eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: پسرت ارزشش و داشت؟🥲💔 پ.ن²: کمکم کن دووم بیارم بابا!! پ.ن³: نکنه روح شایان تا این حد سیاه شده ب
1_ خداوکیلی تو کدوم کانال اعضا انقدر با نویسنده احساس راحتی دارن که شما اینجا با من دارید؟😂❤️ فیض ببریدا😌 2_ قربان شوما 3_ کوتاه و مختصر و مفید😂 4_ جانم دادا؟😂 5_ چشم❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: پسرت ارزشش و داشت؟🥲💔 پ.ن²: کمکم کن دووم بیارم بابا!! پ.ن³: نکنه روح شایان تا این حد سیاه شده ب
1_ حالا حالا ها هستیم در خدمتتون😁😂 2_ محمد میگه خدا نکنه 3_ کمی تا قسمتی 4_ تا دقایقی دیگر 5_ عی جان دوست داریا کلک😂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: پسرت ارزشش و داشت؟🥲💔 پ.ن²: کمکم کن دووم بیارم بابا!! پ.ن³: نکنه روح شایان تا این حد سیاه شده ب
1_ اوهوم🤓 2_ رفیقاش هم مثل خودش درد کشیدن میدونن داغ یعنی چی:)) 3_ بابایی که هیچ وقت نبوده🙃 4_ دو دقیقه جدی باش بزار ما هم مثل بقیه عزاداری کنیم😒😂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_109 بدون توجه به دوس
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 در ماشین آمبولانس کنار رفیقش نشسته و با نگرانی به او چشم دوخته بود... به زور مرتضی و محسن را به دنبال کارهایشان فرستاده و خود همراه محمد شده بود... دست رفیقش را گرفت و همراه با اضطرابی که در دلش افتاده بود گفت: چیکار کردی با خودت؟... مگه قرار نبود کمکت کنیم این داغ و بگذرونی؟... داری سخت ترش میکنیا... دستی به چشمان نم گرفته اش کشید و نفسش را بیرون داد... با یادآوری موضوعی، تلفن همراهش را بیرون کشید و شماره ی حسین را گرفت: الو سلام حسین جان... حسین: سلام داداش خوبی؟ کجایید شما؟ از محمد چه خبر؟ کاظم: اول بگو تو چه حالی هستی؟ خانمت پیشته؟ حسین: آره چطور؟ کاظم: ببین یه چیزی میخوام بهت بگم فقط ضایع نکن... نزار خانمت و عطیه خانم بفهمن... حسین: آهان خب بگو... کاظم: ببین محمد حالش بد شده ما زنگ زدیم اورژانس، پزشک اورژانس احتمال حمله ی قلبی رو داده الان داریم میبریمش بیمارستان... شما هنوز بیمارستانید؟ با دریافت نکردن جوابی از طرف حسین، چشم از محمد گرفت و با کلافگی صدایش کرد: حسین با منی؟ میشنوی صدامو.... مثلا قرار بود ضایع بازی در نیاریا... حسین: آ...آره داداش هستم... ماجرا چطوری پیش میره؟ کاظم: هنوز نرسیدیم بیمارستان پزشک معاینه اش نکرده ولی نگران نباش... رد کرده حمله رو... تو فقط بگو کجایید الان... حسین: آره دیگه ما تازه از بیمارستان اومدیم بیرون داریم میریم خونه... کاظم: خب خوبه... مرتضی الان خونه ی شماست... محسن رفت سایت ولی احتمالا دو سه تا از بچه های تیم محمد میان کمکتون... حسین: دمتون گرم... فقط از اون موضوع بی خبرم نزار... کاظم: باشه داداش خیالت راحت... پایان تماسش با ایستادن آمبولانس در حیاط بیمارستان یکی شد... سریع از ماشین پایین آمد و به تکاپوی پرستار ها چشم دوخت... محمد را که روی برانکارد انتقال دادند با آنها همراه شد و به داخل بیمارستان رفت‌... با ورود برانکارد با اتاق معاینه سر جایش ایستاد و دستی میان موهایش کشید... مرتضی و محسن چندبار تماس گرفته بودند ولی او تا زمانی که از حال محمد مطمئن نمیشد جوابشان را نمیداد... نمیدانست چقدر به دیوار تکیه زده و منتظر مانده بود که درب اتاق باز شد و مرد ریش سپیدی با روپوش سفید بیرون آمد: همراه این جوون شمایی؟ کاظم: بله آقای دکتر‌... حالش خوبه؟ دکتر: یه حمله ی قلبی رو گذرونده... بیماری زمینه ای داره؟ کاظم: خیر آقای دکتر... دکتر: پس با این حساب خدا خیلی بهش رحم کرده... تو این سن و سال و بدون بیماری زمینه ای این حمله خیلی خطرناکه... معلومه فشار روحی زیادی روش بوده... کاظم: بله متاسفانه... دکتر: در هر صورت الان حال عمومیش خوبه... هر وقت به هوش اومد دوباره میام معاینه اش میکنم اگه حال عمومیش خوب بود مرخصه... کاظم: خدا خیرتون بده آقای دکتر... خیلی ممنون... با رفتن دکتر، نفس عمیقی کشید و زیرلب خدایش را شکر گفت... زیرا که میدانست تحمل از دست دادن رفیقی دیگر را نخواهد داشت... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹