روشـــツــنی خونه [🌙]
\#منبـــــࢪمجازے🌱\ بہ دنیـــــا دل نبـــــند 💔 #آیت_الله_مجتهدے #دماذانے ♥⃢ ☘ @bayenatiha
@dars_akhlaq.mp3
4.06M
#منبـــــࢪمجازے🌺
سہ چیز را اگه یاد کنید
غصه ها از وجودت میره بیرون‼️
#آیتاللهمجتهدےتهرانے
♥⃢ ☘ @bayenatiha
روشـــツــنی خونه [🌙]
|#مامان_کدبانو🥐| تاحالا نون ابـــــرے☁️ درست کردے ؟ 😎✌️ ♥⃢ ☘ @bayenatiha
■#مامان_ڪدبانو🥗■
ترشی بامیه 🌱
بامیه ها رو شستم و و گذاشتم آبش رفت
یکم دمشون رو با چاقو بریدم
تو شیشه ریختم
دوحبه سیر و دوتا فلفل 🌶قلمی هم تو شیشه گذاشتم یکمی هم نعنا خشک ریختم
دوتا لیوان آب
دوتا لیوان سرکه طبیعی انگور
و دوتا قاشق نمک رو گذاشتم.
پنج دقیقه جوش بخوره روی گاز
وقتی خنک شد روی بامیهها ریختم.
نوش جان😍👌
♥⃢ ☘ @bayenatiha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ عوامل موثر در ارتباط(قسمت دوم)
🎤حجتالاسلام والمسلمین دکتر همتی
#ارتباط
#دکتر_همتی
♥⃢ ☘ @bayenatiha
👦🏻🔫 علی و تفنگ آب پاش🔫👦🏻
توی مدرسه ی علی، طبقه ی بالای بالا، یعنی طبقه ی سوم، یک کلاس خالی بود. توی کلاس پر از میز و نیمکت شکسته و خاک گرفته بود. زنگ های تفریح بعضی وقت ها بچه ها می رفتند توی آن کلاس و از اینکه لابه لای آن میز و نیمکت های شکسته قایم باشک بازی کنند. لذّت می بردند...
آن کلاس خیلی عالی بود. همه دوستش داشتند؛ ولی آن کلاس یک چیز قشنگ دیگر هم داشت، و آن یک پنجره بود. البته همه ی کلاس ها پنجره داشتند؛ ولی پنجره ی آن کلاس یک چیزی بیشتر از آنها داشت. این پنجره جلویش یک بالکن داشت. این بالکن از توی حیاط مدرسه پیدا بود. ولی هیچ کس حق نداشت از آن پنجره وارد بالکن شود. ممکن بود بچه ها دوسه تایی در آنجا بازی گوشی کنند و یک دفعه از آن بالا... خلاصه بابای مدرسه یک قفل محکم به این پنجره زده بود.
زنگ های تفریح که بچه ها روی نیکمت ها بازی و شیطنت می کردند، علی می نشست و از گوشه ی پنجره که شیشه اش شکسته بود، بالکن را نگاه می کرد و حسرت می خورد. بالکن بزرگ بود. جان می داد برای یک دست فوتبال حسابی، و یا روزهایی که هوای کلاس گرم بود، راحت می شد دسته جمعی توی آن بالکن بنشینند و معلم هم درسش را بدهد. در اصل می شد یک کلاس میان زمین و آسمان. چه کلاسی! بالای سرشان پر از ابر بود. علی تو همین فکر و خیال ها بود که یکدفعه نگاهش به یک چیزی افتاد. وسط بالکن، از درز میان موزاییک ها، یک چیز باریک و سبز که سرش هم زرد بود، بیرون زده بود. علی تندی فهمید. یک گل خیلی کوچک و زیبا بود.
آنقدر کوچک بود که علی ترسید. ترسید مبادا این گل کوچولو توی این گرما از حال برود. اصلاً این گل کوچولو احتیاج به آب داشت. آب! آب! کی به فکر آب دادن او بود؟ هیچ کس. اصلاً کی می دانست وسط آن بالکن یک گل کوچولو و ظریف روییده باشد؟ هیچ کس!
علی از پله های سه طبقه پایین دوید. بابای مدرسه سرش شلوغ بود. داشت تند تند از توی پنجره ی بوفه اش به بچه ها خوراکی می داد و پول شان را می گرفت.علی هرچه صدایش زد و خواست با او حرف بزند، او متوجه نشد.
علی منتظر ماند تا سر بابای مدرسه خلوت بشود. زنگ خورد و حیاط کم کم خلوت شد. علی رفت و جلو پنجره ی بوفه ایستاد.
- سلام بابا غفار! آنجا توی آن بالکن که جلو پنجره هست، یک گل خیلی کوچولو روییده. می شود قفلش را باز کنید تا بروم به آن گل آب بدهم؟
بابای مدرسه که سرش خلوت شده بود و خودش داشت یک کیم می خورد، به چشم های مهربان علی نگاه کرد؛ ولی مهربانی آنها را ندید. فکر کرد برق چشم های علی به خاطر شیطنت و بازی گوشی است. به همین خاطر گفت: برو بچه جان! برو که اصلاً حوصله ندارم!
علی یک ذرّه دیگر هم اصرار کرد؛ ولی فایده ای نداشت. علی رفت سرکلاس. معلم شان آمده بود و به علی به خاطر این دیر آمدنش، اخم کرد.
علی ناراحت بود. روی نیمکت نشست. زنگ علوم بود. معلم شکل ریشه و برگ را روی تخته کشید و علی به یاد آن گل کوچولوی روی بالکن می افتاد و غصّه می خورد.
علی لب باغچه توی حیاط خانه ی شان ایستاده بود و داشت به گلدان ها و درخت ها آب می?داد. هر بار که آب را با آب پاش می پاشید، آه می کشید و یاد آن گل کوچولو می افتاد. با خودش می گفت: چه جوری بهش آب برسانم؟
داداش کوچولوی علی توی حیاط بود. تاتی کنان راه می رفت و با اسباب بازی هایش بازی می کرد. او یک تفنگ آب پاش داشت که توی دستش بود و یک دفعه با آن از دور به طرف علی آب پاشید.
علی عصبانی به طرف برادرش نگاه کرد. تفنگ آب پاش را در دست او دید. یک دفعه یک فکر مثل برق از ذهنش گذشت.
لبخندی زد. با خودش گفت: از گوشه ی شکسته ی پنجره با همین تفنگ آب پاش سیرابش می کنم و از این فکر، دوباره خنده اش گرفت.
داداش کوچولو که از نگاه عصبانی و اخم های برادربزرگش ترسیده بود، همین طور ایستاده بود و او را نگاه می کرد. علی از وحشت او، خنده اش گرفت. بلند شد و او را بغل کرد، به اتاق برد و توی گوشش گفت: تو هم مثل همان گل ظریف و کوچولویی. باید مواظبت باشم
#قصه_شب
👦🏻
🔫👦🏻
👦🏻🔫👦🏻
🌸🍂🍃
♥⃢ ☘ @bayenatiha
روشـــツــنی خونه [🌙]
[#خانوادهدرمانے❤️] ❓#سوال نمی دانم چرا شوهرم به خواسته های مادرش جواب می دهد ؛ اما به خواسته من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{#خانوادهدرمانے🌱}
☘هر چیزی به وقتش!
➕چند مثال
از گفتگوهای غلط
بین زنُ شوهر
#همســـــࢪانھ 🌱
♥⃢ ☘ @bayenatiha
روشـــツــنی خونه [🌙]
#خـــــانومدلبراینوبدون😍 ❌اگه یه زن، یه ذره بلد باشه زن بودن خودشو، مرد هیچ وقت خیانت نمیکنه....
#ایده_دلبرے
💃💃💃💃
خیلی از آقایون وقتی میخوان بیان خونه،
👈زنگ میزنن میگن: خانم من دارم میام خونه، چیزی لازم نداری؟!😃🙂
👈 در جواب دلبری کنید و بگید:
بعله،😍🙈
20 عدد ماچ آبدار و یه بغل محکم😉
♥⃢ ☘ @bayenatiha
روشـــツــنی خونه [🌙]
#بهوقتسورهواقعه 🌱
خداقوت برکت خونه 😍
خداقوت شیرینے و چشم و چراغ خونه😍
الهے که رزق و روزے بپاشه توزندگیت🌟
الهے هرجایی نگاه مے کنے نشونه هاے قشنگ خدارو ببینے 🌱
خدا منزل الآیـــــاته...
همه نشونه هاے قشنگش رو مےفرسته واست غصه نخور 😌
پیامبࢪ اسلام﴿ﷺ﴾فࢪمودند:
هࢪشــ🌙ــب پیش از خواب:
💠یڪ باࢪ قࢪآݩ ࢪا ختم ڪنید
﴿=سہ مࢪتبہ سوࢪه مباࢪکہ توحید✨﴾
💠پیامبࢪاݩ ࢪا شفیع خود گࢪدانید:
﴿=۱مࢪتبہ:اللھم صڵ علے محمد و آڵ محمد و عجڵ فࢪجهم،اللھم صڵ علے جمیع الانبیاء و المࢪسلیݩ﴾🦋
💠مؤمنیݩ ࢪا از خود ࢪاضے کنید:
﴿=۱مࢪتبہ:اللھم اغفࢪ للمؤمنیݩ و المؤمناٺ﴾🤲🏻
💠یڪ حج و یڪ عمࢪه بہ جاے آوࢪید:
﴿=۱مࢪتبہ:سبحاݩ اللھ و الحمدللھ و لا الہ الا اللھ و اللھ اکبࢪ﴾💚
💠اقامہ هزاࢪ ࢪکعٺ نماز
﴿=۳مࢪتبہ:یفعڵ اللھ ما یشاء بقدرتہ و یحکم ما یࢪید بعزتہ﴾🌹
#مامان_بایدحواس_جمع_باشه😊
@bayenatiha☘
°•|🌱🌼
"اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَميدَةَ"
خدايا بنمايان به من آن جمال ارجمند و آن
پيشانى نورانى پسنديده را...🌱"
♥⃢ ☘ @bayenatiha
شبتون خوش و عاقبتتون بخیر 😍
اینم چالش فردای ما🌱
جا نمونے مومن❤️
#چالش
♥⃢ ☘ @bayenatiha
سلام ســــــــــلام زرنگا 😍
پرانرژے هاے خونه 🌱
ببخشید امروز دیر بهتون سر زدما
زندگیــــــــــه و برنامه هاے اتفاقےِ قشنگش😍
امروز چهارشنبه اس 🌱
عاشقاے امام رضایی دستاشون بالا😌👋
من امــــــــــروز دلم مےخواد هرکار خوبی که مے کنم هدیه کنم با آقا ضـــــامن آهـــــو 🌱
اونوقت کارهاے خوبم دوچندان حساب میشه😉
#مومنبایدزرنگباشه😁
مےدونےچقدر مےتونیم حسنه جمع کنیم؟ 😍
وقتے مے خواے عصبانے بشی اما لبخند مے زنی 😌
وقتے یه جا خیلی سخته ولے به آقایی میگے چشم😬
وقتے بچه ها یا همسر خراب کارے کردن و کارهات زیادشده ولے میگے شکرت خدا🌱که سالمن ....
اوووووو یه عالمه حسنه های کوچولو کوچولو جمع میشه💰
#حواستباشهکیسهاتسوراخنباشه😉
خب من برم که شماهم بیاین😁
بریم یه رو فوق العاده و بهتر از دیروز رو بسازیم 😎💪
#بزنبریممومن
#باباتوکــــــــــوهانرژےهستیا☄
♥⃢ ☘ @bayenatiha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅عوامل موثر در ارتباط(قسمت سوم)
🎤حجتالاسلام والمسلمین دکتر همتی
#دکتر_همتی
#ارتباط
♥⃢ ☘ @bayenatiha
📚کتاب به همین سادگی
▪️موضوع این کتاب: چگونه همیشه به یاد خدا باشیم؟
🔸#به_همین_سادگی می شود برای بچه های 6 تا 9 ساله درباره #به_یاد_خدا_بودن حرف زد.
به همین سادگی می شود با نقش های اسلیمی و رنگ های گرم به بچه ها نشاط معنوی بخشید.
به همین سادگی می شود فلسفه نماز را به بچه ها فهماند. به همین سادگی...
🔹نونوکی که برای نخستین بار بال گشوده و از لانه پر کشیده و از فراز آسمانِ شهر مردم را میبیند، خوشحال است.
او از این که وقتی داخل لانه بود مدام یاد خدا میکرد اما اکنون حواسش به چیزهای دیگر میرود و خدا را فراموش میکند، ناراحت است.
🔸این کتاب، همراه با تصویرگریهای زیبایش، با نهایت ظرافت ادای دینی به آیه 14 از #سوره_طه است که میفرماید:«منم ، من ، خدایی که جز من خدایی نیست ، پس مرا پرستش کن و به یاد من نماز برپا دار.»
✂️برشی از کتاب:
نونوکی به مامان گنجشک گفت:
«وقتی پرواز بلد نبودم، خیلی با خدا حرف می زدم. اما امروز حواسم به چیزهای جدید پرت شد و یک ذره هم به یاد خدا نبودم. حالا چی کار کنم؟»
✍نویسنده: خانم کلر ژوبرت
📖تعداد صفحات: ۲۴صفحه
▪️ناشر: دفتر نشر فرهنگ اسلامی
💰قیمت: ۲۴،۰۰۰تومان
🎁قیمت باتخفیف: ۲۱،۵۰۰تومان
.....................................
🛍خرید آنلاین از سایت باسلام 👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/2177750?ref=830y
📲سفارش از طریق پیام رسان ایتا 👇
@Milad_m25
#معرفےکتابواسهبچهها
♥⃢ ☘ @bayenatiha