هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
◾️▪️💛▪️◾
💛الســــــــــلام علیــــکِ 💛
◾️یا فاطمهُ الزهراء(س)◾️
💛امشب دل سنگ کــوچهها میگرید
💛یکشهر خموش و بیصدا میگرید
💛تشییع جنــازه غریب زهــــــــراست
💛تابـــوت به حال مرتضـــی میگرید
🏴شهادت بانوی دو عالم🏴
🏴حضرت فاطمهزهرا سلاماللهعلیها🏴
🏴 برشما تسلیت باد🏴
🏴آجرک الله یاصاحب الزمان عج
9-Vahed_-_Hajmahdirasuli_-_Haftegi980921_-_Sarallahzanjan.mp3
16.56M
مینویسم از آنچه دیده شد
روح تا به خلقت دمیده شد
ناگهان بهشت آفریده شد
از بهار لبخند فاطمه
مهدی رسولی
#فاطمیه
#شهید❤️
خوابش را دید و گفت :
چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟!
-گفت از آنچه دلم میخواست ، #گذشتم ...
#رضاً_برضاک
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
دارستانی - @nasimintezar نسیم انتظار.mp3
8.56M
🎧 نواهنگ زیبا و شنیدنی...
▪️ اهمیت فاطمیه✨
✨مقایسه با محرم▪️
🎤حاج سید احمد دارستانی
☑️ پیشنهاد دانلود👌
دلی که نگیرد
تنگ نشود
بی قرار نباشد
دل نیست...!
#دل_سرخوش_نمیخواهم !
#الحمدالله ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣7⃣
فصل_نهم
عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها.
یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.
این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.
دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.
عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند.
ادامه دارد...✒️
#آبروی_دوعالم
از سر گذشتن
سرگذشت آنانی ست
که با حسین علیه السلام
معامله کرده اند ...
.
#شهدای_سردار ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
حسینی بودن !
به اسم نیست !
به رسم است !
.
رسم حسینی بودن !
یا حسین گفتن نیست !
با حسین بودن است !
.
با حسین بودن !
فقط شور حسینی نیست !
داشتن شعور هم است !
.
با شعور بودن !
تنها در حرف نیست!
در عمل هم است ...
.
با عمل بودن !
فقط در اخلاق و رفتار نیست !
در مبارزه است ....!
.
.
باید مبارزه کرد ! با هرچه که
قابل مبارزه است است !
مثلا ... مبارزه با نفس ...
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
تمام آن لحظاتی را که جسم تمنای حضور در آن ها را داشت ، آوینی به روایت در آورد ،
و من مدیونِ اویم ، به خاطرِ تمامِ
حضورهایم در #زمان و #مکان هایی که
در آنجا نبوده ام !
.
عکس : #عاشورا ، #فکه
.
” چه می جویی؟
عشق اینجاست...”
.
.
.
پ.ن بی ربط :
آخر نفهمیدیم ...
این دنیا است که از انسان ها خسته می شود
و آنها را می بلعد یا که
انسان ها هستند که از دنیا خسته می شوند
و از او ، می بُرّند ...
.
ممنون به خاطر این پیام خیلی خوب 🌹
.
زندگی را مذهبی کنیم !
مذهبی زندگی نکنیم !
که اگر مذهبی زندگی کنیم
هرکسی برای خودش ، تفسیری از دین دارد !
و اگر زندگی را به رنگ مذهب در بیاوریم
فقط خدا است که حکم می دهد !
خود یا خدا ؟!
مسئله این است ...
انتخاب کنیم !
#تأمل !
گفت از دلت چه خبر؟
گفتم : خوش است به بودَنَت ...
#ربی ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#پیام_ناشناس
مذهبی ها گاهی از این ور بام می افتند
گاهی از آن ور ...
و افتاده ها میشوند مذهبی نما..
و این افتادن ها معیار قضاوت میشود ، قضاوت تمام مذهبی ها !
نمایی که #مذهبی_نما_ها از مذهبی ها در ذهن می گذارند #بزرگترین_دردسر و سردرد مذهبی هاست
.
خودمانی بگویم
برادرم نگاهت را محکم به زمین بدوز که گاهی اگر نگاهت اتفاقی به خواهری بیفتد هیچ اعتمادی نیست که خواهر ، خواهر باشد !نگاهت را محکم به زمین بدوز که ذوق دختر خواهرنمایی #از_نگاه_تو ، مذهبی ها را در ذهن عده ای به #منجلاب_دورویی می برد...
برادرم نگاهت را محکم به زمین بدوز که چشم های بسیاری منتظر #قضاوت_تمام_مذهبی_ها از روی نگاه تو هستند !
برادرم نگاهت را محکم به زمین بدوز یا #تسبیح را از دستانت رها کن !
یا برادر باش یا انگشتر عقیق و یخه ی بسته و چفیه را الوده به نگاه های زیر چشمی نکن !
خواهرم چادر را محکم به سرگرفته ای اما گاه گاهی #برای_پوچ آذین به حجابت می بندی!
چادر ۵ متر پارچه مشکی بیشتر نیست اگر نفهمی اش خواهرم از نو ، #دوباره_چادر_را_بفهم بعد آن را به سر بگیر !
خواهرم ، اگر می شود کنار افرادی که به قضاوت نشسته اند از برادر فلانی کمتر بگو ، آخر میدانی تو #حیای_تمام_خواهران را نشانه گرفته ای !
یا خواهر باش، یا #ادعای انقلابی بودن و بسیجی بودنت را کنار بگذار !
کاش حواسمان باشد حیا و غیرت و ... مذهبی ها را با نمایش مذهبی انگارمان #به_سخره_نگیریم !
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣7⃣
#فصل_نهم
روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.
خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.
تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣7⃣
#فصل_نهم
خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.
گفتم: «چرا؟!»
خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.»
اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.»
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»
نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.»
مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»
ادامه دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
که به آهی
عالمی بهم می ریزد ...
#storyvideo
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خریدارم حسین ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
گفت : خسته ام ، بریده ام ،
شیطان چپ و راست بر من می تازد ،
چه کنم ؟
دلم دارد می میرد ...
گفتم : #زیارت_عاشورا بخوان ...
یک ساعتی را در طول شبانه روز برای خود معیّن کنید ، و #قرار بگذارید که راس این ساعت زیارت عاشورا بخوانید .
بنده آخرهای شب را دوست دارم ،
تاریکی شب ، آرامش ، خالی ز غیر ...
با توجه به آنچه که زیر لب زمزمه می کنید...
و #البته در سجده ی آخر ، یک قطره هم که شده ، #اشک بریزید ...
#اشک_بریزید ...
تاثیرش را خواهید دید ان شاالله ...
.
لطفا
زیارت عاشورا خواندن روزانه را
امتحان کنید
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣7⃣
#فصل_نهم
اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣7⃣
#فصل_نهم
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
ادامه دارد...✒️