eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
309 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_102 روی کاناپه نشست
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 تلفن همراهش را برداشت و باری دیگر شماره ی محمد را گرفت... صدای اپراتور که خاموش بودن گوشی همسرش را خبر میداد باعث بیشتر شدن دلشوره اش شد... کلافه سری به اطراف تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت تا به گفته ی عزیز عمل کند اما هنوز به آشپزخانه نرسیده بود که با صدای جیغ دخترش سر جایش میخکوب شد و بعد به سمت حیاط دوید... ~~ از کنار میز سعید گذشت و کنار رسول ایستاد: رسول چه خبر؟ رسول عینکش را از روی چشمش برداشت و همانطور که چشم هایش را میمالید پاسخ محمد را داد: انگار دارم دنبال یه شبح میگردم... لعنتی هیچ جا دیده نشده... محمد: اشکال از تو نیست... شایان کلا آدم عجیبیه... حتی داوود و طاها رو هم دور زده... رسول: یعنی چی آقا؟ محمد: حالا بعدا میگم بهت... دیگه نمیخواد دنبال شایان باشی... به چیزی نمیرسی... نگاهی به عقب و میز سعید انداخت و رو به رسول پرسید: سعید مجوز شنود و گرفته؟ رسول: آره الانم خودش نشسته پای شنود گوشیش... محمد: فرشید و محسن چی؟ برگشتن؟ رسول: آره اونا هم تازه رسیدن... فکر کنم آقامحسن با بقیه ی دوستاتون تو نمازخونه باشن... محمد: خوبه... راستی علی سایبری کو؟ مگه قرار نبود بغل دستت باشه؟ هنوز رسول جوابش را نداده بود که صدای علی از پشت سرش شنیده شد: دنبال من میگردید آقامحمد؟ به عقب برگشت و به چهره ی پر انرژی علی خیره شد: کجایی تو پسر؟ لیوان های در دستش را بالا برد و با لبخند پاسخ محمد را داد: رفته بودم سراغ زنگ تفریح... سپس یکی از لیوان ها را جلوی رسول گذاشت و لیوان دیگر را به سمت محمد گرفت: بفرمایید آقا... محمد: من نمیخورم نوش جان... فقط اومده بودم یه سر بهتون بزنم ببینم در چه حالید... به کارتون برسید... ضربه ی روی شانه ی علی کوبید و از آنها دور شد... شادابی و انرژی این پسر همیشه سرحالش می آورد... به سمت نمازخانه رفت و با بیرون آوردن کفش هایش وارد آنجا شد... سر و صدای دوستانش از آشپزخانه به گوش میرسید... سری تکان داد و به آن سمت رفت... به چهارچوب در تکیه داد و دست هایش را روی سینه قفل کرد: شماها کار ندارید احیانا؟ نگاه دوستانش به سمت او کشیده شد و مرتضی جوابش را داد: چشم نداری ببینی یکم داریم استراحت میکنیم؟ دوباره سری تکان داد و همانطور که روی صندلی مینشست گفت: استراحت مال بعداز کارِ... نه قبل از کار... بحثشان زیاد بالا نگرفته بود که آقای عبدی با حال عجیبی وارد آشپزخانه شد و کنار در ایستاد: محمد... نگاه متعجب محمد به سمت آقای عبدی کشیده شد... ایستاد و پرسید: سلام آقا... طوری شده؟ کمی نگاهش را میان چشمان محمد جا به جا کرد و پرسید: گوشیت چرا خاموشه؟ محمد: گوشیم؟ نمیدونم آقا احتمالا شارژ تموم کرده... خیلی وقته نرفتم سراغش... چطور؟ چیزی شده؟ صدای آقای عبدی کمی بالا رفت: محمد تو نباید گوشیت خاموش باشه...باید همیشه در دسترس باشییی... محمد نگاهی به دوستانش انداخت و مبهوت آب دهانش را قورت داد: من شرمنده ام آقا... الان میرم روشنش میکنم... آقای عبدی جلو آمد و روی یکی از صندلی ها نشست: نمیخواد... بشین کارت دارم... کمی گوشه ی ابرویش را خاراند و نشست تا هرچه زودتر دلیل این حال فرمانده اش را بیابد... اما آقای عبدی انگار نمیدانست از کجا باید شروع کند که کمی مکث کرد و بعد گفت: خانمت انگار چندبار بهت زنگ زده ولی جواب ندادی... نگران شده بود... زنگ زد به من.... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹