... قشنگ توی جهنم کنار هم خوش بگذرونید... البته نه اون جهنمی که تو فکر میکنی... جهنمی که من برات میسازم...
در اتاق باز شد و این بار مردی همراه با یک جعبه وارد شد.
رو از محمد گرفت و به سمت در برد: به به... جعبه مهمات مون هم که رسید... بیارش اینجا ببینم... کدوم خوشگل تره برای شروع...
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥