eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
4.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 ویژه دستگیری #روح‌_الله_زم ؛ مدیر آمدنیوز 📹 ببینید | وعده #امام_خامنه_ای پس از #اغتشاشات دی‌ماه۹۶ خطاب به دشمنان: این دیوانه‌ بازی‌های نمایشی هم بی‌جواب نخواهد بود. #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
👇 نامسئولان ، چرا باید استیضاح، محاکمه و مجازات شوند؟ 🔴 همه در جستجوی موتور جستجو! ۱۷ اسفند ۱۳۹۰، امام خامنه‌ای به‌صورت مکتوب خطاب به ۲۵ نفر از مقامات ارشد کشور دستور می‌دهند «حداقل یک موتور جستجو و چندین سرویس ایمیل قوی و قابل رقابت با نمونه‌های مطرح خارجی در جهت تأمین نیازهای اقشار گوناگون» طراحی و راه‌اندازی شود... به این دستور توجه چندانی نمی‌شود تا این‌که در تاریخ ۱۰ خرداد ۱۳۹۳، شورای‌عالی فضای مجازی در هجدهمین جلسهٔ خود، تازه دستور امام را تصویب! کرده و «برنامهٔ ملی موتور جستجو» ابلاغ می‌شود! دو سال بعد یعنی در تاریخ ۲۸ شهریور ۱۳۹۵ در کمیسیون عالی تنظيم مقررات مطرح می‌شود و سند «سیاست‌های حاکم بر برنامهٔ توسعهٔ جویشگر بومی» به‌تصویب می‌رسد! بر اساس این سند «جویشگرهای بومی» باید توسط وزارت ارتباطات تعیین شده و همهٔ نهادهای کشور در یک تقسیم‌کار ملی به تقویت آن‌ها بپردازند... امروز ۲۹ آبان ۱۳۹۸ (یعنی هشت سال بعد از سند اول و سه سال بعد از سند سوم) است. به‌برکت! همه فهمیدیم خبر و راه‌اندازی ۸۵ درصدی شبکهٔ ملی اطلاعات یک بزرگ بوده است و حداقل در حوزهٔ موتور جستجو عدم انجام وظایف قانونی وزارت ارتباطات مشهود است. آیا وقت آن نرسیده که مقصران این فاجعه لااقل محکوم به تأمین خسارت‌های وارده به کشور شوند؟ و آیا از وزیر ارتباطات نباید پرسید چرا سه جویشگری که در سال ۹۲ داشتیم، امروز نه‌تنها پیشرفتی نداشته‌اند که یا کاملاً نابود شده‌اند یا چیز زیادی از آن‌ها باقی نمانده؟ ضمناً و بررسی نقش قرارگاه‌های مختل در این فاجعه بماند برای زمانی دیگر! إن‌شاءالله... ✒ روح‌الله ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 🆔 @basirat_enghelabi110
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 در مراسم روز دانشجو در دانشگاه خواجه نصیر: 🔻برخی نقل‌ها درباره از من در فضای مجازی شد که نادرست است. 🔻صوت جلسات را منتشر کنید ببینید چه کسی کرد. 🔻 افتاد گردن علما و مراجع! 🆔 @basirat_enghelabi110
🔴 #تحولات_عراق آئینه عبرت ایرانیان 🔻 این روزها در منطقه غرب آسیا شاهد اعتراضات در ظاهر به نام مردم هستیم که در حقیقت ارتجاع قرون وسطایی ناشی از #ارمغان_جبهه_غربی و #عرب_مرتجع_منطقه میباشد. واقعیت صحنه در #لبنان و #عراق و... غیر از آن چیزی است که پروپاگاندای رسانه های غربی می گوید. 🔹در آخرین پرده از ناامنی و خشونت افسارگسیخته در عراق ، متاسفانه شاهد #کشتن_فجیع_هیثم_علی_اسماعیل ۱۶ و هتک حرمت میته مسلمان و گرفتن سلفی با جنازه عریان به عنوان میوه ی تلخ شجره خبیثه تفرقه و نسخه تجویزی دشمنان ملت عراق بودیم. 🔺 اما تحولات عراق میتواند آئینه ای برای عبرت گیری ایرانیان نیز باشد. موج سواری رسانه ای در #اغتشاشات اخیر ایران حکایت از این موضوع دارد که دشمن در کمین نشسته تا با پاس اشرار داخلی، دروازه ی امنیت کشور را هدف بگیرد‌. یادمان باشد که برای دشمن اصولگرا و اصلاح طلب تفاوت ندارد و آتش ناامنی اگر شعله کشد همه را خواهد بلعید. لبیک به امر رهبرانقلاب جهت حضور همه مردم و جریان های سیاسی در انتخابات آتی مجلس میتواند نمایشگاه اقتدار و ضامن #امنیت_پایدار باشد. 🔹 کلام مولا علی(ع) مثل همیشه راهنمای طریق و بصیرت افزا خواهد بود: «کسی که به هنگام یاری ولیّ (رهبر) خود، بخوابد با لگد دشمن از خواب بیدار خواهد شد!ِ» #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: 🆔 @basirat_enghelabi110