eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_110 در ماشین آمبولان
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با رفتن دکتر بلافاصله وارد اتاق محمد شد و کنار تختش توقف کرد... صورت سفید او به دلش چنگ میزد... پشت به محمد و کنار پنجره ایستاد و به بغضش اجازه ی رها شدن داد... کاظم: آخ شایان... کاش کار تو نباشه... کاش تو از این موضوع بی خبر باشی... به خدا اگه انقدر عوضی شده باشی هیچ وقت نمی‌بخشمت... هیچ کدوممون نمی‌بخشیمت... کمی که احساس سبکی کرد، برگشت و کنار محمد نشست... تلفن همراهش را بیرون آورد و همانطور که شماره ی مرتضی را میگرفت از اتاق خارج شد... مرتضی: الو سلام داداش... چی شد؟ کاظم: سلام... نگران نباش... یه حمله ی قلبی بوده خداروشکر ردش کرده... مرتضی: حمله ی قلبی؟ محمد؟ مطمئنی؟ کاظم: مرتضی جان دروغ ندارم بهت بگم که... دکتر گفت حمله ی قلبیِ... قرار شد به هوش که اومد اگه اوضاعش میزون بود مرخص بشه... مرتضی: خیلی خب... اینجا هم اوضاع همچین خوب نیست... حسین که بدبخت نمیدونه کنار خانمش باشه یا دنبال کارهای مراسم... کم کم داره شلوغ میشه همه هم سراغ محمد و میگیرن... یعنی من انقدر آسمون ریسمون به هم بافتم که احساس میکنم یه چیز دیگه بگم همه چی لو میره... کاظم: نگران نباش انشاءالله دکتر مرخصش میکنه زودتر میایم... از محسن چه خبر؟ مرتضی: نمیدونم اصلا وقت نکردم بهش زنگ بزنم... کاظم: خیلی خب اشکال نداره بعدا باهاش حرف میزنم... فقط مرتضی بی زحمت به حسین یه ندا بده حال محمد خوبه... بنده خدا خیلی نگران بود... مرتضی: مگه خبر داره؟ کاظم: آره مجبور شدم بهش بگم... دیگه باید برم پیش محمد کاری نداری؟ مرتضی: چرا.... نه ولش کن برو... یاعلی... کاظم: مرتضی... مرتضی: برو داداش بعدا بهت میگم... کاظم: خیلی خب باشه... یاعلی... تماس را قطع کرد و دوباره وارد اتاق شد که چشمان باز محمد مقابل دیدگانش قرار گرفت... لبخندی رو لبش نشست: تو که کشتی منو مرد حسابی... اینه رسمش؟ با دیدن تلاش محمد برای حرف زدن دستش را روی ماسک او گذاشت و گفت: فعلا نمیخواد حرف بزنی وایسا برم دکترت رو صدا کنم بیاد بعد... ~~ با عصبانیت دست به کمر گرفته و راه میرفت... هرازگاهی زیرلب چیزهایی را زمزمه میکرد... داشت از تصور اتفاق افتاده دیوانه میشد... با اینکه کینه ی عمیقی از محمد در دل داشت ولی حسی عجیب به شدت آزارش میداد... حسی مانند نگرانی برای حال دل یک رفیق دیرینه... خشمگین بود... از خودش، کارن، خدا... از اتفاق افتاده... به سمت پنجره رفت‌ و به بیرون نگاهی انداخت... ندیدن ال‌نود سیاه رنگ نگران ترش میکرد... با امیدواری چشم به اطراف چرخاند تا شاید ماشین مشکوک دیگری ببیند ولی هیچ نبود... کوچه خلوت تر از هر زمانی به چشم می آمد... پرده را انداخت و روی مبل نشست... نگاه پر تردیدی به تلفن همراهش انداخت و آن را برداشت... با یادآوری صورت مهربان عزیز که بی چشم داشت برای همه مادری میکرد گلویش سنگین شد و آه عمیقی کشید... هیچ دلش نمیخواست حال خراب محمد را تصور کند... شایان فقط به دنبال انتقام مرگ عزیزانش بود و قصد زجرکش کردن رفیقش را نداشت... ولی گویا محمد غیراز خودش دشمنان دیگری هم داشت... کسانی صدبرابر کینه ای تر از شایان... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹