eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حق او با گريه تنها نميگردد ادا پير كن مارا خدايا در عزاى فاطمه 💔 🥀 🏴 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 این انگشتر شما رو یاد کی میندازه؟ 🔸شوکه شدن مردم با دیدن انگشتر 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 برای فرار از چشمان سیاهش چرخیدم سمت آینه ی میز آرایشم و بسته ی تراول پنجاه تومانی رو برداشتم و بی هیچ حرفی گذاشتم روی تخت ، کنار پایش . بهم زد . ژست به اون قشنگی رو از شدت تعجب بهم زد: _این چیه؟! کمر صاف کرده بود و نگاهم میکرد .گول حلقه های سیاه نگاهش را نخوردم و بی اونکه نگاهش کنم جواب دادم : _پول صافکاری ماشین مهندس . -الهی عزیز دلم ... تو از کجا پول واسه من جورکردی !؟ فوری انگشت اشاره ام سمت صورتش نشانه رفتم . -واسه تو جور نکردم ... واسه عذاب وجدان خودمه ... برش دار، قرض گرفتم ... نمی خوام واسه شرط من ، تو اذیت بشی . لبخند پهن روی لبانش قلم غم خورد. نگاهشو ازم گرفت و همراه با نفسی بلند گفت : _لا اله الا الله . عصبی سرش فریاد زدم: _لطفا نزن کانال ذکر و ادعیه ... پول رو بردار تا خیال من راحت بشه . نفسش رو توی هوای سنگین اتاقم خالی کرد: _خیالت راحت باشه ... من واسه خاطر کاری که کردم از کسی پول نمیگیرم . -دسته گلیه که من آب دادم . بی اونکه نگاهم کنه گفت : _من شرطت رو قبول کردم ... از روی تخت برخاست که عصبی گفتم : _حسام به قرآن اگه بر نداری دیگه حق نداری پا تو اینجا بذاری ... من زیر بار دِین هیچ کسی نمیمونم ، برش دار. مقابلم ایستاد . یه سر و گردن از من بلندتر بود و با اون فاصله ای که با من داشت ، به خوبی میتونستم اندام ورزیده اش رو حتی از روی اون پیراهن اندامی ببینم . از هستی شنیده بودم گاهی به یه کیسه بوکس توی زیر زمین خونه ی دایی مشت میزنه .از سفتی عضلاتش پیدا بود . نگاهشو به من دوخت و با لحن پر از دلخوری گفت : _الهه! میدونم از اولش اجبار بود ، این عقد ، این نامزدی ، همه چی برای تو اجبار بود ، ولی کاش لااقل اینو درک میکردی که برای من عین آرزوهامه ، عین خوابه ، یه رویاست ، من واسه رسیدن به آرزوم هر قیمتی که داشته باشه میپردازم ، دیگه هشت میلیون که چیزی نیست ! آهی کشید و ادامه داد: _مثل آرش پولدار نیستم که کاش بودم تا میدیدی چطور تموم زندگیمو به پات میریختم ولی اونقدر غرور دارم که دستم لااقل جلوی تو دراز نشه . رفت سمت در . منم دنبالش . قبل از اونکه درو باز کنه ، کف دستم رو گذاشتم روی تنه ی در و گفتم : _جیب خالی ، پز عالی ؟! کوتاه بیا آقا پسر ... نمی خواد تموم زندگیتو خرج یه دختری کنی که یه بار تموم زندگیش رو پای نامردی یه آدم داده ... سرش رو جلو کشید و توی صورتم با دلخوری گفت : _من اون نامرد زندگیت نیستم ... به قلب و احساس آدما احترام بذار ... اینقدر فکر راحتی خودت نباش الهه ... شاید غرور یه نفر با کار تو بشکنه . عصبی گفتم : 📝📝📝 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شنیدنی نامه رزمنده مدافع حرم به امام رضا(ع) از زبان حجه اللاسلام سید حسین آقامیری ‌ رزمنده ای که حتی یک بار هم حرم امام رضا(ع) نرفته بود اما امام رضا نامه شهادت این رزمنده را امضا کرد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ◻️🖤◻️ من ی چی میگم و چراغا رو خاموش میکنم و میرم... ◻️دل اگـر یـار نبیند ، ◻️جگرش می‌سـوزد ◻️جگرم سوخت 😔 ◻️ز بس خوابِ حـرم را دیدم شب تون حسینی ❤️ •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
❣ 🌱ای مهربانِ من تو کجایی که این دلم... مجنون روی توست که پیدا کند تو را... 🌱ای یوسف عزیز،چو یعقوب صبح و شام... چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲🖤 حاج قاسم ڪجایی...؟!🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _به جهنم ... غرور یه مرد رو میخوام چکار ... زندگی به من یاد داد توی این دنیا فقط به فکر حال خودم باشم نه بقیه ... برو پولتو بردار حسام ... اینقدر حرصم نده. فشار دندان هایش رو روی هم از نزدیک دیدم: _من نیازی به پول تو ندارم. دستش رو روی دستگیره گرفت و خواست درو باز کنه که خودم رو عقب کشیدم و گفتم: _ به درک اصلا خلایق هر چه لایق ... دیگه پاتو اینجا نمیذاری حسام. عقب گرد کردم و دست به سینه نگاهش. مکثی کرد. پشتش به من بود و بعد با یه حرکت درو باز کرد و رفت. حتی صدای خداحافظی اش رو با مادر هم نشنیدم. اما بسته شدن نامتعارف در خونه با اون ضرب رو خوب شنیدم ... مادر با تعجب اومد سراغم . _ الهه! حسام چش بود؟! _پسره ی مغرور! هیچی ... زیادی کله اش بوی قورمه سبزی میده. صدای مادر عصبی شد. _ چی بهش گفتی؟! _من! من چی بهش گفتم !!؟؟ شما هم که همش طرف حسام رو بگیر. _خودم با گوش های خودم شنیدم گفتی، پولتو بردار ... کدوم پول؟ آهی سر دادم و گفتم: _ واسش پول قرض گرفتم ، آقا ناز کرد ... تقصیر منه اصلا که دلم واسش سوخته. مادر عصبی فریاد زد: _ الهه! درست جوابم رو بده ... پول چی میگم؟ _اِ ‌... خیله خب میگم. مجبور شدم تمام قضیه شرط و شروط رو با تصادف ماشین مهندس رو برای مادر تعریف کنم. در تمام مدت مادر مدام لبشو گاز می گرفت و با کف دست روی دست دیگرش میکوبید. و آخرش هم سرم فریاد زد: _خاک تو سر احمقت کنن ... تو هنوز نفهمیدی حسام تموم اینکارا رو بخاطر تو انجام داده؟ پای ضرر و خسارتشم واستاده؟ _بسته تورو خدا ... شما هم فقط بلدید فیلم هندیش کنید ... من از این آقا خوشم نمیآد ، بدم میآد ازش ، از خودش از تیپش ، از قیافه اش ، از اون عشق مذهبی اش ... ولم کنید بابا ... کی تموم میشه این هشت ماه لعنتی که خلاص بشم. مادر چنان عصبی شد که با دو قدم تند و سریع خودش رو از چهارچوب در جدا کرد و سمتم اومد. بی هیچ حرفی با یه سیلی محکم زد توی گوشم و در حالیکه توی چشماش اشک موج میزد گفت: _دعا میکنم الهه ... یه روزی برسه واسه عشق حسام بال بال بزنی ولی حسام رفته باشه. بعد سر بلند کرد سمت آسمون و از ته دلش گفت: _ای خدا .... میخوام اونروز رو ببینم. دلم لرزید. چنان سوز دعایش پایه های دلم رو لرزوند که وقتی مادر از اتاق بیرون رفت ، سقوط کردم سمت زمین. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 دیگه حسام رو ندیدم. اولش فکر کردم شاید یه روز یا دو روز خبری ازش نشه ولی کار به یه هفته رسید! صدای مادر هم بلند شد: _خاک توی سر بی لیاقتت کنم ، پسر به اون خوبی رو هم فراری دادی! _نخیر ... پسر برادر شما اهل موندن نبود و جا زد. مادر با حرص سرم فریاد زد: _تو فراریش دادی الهه ... تو با این مسخره بازیات ... انتقام اون آرش عوضی رو داری از حسام بیچاره میگیری؟ به خدا سرت میآد ... حالا ببین کی گفتم. مادر توی اون یک هفته، با حرف هاش باز پایه های قلبم رو لرزوند. یه حسی بهم می گفت؛ میرسه ... میرسه همون روزی که مادر ازش حرف می زد. نفهمیدم چطور شد که حسام که اونهمه ادعای عاشقی داشت تونست یه هفته بدون من دوام بیاره؟! ولی کار به جایی رسید که هستی بهم زنگ زد. _الهه بین تو و حسام چیزی شده؟ _چطور؟ _حسام امروز اومد خونه یه ساک بست و گفت میره مسافرت. _مسافرت! کجا؟! _نگفت. شوکه شدم. انگار راستی راستی داشت با عشق من توی قلبش جدال می کرد. شایدم پیروز شده بود. نُه روز بود که حسام رو ندیده بودم. تک شاخه گل های خشک حسام کنار میز آرایشم بود و کنایه های مادر از روزی یه بار به هر ساعت رسیده بود. نمی خواستم باور کنم ولی یه جورایی خودم هم دلم براش تنگ شده بود. در جعبه ی سرویس طلایش رو باز کردم و خاطره ی شبی که جلوی چشم همه، سرویس رو به من داد، برایم مرور شد. یا خاطره ی اون تصادف لعنتی و اون شام پر خرج . من براش فقط زحمت بودم. حسام یه دیوانه بود که با اون همه زحمت بازم عاشقم باشه. هنوز نمی تونستم بفهمم که چرا پول رو قبول نکرد؟! هضمش کمی سخت بود که اینقدر عاشق باشه ولی انگار بود. روز دهم بود. ده روز بود که شاخه گلی برایم نیاورده بود و گاهی وسوسه ای به دلم می نشست که یه زنگ به موبایلش بزنم. نفهمیدم چرا انگشتم رفت روی تماس ها. توی لیست آخرین تماس هایم بود. همون روز آخری بهش زنگ زدم تا ساعت ۱۱ صبح به دیدنم بیاد و چه وقت شناس بود! دقیق ... راس ساعت . نگاهم روی شماره ی موبایلش بود. صدایی بی هویت توی وجودم فریاد میزد: " زنگ بزن .... یه بار ... همین یه بار ... اگه برنداشت دیگه زنگ نمی زنی. " مغلوب شدم دستم خورد روی شماره اش. خواستم قطع کنم که بوق اول خورده شد. نگاهم رفت سمت ساعت. سر ظهر بود. حتما داشت طبق عادت نماز می خوند ... البته شاید‌ . زنگ دوم خورده شد و به زنگ سوم نرسیده، صدایش را شنیدم. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🎤 🎬 نماهنگ ویژه ایام فاطمیه🏴 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•|💛|• آݩ‌؏ـشـق ‌ڪھ درپـرده‌بـماݩـد بھ چھ اَرزَد ؏ـشـق‌اسـٺ‌و‌هـمیـݩ لذت‌اظهـار‌دگـر‌هـیچ...♥️ 🌺 آقا❤️💐 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نماهنگ زیبای «مادر بمون» بمناسبت منتشر شد... 🎼 حاج محمود کریمی ♦️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ 💐به اندازه ارادتت به حضرت زهرا فوروارد کن و به اشتراک بزار 💐 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی شیطنت شهید کمیل گل میکنه😂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° رفــیق عارفــم از من نـزد مادرت زهــرا یادي بکن ...(:❤️🍃 کدام یک از افعال نیکت پروازت شد ... هق هق گریه ات به وقت یا کنترل نگاهت تو آنچنان زیستی که همه را مسحور خود ساختی و قلب ها را فتح‌کردی ... آری آنچنان حق را شناختی که اینگونه خرید تورا ... خوشابحالت بگو از برای این دل ندیده ..شیرینی آن لحظه ای که‌مادرت‌ به تو‌لبخند زد چگونه طعمی داشت ... از سفر عشقت بگو ... رفیق عارفم ... از من نزد مادرت زهرا یادی بکن سلام مرا به مادر برسان ... کاش من هم, همسفر تو میشدم. شهید در ۲۷ بهمن سال ۱۳۶۴, در حالی که ۱۹ سال از کشتی عمرشان‌ میگذشت , به فیض نائل امدند. وی یکی از شاگردان خاص بودند. پنج صلوات هدیه به روح مطهر بزرگوار. ✍به قلم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 جدی و سرد: _ بله. _قبلنا میگفتی ، سلام علیکم ... می گفتی بانوی من ... می گفتی الهه جان. سکوت کرد. قلبم پر از تلاطم شد. چرا سکوت کرد؟! خط پایان عشقش اینجا بود؟ با بغضی که برایم بی دلیل بود گفتم: _می دونستم ... خوشحالم که فهمیدم حتی تو هم یه روزی از من خسته میشی ... تموم شد؟ عشقت به پایان رسید؟! جوابش بازم سکوت بود که لبمو محکم از این سکوت که نمی گذاشت حالش را از پشت کلمات حرف هایش بفهمم، گزیدم و گفتم: _باشه ... انگار مزاحم شدم ... خداحافظ. _الهه. دوباره گوشی ام رو به گوشم نزدیک کردم. تکیه به دیوار اتاقم زده بودم و اینبار من سکوت کردم: _دلم شکسته ... حق بده. _حق !! کدوم حق ! حقی توی زندگی من نبوده که حالا بخوام به کسی حق بدم ... حق من اون بود که روز عروسیم بشه اولین و آخرین روز زندگی مشترکم با آرش؟ _الهه ... من آرش نیستم .... چرا داری همه ی آدمارو مثل یه نفر میبینی. _حسام حوصله ی شنیدن فلسفه هاتو ندارم ... کجایی؟ _زیر آسمون خدا. _خب ... زیر اون آسمون خدا ، اسمش چیه؟ _ حرم امام رضا. دلم پر کشید. بغضم شکست: _آفرین ... یکی واقعا طلبت ... نگفتی شاید دل منم یه زیارت بخواد؟ تنهایی رفتی؟ _حالم خراب بود ... اگه اینجا نمیومدم دیوونه میشدم. _حالا تا کی میخوای بمونی؟ نفس بلندی سر داد: _ تا وقتی اجازه ی برگشتم صادر بشه. خوب کنایه ای زد. مکثی کردم که پرسید: _صادر بشه؟ با خودم گفتم تو آخه چرا باید اینقدر دقیق باشی. حالا چون من گفتم پاتو نذاری خونه ی ما ، نباید بیای؟! آهی کشید و گفت: _ می بینی هنوز باید بمونم. _نه ... برگرد. کی قفل زبانم باز شد ، خودمم نمی دونم. صدایش را با تعجب شنیدم : _برگردم؟! _برگرد ... دسته گل هات خشک شده ... دلم واسه دسته گلهات تنگ شده. _فقط دسته گلهام؟ با بدجنسی گفتم: _فقط دسته گلهات. آهی کشید: _ باشه از همینجا یه سفارش دسته گل برات میدم. انگار او بدجنس تر از من بود. به ناچار خنده ام لوم داد: _نه ... خودت دسته گل رو بیار. رگه های ذوقی توی صداش نشست: _چشم بانو ... الان راه میافتم، فردا صبح با دسته گل خدمتتونم. _منتظرم. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 فکر نمیکردم ده روز ندیدن حسام منو برگردونه به همون الهه ی روزهای رفتن آرش. افسرده و غمگین. فردای همون روزی که بهش زنگ زده بودم، سر صبحانه، حسام رسید.تا مادر با تعجب به تصویر آیفون نگاه کرد و گفت : _ حسامه، یه بمب ساعتی توی قلبم منفجر شد. از اون بمب هایی که صدا دارن ولی تخریب نه. هیجان دارند ولی ترس نه. فوری با سر انگشتای دستم، رده خرده نون های دور لبمو پاک کردم و با نوک زبونم روی دندون هامو تمیز . مادر در و باز کرد و گفت : _ به به سلام عمه جون .... شنیدم مشهد بودی زیارت قبول. حسام یه نگاه به مادر انداخت و یه نگاه به من. پیراهن مردانه ی نخودی رنگی تنش بود. اما نه از اون یقه کیپ های همیشگی. وقتی خوب دقت کردم دیدم اندامیه. خنده ام گرفت. لباس برای خودش گرفته بود آنهم به سلیقه ی من. اما شلوار جین مشکیش همون بود که من انتخاب کرده بودم. احوال پرسی اش که با مادر تمام شد جلو اومد. هنوز پشت میز صبحانه بودم که شاخه گلش رو گذاشت روی میز و گفت : _ سلام بانو.... اینم اونی که دلت براش تنگ شده بود. اخم کردم و گفتم : _ تنگ نشده بود ولی یه شاخه گل میخواستم . نشست پشت میز صبحانه. مادر بلند پرسید : _چایی بیارم برات !؟ _اگه زحمتی نیست ... صبحانه نخوردم ... همین الان رسیدم. _ای وای ... خب بشین با ما صبحانه بخور. مادر این رو گفت . بعد خودش یه لیوان چایی برای حسام ریخت و نشست پشت میز . چند ثانیه ای سکوت همراهمون بود که من درحالیکه لیوان چایی ام را جرعه جرعه سر میکشیدم گفتم : _از راه رسیدی !؟ همینجوری رفتی مشهد؟ بی ساک و چمدون !؟ _رفتم یه سر خونه، یه دوش گرفتم اومدم ولی صبحونه نخوردم. مادر اخمی کرد و با چشمانش اشاره کرد که سوال پیچش نکنم. اما من باز گفتم: _خب.... حالا که مارو مشهد نبردی چی واسمون آوردی!؟ دست کرد توی جیب شلوارشو یه جعبه ی کوچولو از جیبش بیرون کشید. مادر به جای من ذوق کرد: _ وای ببینم. جعبه رو از دستای حسام گرفتم و مقابل نگاه مامان باز کردم. انگشتر نقره ای بود با نگین فیروزه. طرح خوبی داشت. فیروز نیشابور بود. اصل بود و حتما گران قیمت. دور تا دور نگین آبی فیروزه ای هم تراشه های براق سنگ های شیشه ای. انگشتر رو توی دستم انداختم .کمی شل بود. ولی نه به اندازه ای که از دستم بیافته. دستم رو مقابل صورتم گرفتم که مادر باز با لبخند قربون صدقه ی حسام رفت: _الهی عمه به قربونت بره .... چقدر تو خوش سلیقه ای! چقدر قشنگه .... چقدر به دستت میاد الهه! حسودی کردم. چرا مادر باید اینقدر حسامو دوست میداشت ؟ حتی بیشتر از من ؟ حسادت! همون گناهی که شیطان رو از بهشت راند. همون گناهی که باعث کشته شدن هابیل شد. همون گناهی که باعث به چاه افتادن یوسف شد. دلم خواست الکی هم که شده یه ایراد بگیرم. _اتفاقا اصلا هم بدستم نمیاد. انگشت های دستم کشیده است این خیلی نقلی و کوچولوئه. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💫 خانه ای هست دراین نزدیکی ✨ که درآن یک دوست قرآن میخواند🕹 ✨ هر کجا هست، 💫به هر عقیده ای ✨ به هر مرامی 💫به هر حال عزیز دل ماست. ✨خدایا تو خودت امیدش باش🌹☑️ 🌱 🍃 🌷✨ 🍃🌸🍃 ✨🌷✨🌷✨ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌷
❣ 🌸 از هجر تو بی قرار بودن تا کی؟ 🌼 بازیچه ی روزگــار بودن تا کی؟ 🌸 ترسم که چراغ عمر گردد خاموش! 🌼 دور از تو به انتــظار بودن تا کی؟ بستم تا ابد منتظرت میمانم✋ 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
🥀 رفتی و دل رُبودی یك شهر مبتلا را تا کی‌ کنیم بی‌تو صبری‌ که‌ نیست ما را 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 مادر لقمه ی خیالی توی دهانش را چرخ داد و لب زد: _بی لیاقت. نجوا بود و حسام نشنید ولی من طاقت نیاوردم. از پشت میز بلند شدم و گفتم : _حسام بیا کارت دارم. برگشتم اتاقم. منتظر بودم که پشت سرم حسام وارد شد و گفت : _ بله _ بشین کارت دارم. با لحنی جدی صاف توی تیله های سیاه چشمانش خیره شدم : _ پول ماشین مهندس چقدر شد!؟ _الهه ! _میگی یا داد بزنم!؟ _هشت میلیون. _ هشت میلیون!! واسه همون یه کف دست ماشینی که قُر شده ! زیاد نیست!؟ _بدون رنگ در آوردن اون ماشین سخته. _واست پول قرض گرفتم ... هر وقت داشتی پس بده. خواست حرف بزنه که کف دستم رو به نشونه ی سکوت بالا آوردم. _هیچی نگو اگه میخوای این نامزدی اجباری به هشت ماه برسه هرچی من میگم باید بگی چشم وگرنه میزنم زیر همه چی. سرش رو بالا آورد و نگاهش و به سقف دوخت. تو چه فکری بود نمیدونم. رنجش خاطرش رو حس کردم حتی در همون نگاه سیاهش. سرش رو پایین انداخت و گفت : _باشه به یه شرط. _من شرط میذارم نه تو. گوشه ی لبش به تلخندی بالا رفت. _ این یه بار من شرط بذارم. نگاه هر دوی ما در سکوتی کوتاه به هم گره خورد که گفت : _امروز بعد از ده روز اومدم دیدنت ... ممنوعه نداشته باشیم. چشمامو از حرفش بستم و خندیدم. چه فکرایی در مورد شرطش میکردم چی ازم خواست! تا گفتم " باشه " به سمتم خیز برداشت. اونقدر عقب رفتم که وصل شدم به دیوار: _حسام ! داری چیکار میکنی!؟ صورتش توی صورتم بود. اونقدر نزدیک که من تا حد امکان ، سرم رو به عقب هل دادم. نگاهش از روی چشمام به پایین افتاد. جایی نزدیک لبام میچرخید که فوری گفتم : _نه ... تو حق .... حرفم رو نا تموم گذاشت و گفت : _تو قبول کردی. _من اینو نگفتم. لبخندی زد . ردیف‌ منظم دندان های بالایش پیدا شد. سفید بود و براق. نگاهم روی لبخندش بود و پاسبون فاصله لبانش که گفتم : _نه حسام ... نه. داغی نفس هاش به صورتم میخورد. نه سرش رو جلو آورد نه عقب کشید. نگاه ملتمس ام رو به چشماش دوختم : _خواهش می کنم. لبخندش پر کشید و از روی تخت برخاست : _من میرم صبحانه بخورم. بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت. چشمامو بستم و همراه نفس بلندی، صحنه ی چند ثانیه قبل برایم ریپلی شد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 با اون که قبول کردم شرط حسام رو بپذیرم ولی زیر قولم زدم. نه همون روز . بلکه باز هر روز ممنوعه ها ممنوعه بود و من حسام رو توی چهارچوب این ممنوعیت ها حبس کرده بودم. اما سر یه قولم موندم . اون هم رفتن به اون کلاس هایی بود که حسام میگفت. یعنی این یکی رو دلم نیومد رد کنم . حسام با موتورش منو به کلاس رسوند و وقتی از روی موتورش پایین اومدم ، نگاهش رو روی جز به جز صورتم چرخوند و گفت : _ خوبی؟ خوب نبودم. چند روز بود که معده ام اذیتم میکرد. ولی واقعا قصد کرده بودم در عوض اون قولی که پاش نموندم ولی حسام پول صافکاری ماشین مهندس رو گرفت، به این کلاس ها بیام . _خوبم . _عمه میگفت چند روزه معده ات بهم ریخته . _کی معده ی من بهم نمیریزه ... همیشه همینه. از نگاهش فرار میکردم ولی چشماش مثل قولش ثابت بود . _از من عصبی شدی که معده ات بهم ریخته!؟ میخواستم بگم نه ولی یه کم شیطنت کردم و سرم رو در حینی که بالا میآوردم گفتم : _دیگه از وقتی که‌ توی زندگیم اومدی همه ی زندگیم بهم ریخته ...... معده که چیزی نیست . لبخندی زد و کنایه ام رو با مهربونی پس زد. _چیکار کنم گلم ؟ جز اینکه یه بوسه که ازت خواستم دریغ کردی!؟ فرار لازم بود. حالا کارم به جایی کشیده بود که باید حرف ها و کلماتش رو هم تحریم میکردم . چشمانم از چشمانش فرار کرد سمت کفش هایم. با نوک کفش های راحتی ام به زمین ضربه زدم و گفتم : _ میدونی حسام ... من منتظر برگشت آرشم ...... روی من حساب باز نکن. اگه آرش برگرده، همه چیز بین ما تموم میشه. واسه همینه که گفتم نمیخوام کسی از نامزدی مون با خبر بشه.نمیخوام وابسته ی من بشی ... بهتره تو بری سر زندگی خودت. این محدودیت هایی هم که گذاشتم واسه همینه .... واسه این که به وقتش بتونی دل بکنی. نگاهم هنوز روی کفش هایم بود که آهی کشید و گفت : _من به وقتش هم دل نمیکنم ... خودم میدونستم این نامزدی برات اجباره . ولی قبول کردم که خودمو ، عشقمو محک بزنم. باز نفس بلندی کشید و اینبار گفت : _ولش کن ... این حرفا نه حال تو رو خوب میکنه ... نه حال منو ... برو .... من یه ساعت دیگه میام دنبالت. با اونکه موتورش هم استارت میخورد هم هندلی بود ولی نمیدونم چرا خواست با هندل روشنش کنه. شاید داشت توی ضربه هایی که به هندل موتور میزد خودشو خالی میکرد. نمیخواستم اینطوری باهاش حرف بزنم ولی حقیقت رو گفتم. ما به درد هم نمیخوردیم. با این که به شاخه گل های هر روزش ، یا لبخند مهربانش ، عادت کرده بودم ولی همه و همه فقط واسه این بود که آرش و فراموش کنم. نامردی کسی رو که رفت. ولی خوب میدونستم که اگه یه روز آرش برگرده. شاید باز دلم بلرزه. نامردیش به کنار اما قلب که منطق سرش نمیشه. من هنوز هم آرش رو دوست داشتم. آرزوم بود بیاد و منو با حسام بببینه تا دلش رو بلرزونم. همونطوری که اون دلم رو لرزوند . یه جورایی هم برای حسام بد نبود که تنبیه بشه که تو دل مامانم اینقدر جا باز نکنه. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب‌شهادت‌مالک‌اشتر‌ عمار‌هم‌رفت💔 🖤 به‌روحشون‌صلواتی‌ختم‌کنیم🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
در عشــ♥️ـق نپرسند عرب را و عجم را... 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌷 ❤️خدایــا...مرا بســوزان استخوان هایـــم را خــرد کن، خاکســترم را به باد بـسـپار، ولے لحظه اے مرا از خــود وامسپار... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Ꮺــــو قامتِ نگاهش،کفایت ما بودبرای عشق🌿 ••• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝