در گوشهگوشه شهر و دیار مردانی هستند که ناشناس انفاق میکنند و از اموال و جانشان میگذرند؛ بسیاری از این مردان را بعد از رفتن و آسمانی شدنشان شناخته خواهند شد و مردم آنها را قهرمان صدا میکنند، غافل از اینکه خداوند آنها را قهرمان به دنیا آورده است. از میان شهدا چه در دوران انقلاب و دفاع مقدس و چه در میان مدافعان حرم، قهرمانانی را میبینیم که بسیار بهم نزدیک و شبیه هستند، این شباهت خبر از نشانی دارد که خداوند به آنها عطا فرموده و میتوان گفت که اخلاقشان را نیکو آفریده است.
وقتی به زندگی شهدا نگاه کنیم متوجه میشویم که اکثر آنان بخشنده بودند و از مالشان بهراحتی میگذشتند و درست وقتی که نیاز بود از جانشان نیز گذشتند و امانت خدا را در راه رضای او به صاحبش بازگرداندند. بسیار مراقب بودند تا کسی از آنها رنجیده نشود و هرگز از یاد خداوند غافل نمیشدند
روایت اول؛ بخشندگی
شهید محمدرضا دهقان یکی از دلیرانی است که دل به دریای عاشقی زد و پا به میدان دفاع از حریم اهلبیت(ع) زد؛ مادر این شهید بزرگوار در گفتوگو با خبرگزاری ایکنا از دوران مدرسه و دانشگاهش تعریف میکند که در ادامه میخوانیم:
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
روایت اول؛ بخشندگی شهید محمدرضا دهقان یکی از دلیرانی است که دل به دریای عاشقی زد و پا به میدان دفاع
محمدرضا خیلی راحت اموال شخصیاش را به دیگران میبخشید و این بخشندگی از جمله خصوصیات اخلاقیاش بود. مثلاً یک روز که از دانشگاه برگشت، زیپ لباسش را طوری تا بالا کشیده بود که لباسهایی که به تن داشت معلوم نباشد، چرا که یک لباس کهنه تنش بود، دیدم یک تی شرت کهنه ناشناس به تن دارد و آن را با لباس نوی خودش معاوضه کرده بود. محمدرضا حتی کت وشلواری که برای عروسی خواهرش خریده بود را هم به یکی از دوستانش که به شهرستان میرفت بخشید.
رفاقت با شهدا
روایت اول؛ بخشندگی شهید محمدرضا دهقان یکی از دلیرانی است که دل به دریای عاشقی زد و پا به میدان دفاع
شیطنتی دوستداشتنی
محمدرضا در دوران تحصیلش، چه مدرسه چه دانشگاه، خیلی بازیگوشی داشت. آنقدر شیطنت میکرد که اساتید از دستش خیلی شاکی بودند و از این بابت بسیار سرزنش میشد. با تمام اینها، اساتیدش را دوست داشت و به آنها احترام میگذاشت و به خاطر تنبیهها و جریمهها کینهجویی نمیکرد. محمدرضا مؤدب بود و اگر شیطنتی هم میکرد، سعی داشت دلخوری ایجاد نشود و آخر سال هم از اساتیدش حلالیت میطلبید.
به خاطر دارم که محمدرضا کلیددار اتاق سیستم صوتی دبیرستان بود و تا چشم مسئولین را دور میدید. باهمدستی بقیه دوستانش وارد نماز خانه میشد و با روشن کردن سیستم صوتی مداحی میخواندند و سینهزنی میکردند. ادای مداحان معروف را در میآوردند و از این شیطنت مثبتشان فیلم یادگاری هم میگرفتند.
رفاقت با شهدا
روایت اول؛ بخشندگی شهید محمدرضا دهقان یکی از دلیرانی است که دل به دریای عاشقی زد و پا به میدان دفاع
#اولین حضور در مسجد
دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز عیدفطر به مسجد محل بردم، مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی و اسباببازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود.
در قنوت رکعت اول حواسم به سمت محمدرضا کشیده شد، از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوشخوراکی بود، خوراکیهایش را مشت میکرد و میخورد و در همان چند دقیقه اول همه را نوشجان کرده بود. خیالم راحت بود که مشغول است. اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم محمدرضا نیست. با نگرانی نمازم را تمام کردم، از صدای اعتراض نمازگزاران متوجه شدم دستهگلی به آب داده است، شرمنده شدم، چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم، حتی کفشهایم را هم نپوشیدم و پابرهنه به خانه برگشتم.
محمدرضا همه مُهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی میکرد. چون بچه بازیگوشی بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم مسجد و هیئت نبردم، اما مسجد و هیئت را به خانه آوردم و روی اعتقادات بچهها کار کردم.
رفاقت با شهدا
روایت اول؛ بخشندگی شهید محمدرضا دهقان یکی از دلیرانی است که دل به دریای عاشقی زد و پا به میدان دفاع
هموار نگران تربیت فرزندان بودم و تلاش کردم محمدرضا را به بهترین شکل تربیت کنم؛ دوران کودکی اگر از جایی حرف زشت یاد میگرفت و در خانه تکرار میکرد به او میگفتم: دهانت کثیف شده برو آن را بشور، چون بچه بود، باور میکرد و دهانش را میشست یک بار حرف زشتی را دوبار تکرار کرد. سری اول شست اما وقتی دوم آن فحش را تکرار کرد تشر زدم که دهانت را خوب نشستهای. این بار رفت و با مایع و صابون دهانش را کفآلود کرد و شست و پیش من آمد و گفت که حالا دهانم تمیز شده.
رفاقت با شهدا
روایت اول؛ بخشندگی شهید محمدرضا دهقان یکی از دلیرانی است که دل به دریای عاشقی زد و پا به میدان دفاع
#آخرین مکالمه
این شهید بلندمرتبه بارها و بارها حرف از رفتن و به شهدا پیوستن را زمزمه میکرد و با من به دفعات در این مورد درد و دل میکرد و میگفت: مامان، حلالم کن. دعا کن شهید بشم. من هم با همان جمله تکراری جوابش را دادم و گفتم: برای شهادت، اول نیتت را خالص کن. اینبار گفت: مامان، به خدا نیتم خالصِ خالصه. ذرهای ناخالصی وجود ندارد. این را که شنیدم گفتم: پس شهید میشوی. آنقدر از شنیدن این حرف خوشحال شد که از پشت خط، صدای جیغهایش میآمد. باز هم ادامه داد و گفت: پس دعا کن بدنم هم مانند شهدای کربلا تکهتکه شود. از این خواستهاش جا خوردم و گفتم: محمدرضا! این دعا از من برنمیآید!