eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی شیطنت شهید کمیل گل میکنه😂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° رفــیق عارفــم از من نـزد مادرت زهــرا یادي بکن ...(:❤️🍃 کدام یک از افعال نیکت پروازت شد ... هق هق گریه ات به وقت یا کنترل نگاهت تو آنچنان زیستی که همه را مسحور خود ساختی و قلب ها را فتح‌کردی ... آری آنچنان حق را شناختی که اینگونه خرید تورا ... خوشابحالت بگو از برای این دل ندیده ..شیرینی آن لحظه ای که‌مادرت‌ به تو‌لبخند زد چگونه طعمی داشت ... از سفر عشقت بگو ... رفیق عارفم ... از من نزد مادرت زهرا یادی بکن سلام مرا به مادر برسان ... کاش من هم, همسفر تو میشدم. شهید در ۲۷ بهمن سال ۱۳۶۴, در حالی که ۱۹ سال از کشتی عمرشان‌ میگذشت , به فیض نائل امدند. وی یکی از شاگردان خاص بودند. پنج صلوات هدیه به روح مطهر بزرگوار. ✍به قلم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 جدی و سرد: _ بله. _قبلنا میگفتی ، سلام علیکم ... می گفتی بانوی من ... می گفتی الهه جان. سکوت کرد. قلبم پر از تلاطم شد. چرا سکوت کرد؟! خط پایان عشقش اینجا بود؟ با بغضی که برایم بی دلیل بود گفتم: _می دونستم ... خوشحالم که فهمیدم حتی تو هم یه روزی از من خسته میشی ... تموم شد؟ عشقت به پایان رسید؟! جوابش بازم سکوت بود که لبمو محکم از این سکوت که نمی گذاشت حالش را از پشت کلمات حرف هایش بفهمم، گزیدم و گفتم: _باشه ... انگار مزاحم شدم ... خداحافظ. _الهه. دوباره گوشی ام رو به گوشم نزدیک کردم. تکیه به دیوار اتاقم زده بودم و اینبار من سکوت کردم: _دلم شکسته ... حق بده. _حق !! کدوم حق ! حقی توی زندگی من نبوده که حالا بخوام به کسی حق بدم ... حق من اون بود که روز عروسیم بشه اولین و آخرین روز زندگی مشترکم با آرش؟ _الهه ... من آرش نیستم .... چرا داری همه ی آدمارو مثل یه نفر میبینی. _حسام حوصله ی شنیدن فلسفه هاتو ندارم ... کجایی؟ _زیر آسمون خدا. _خب ... زیر اون آسمون خدا ، اسمش چیه؟ _ حرم امام رضا. دلم پر کشید. بغضم شکست: _آفرین ... یکی واقعا طلبت ... نگفتی شاید دل منم یه زیارت بخواد؟ تنهایی رفتی؟ _حالم خراب بود ... اگه اینجا نمیومدم دیوونه میشدم. _حالا تا کی میخوای بمونی؟ نفس بلندی سر داد: _ تا وقتی اجازه ی برگشتم صادر بشه. خوب کنایه ای زد. مکثی کردم که پرسید: _صادر بشه؟ با خودم گفتم تو آخه چرا باید اینقدر دقیق باشی. حالا چون من گفتم پاتو نذاری خونه ی ما ، نباید بیای؟! آهی کشید و گفت: _ می بینی هنوز باید بمونم. _نه ... برگرد. کی قفل زبانم باز شد ، خودمم نمی دونم. صدایش را با تعجب شنیدم : _برگردم؟! _برگرد ... دسته گل هات خشک شده ... دلم واسه دسته گلهات تنگ شده. _فقط دسته گلهام؟ با بدجنسی گفتم: _فقط دسته گلهات. آهی کشید: _ باشه از همینجا یه سفارش دسته گل برات میدم. انگار او بدجنس تر از من بود. به ناچار خنده ام لوم داد: _نه ... خودت دسته گل رو بیار. رگه های ذوقی توی صداش نشست: _چشم بانو ... الان راه میافتم، فردا صبح با دسته گل خدمتتونم. _منتظرم. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 فکر نمیکردم ده روز ندیدن حسام منو برگردونه به همون الهه ی روزهای رفتن آرش. افسرده و غمگین. فردای همون روزی که بهش زنگ زده بودم، سر صبحانه، حسام رسید.تا مادر با تعجب به تصویر آیفون نگاه کرد و گفت : _ حسامه، یه بمب ساعتی توی قلبم منفجر شد. از اون بمب هایی که صدا دارن ولی تخریب نه. هیجان دارند ولی ترس نه. فوری با سر انگشتای دستم، رده خرده نون های دور لبمو پاک کردم و با نوک زبونم روی دندون هامو تمیز . مادر در و باز کرد و گفت : _ به به سلام عمه جون .... شنیدم مشهد بودی زیارت قبول. حسام یه نگاه به مادر انداخت و یه نگاه به من. پیراهن مردانه ی نخودی رنگی تنش بود. اما نه از اون یقه کیپ های همیشگی. وقتی خوب دقت کردم دیدم اندامیه. خنده ام گرفت. لباس برای خودش گرفته بود آنهم به سلیقه ی من. اما شلوار جین مشکیش همون بود که من انتخاب کرده بودم. احوال پرسی اش که با مادر تمام شد جلو اومد. هنوز پشت میز صبحانه بودم که شاخه گلش رو گذاشت روی میز و گفت : _ سلام بانو.... اینم اونی که دلت براش تنگ شده بود. اخم کردم و گفتم : _ تنگ نشده بود ولی یه شاخه گل میخواستم . نشست پشت میز صبحانه. مادر بلند پرسید : _چایی بیارم برات !؟ _اگه زحمتی نیست ... صبحانه نخوردم ... همین الان رسیدم. _ای وای ... خب بشین با ما صبحانه بخور. مادر این رو گفت . بعد خودش یه لیوان چایی برای حسام ریخت و نشست پشت میز . چند ثانیه ای سکوت همراهمون بود که من درحالیکه لیوان چایی ام را جرعه جرعه سر میکشیدم گفتم : _از راه رسیدی !؟ همینجوری رفتی مشهد؟ بی ساک و چمدون !؟ _رفتم یه سر خونه، یه دوش گرفتم اومدم ولی صبحونه نخوردم. مادر اخمی کرد و با چشمانش اشاره کرد که سوال پیچش نکنم. اما من باز گفتم: _خب.... حالا که مارو مشهد نبردی چی واسمون آوردی!؟ دست کرد توی جیب شلوارشو یه جعبه ی کوچولو از جیبش بیرون کشید. مادر به جای من ذوق کرد: _ وای ببینم. جعبه رو از دستای حسام گرفتم و مقابل نگاه مامان باز کردم. انگشتر نقره ای بود با نگین فیروزه. طرح خوبی داشت. فیروز نیشابور بود. اصل بود و حتما گران قیمت. دور تا دور نگین آبی فیروزه ای هم تراشه های براق سنگ های شیشه ای. انگشتر رو توی دستم انداختم .کمی شل بود. ولی نه به اندازه ای که از دستم بیافته. دستم رو مقابل صورتم گرفتم که مادر باز با لبخند قربون صدقه ی حسام رفت: _الهی عمه به قربونت بره .... چقدر تو خوش سلیقه ای! چقدر قشنگه .... چقدر به دستت میاد الهه! حسودی کردم. چرا مادر باید اینقدر حسامو دوست میداشت ؟ حتی بیشتر از من ؟ حسادت! همون گناهی که شیطان رو از بهشت راند. همون گناهی که باعث کشته شدن هابیل شد. همون گناهی که باعث به چاه افتادن یوسف شد. دلم خواست الکی هم که شده یه ایراد بگیرم. _اتفاقا اصلا هم بدستم نمیاد. انگشت های دستم کشیده است این خیلی نقلی و کوچولوئه. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💫 خانه ای هست دراین نزدیکی ✨ که درآن یک دوست قرآن میخواند🕹 ✨ هر کجا هست، 💫به هر عقیده ای ✨ به هر مرامی 💫به هر حال عزیز دل ماست. ✨خدایا تو خودت امیدش باش🌹☑️ 🌱 🍃 🌷✨ 🍃🌸🍃 ✨🌷✨🌷✨ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌷
❣ 🌸 از هجر تو بی قرار بودن تا کی؟ 🌼 بازیچه ی روزگــار بودن تا کی؟ 🌸 ترسم که چراغ عمر گردد خاموش! 🌼 دور از تو به انتــظار بودن تا کی؟ بستم تا ابد منتظرت میمانم✋ 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
🥀 رفتی و دل رُبودی یك شهر مبتلا را تا کی‌ کنیم بی‌تو صبری‌ که‌ نیست ما را 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 مادر لقمه ی خیالی توی دهانش را چرخ داد و لب زد: _بی لیاقت. نجوا بود و حسام نشنید ولی من طاقت نیاوردم. از پشت میز بلند شدم و گفتم : _حسام بیا کارت دارم. برگشتم اتاقم. منتظر بودم که پشت سرم حسام وارد شد و گفت : _ بله _ بشین کارت دارم. با لحنی جدی صاف توی تیله های سیاه چشمانش خیره شدم : _ پول ماشین مهندس چقدر شد!؟ _الهه ! _میگی یا داد بزنم!؟ _هشت میلیون. _ هشت میلیون!! واسه همون یه کف دست ماشینی که قُر شده ! زیاد نیست!؟ _بدون رنگ در آوردن اون ماشین سخته. _واست پول قرض گرفتم ... هر وقت داشتی پس بده. خواست حرف بزنه که کف دستم رو به نشونه ی سکوت بالا آوردم. _هیچی نگو اگه میخوای این نامزدی اجباری به هشت ماه برسه هرچی من میگم باید بگی چشم وگرنه میزنم زیر همه چی. سرش رو بالا آورد و نگاهش و به سقف دوخت. تو چه فکری بود نمیدونم. رنجش خاطرش رو حس کردم حتی در همون نگاه سیاهش. سرش رو پایین انداخت و گفت : _باشه به یه شرط. _من شرط میذارم نه تو. گوشه ی لبش به تلخندی بالا رفت. _ این یه بار من شرط بذارم. نگاه هر دوی ما در سکوتی کوتاه به هم گره خورد که گفت : _امروز بعد از ده روز اومدم دیدنت ... ممنوعه نداشته باشیم. چشمامو از حرفش بستم و خندیدم. چه فکرایی در مورد شرطش میکردم چی ازم خواست! تا گفتم " باشه " به سمتم خیز برداشت. اونقدر عقب رفتم که وصل شدم به دیوار: _حسام ! داری چیکار میکنی!؟ صورتش توی صورتم بود. اونقدر نزدیک که من تا حد امکان ، سرم رو به عقب هل دادم. نگاهش از روی چشمام به پایین افتاد. جایی نزدیک لبام میچرخید که فوری گفتم : _نه ... تو حق .... حرفم رو نا تموم گذاشت و گفت : _تو قبول کردی. _من اینو نگفتم. لبخندی زد . ردیف‌ منظم دندان های بالایش پیدا شد. سفید بود و براق. نگاهم روی لبخندش بود و پاسبون فاصله لبانش که گفتم : _نه حسام ... نه. داغی نفس هاش به صورتم میخورد. نه سرش رو جلو آورد نه عقب کشید. نگاه ملتمس ام رو به چشماش دوختم : _خواهش می کنم. لبخندش پر کشید و از روی تخت برخاست : _من میرم صبحانه بخورم. بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت. چشمامو بستم و همراه نفس بلندی، صحنه ی چند ثانیه قبل برایم ریپلی شد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 با اون که قبول کردم شرط حسام رو بپذیرم ولی زیر قولم زدم. نه همون روز . بلکه باز هر روز ممنوعه ها ممنوعه بود و من حسام رو توی چهارچوب این ممنوعیت ها حبس کرده بودم. اما سر یه قولم موندم . اون هم رفتن به اون کلاس هایی بود که حسام میگفت. یعنی این یکی رو دلم نیومد رد کنم . حسام با موتورش منو به کلاس رسوند و وقتی از روی موتورش پایین اومدم ، نگاهش رو روی جز به جز صورتم چرخوند و گفت : _ خوبی؟ خوب نبودم. چند روز بود که معده ام اذیتم میکرد. ولی واقعا قصد کرده بودم در عوض اون قولی که پاش نموندم ولی حسام پول صافکاری ماشین مهندس رو گرفت، به این کلاس ها بیام . _خوبم . _عمه میگفت چند روزه معده ات بهم ریخته . _کی معده ی من بهم نمیریزه ... همیشه همینه. از نگاهش فرار میکردم ولی چشماش مثل قولش ثابت بود . _از من عصبی شدی که معده ات بهم ریخته!؟ میخواستم بگم نه ولی یه کم شیطنت کردم و سرم رو در حینی که بالا میآوردم گفتم : _دیگه از وقتی که‌ توی زندگیم اومدی همه ی زندگیم بهم ریخته ...... معده که چیزی نیست . لبخندی زد و کنایه ام رو با مهربونی پس زد. _چیکار کنم گلم ؟ جز اینکه یه بوسه که ازت خواستم دریغ کردی!؟ فرار لازم بود. حالا کارم به جایی کشیده بود که باید حرف ها و کلماتش رو هم تحریم میکردم . چشمانم از چشمانش فرار کرد سمت کفش هایم. با نوک کفش های راحتی ام به زمین ضربه زدم و گفتم : _ میدونی حسام ... من منتظر برگشت آرشم ...... روی من حساب باز نکن. اگه آرش برگرده، همه چیز بین ما تموم میشه. واسه همینه که گفتم نمیخوام کسی از نامزدی مون با خبر بشه.نمیخوام وابسته ی من بشی ... بهتره تو بری سر زندگی خودت. این محدودیت هایی هم که گذاشتم واسه همینه .... واسه این که به وقتش بتونی دل بکنی. نگاهم هنوز روی کفش هایم بود که آهی کشید و گفت : _من به وقتش هم دل نمیکنم ... خودم میدونستم این نامزدی برات اجباره . ولی قبول کردم که خودمو ، عشقمو محک بزنم. باز نفس بلندی کشید و اینبار گفت : _ولش کن ... این حرفا نه حال تو رو خوب میکنه ... نه حال منو ... برو .... من یه ساعت دیگه میام دنبالت. با اونکه موتورش هم استارت میخورد هم هندلی بود ولی نمیدونم چرا خواست با هندل روشنش کنه. شاید داشت توی ضربه هایی که به هندل موتور میزد خودشو خالی میکرد. نمیخواستم اینطوری باهاش حرف بزنم ولی حقیقت رو گفتم. ما به درد هم نمیخوردیم. با این که به شاخه گل های هر روزش ، یا لبخند مهربانش ، عادت کرده بودم ولی همه و همه فقط واسه این بود که آرش و فراموش کنم. نامردی کسی رو که رفت. ولی خوب میدونستم که اگه یه روز آرش برگرده. شاید باز دلم بلرزه. نامردیش به کنار اما قلب که منطق سرش نمیشه. من هنوز هم آرش رو دوست داشتم. آرزوم بود بیاد و منو با حسام بببینه تا دلش رو بلرزونم. همونطوری که اون دلم رو لرزوند . یه جورایی هم برای حسام بد نبود که تنبیه بشه که تو دل مامانم اینقدر جا باز نکنه. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب‌شهادت‌مالک‌اشتر‌ عمار‌هم‌رفت💔 🖤 به‌روحشون‌صلواتی‌ختم‌کنیم🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
در عشــ♥️ـق نپرسند عرب را و عجم را... 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌷 ❤️خدایــا...مرا بســوزان استخوان هایـــم را خــرد کن، خاکســترم را به باد بـسـپار، ولے لحظه اے مرا از خــود وامسپار... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Ꮺــــو قامتِ نگاهش،کفایت ما بودبرای عشق🌿 ••• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
: در یکی از روز ها قبل از عملیات بدر آقا مهدی باکری را دیدم هنگام برگشت از ماموریت از قایق پیاده شد نجات تنش بود و به جلیقه دیگه تو دستش هست نزدیک شد گفت: (بنده خدا) و اگه اشتباه نکنم این رو هم گفتن بالالاریم (فرزندانم) جلیقه را نشون مون داد و گفت این است که از لابلای نیزارها پیدا کردم ما اینا را به سختی تامین کرده ایم قدر اینا را بدونین چرا که در راستای حفاظت از بیت المال در مسئولیم و دیگر اینکه این میتونه جان یه رزمنده ای را نجات بده.... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
...🍂 •. «بہ‌جاےسیوڪردن‌عڪس‌حاج‌قاسم توگوشیمون،اخلاق‌و‌معنویت حاج‌قاسم‌روتوخودمون‌سیوڪنیم🌿🌸» 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 وارد موسسه شدم .طبقه ی اول توی اتاقی پانزده متری شایدم بیشتر ، صندلی چیده بودند . روی یکی از صندلی ها نشستم که خانمی چادری وارد اتاق شد. همه خانم بودیم و او چادرش رو در آورد و مرتب تا کرد و روی صندلی خودش گذاشت .تقریبا تمام صندلی های کلاس پر بود که با لبخند نگاهشو بین همه ی ما چرخوند و گفت : _سلام ... من ربیعی هستم ... این کلاس هم کلاس مهارت های زندگیه . نفس به سینه کشید و ادامه داد: _در جلسه ی اول باید اصل اول زندگی رو بهتون یادآور بشم . بعد ماژیکی برداشت و روی تخته ی وایت برد کلاس نوشت : _اصل اول : خدا . نگاهم روی همون کلمه ی " خدا " بود که چرخید سمت ما و ادامه داد: -اگه قرار بشه شما یه یخچال ، یه تلویزیون ، یه ماکروفر یه چیزی واسه خودتون بخرید ، برای استفاده ی بهتر از اون وسیله اولین کاری که می کنید به کاتالوگش نگاه می کنید . دستور عملش رو می خونید بعد زنگ می زنید ، سرویس کار اون وسیله بیاد و براتون نصبش کنه . حتی برخی از مارک ها اگه سرویس کار خود اون برند نیاد و نصب نکنه هیچ ضمانتی نداره ... نگاهش بین همه ی ما چرخید: _خدایی که همه ی مارو ، همه ی جهان رو آفرید برای زندگیمون توی همچین دنیایی ، که گاهی گیج اتفاقات خاصش میشیم ، باهمه ی سختی هاش ، یه کاتالوگ و ضمانت نامه به ما داد . 124 هزار پیغمبر اومدند که پیام خدا رو آروم آروم به ما برسونند که دینش رو کامل کنند که همه ی دستورات خدا توی ضمانت نامه ی هستی و زندگی ما رقم بخوره . خودش میگه ، " الا بذکر الله تطمئن القلوب " یاد من باشی ، آرومی . کجا میری ؟ دنبال چی می گردی ؟خانمی که افسرده شدی ، خانمی که برای رهایی از غم و غصه دنبال کلاس های مدیتیشن و انرژی درمانی میری ... درمان خداست . یادش آرامشه ، اسمش شفاست ، ذکرش اطمینانه ... اما اینکه ما می بینیم خیلی ها میگن ما با خداییم ولی افسرده ایم ، ما با خداییم ولی آرامش نداریم دلیل اینه که اونا هم اشتباهی رفتند ، میگن خدا ولی کدوم خدا ؟ همون خدایی که خودش رو توی قران معرفی میکنه و دستور العمل به ما میده یا خدایی که توی برخی ادیان با موسی کشتی میگیره و شکست میخوره ؟ شما بری دکتر ، دکتر میگه دوای درد شما این داروئه . اگه بگی خدایا خیلی مخلصتم ، خیلی دوست دارم ولی دارو نمیخورم ، چون خوشم نمیآد ، چون تلخه ، خوب میشی ؟ چرا بعضی ها تا به خدا میرسن میگن خدایا دوستت دارم ، مخلصتم ولی نماز نمی خونم ، ولی اونجوری که خودم صلاح میدونم صدات میکنم. همین جوری صدات می زنم . نمیشه عزیزم ، تو دکتر نیستی ، دکتری نکن ، ما هم خدا نیستیم پس خدایی نکنیم. وقتی خدا میگه نماز یعنی درمان نمازه ... نمازی که محقق های اروپایی روی تک تک و جز به جز حرکاتش تحقیق کردند که چه تاثیری روی بدن داره ، حالا شما میگی سخته ؟ خدا نیازی به نماز ما نداره ، همون طور که یه دکتر نیازی به مخلصم گفتن شما نداره . شما هرچی بگی دکتر عاشقتم ، دوستت دارم ، نفعی به دکتر نمیرسه ، به خودتم نمیرسه . نمازم همینه . هرچی بگی خدا دوست دارم نفعی برای خدا نداره . برای خودتم نداره. اما نماز بهت آرامش میده ،اطمینان میده . همون حالت سجده ، باعث دفع و تخلیه ی بارهای منفی و مضر مغز میشه . چرا کوتاهی می کنیم؟ حالا نماز با رعایت نکات و دستورات اجرایی و با آرامش بدن ، تاثیر بیشتری هم داره ، تا نمازی که مثل کلاغ نوک زدن به زمین باشه . کدوم نماز آرامش رو به اعضا و جوارح ما القا می کنه ؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
کاش هرکی حال دلش بَده امشب خدا یه نگاهی به دلش بندازه یه معجزه ای استجاتبی حال خوشی ... شبتون آروم☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ 💦دعا برای ظهورش چه لذتی دارد 🌹غلام درگه مهدی چه دارد 💦بمان همیشه و بی قرار دیدارش 🌹که انتظار ظهورش چه قیمتی دارد 💛الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💛
●توی عملیات مجروح شد ، تیر به ناحیه سر اصابت ڪرد. شرایط درگیری بہ نحوے بود ڪه راهے برای عقب کشیدن رضا نبود بجز اینکہ پیکر پاکش رو روی زمین ‌بکشیم ‌و آروم‌آروم ‌بیایم ‌عقب... ●رضا زنده بود و پیڪرش روسنگ و خاک کشیده مےشد چاره‌اے ‌نبود. اگر این ڪار و نمےڪردیم زبونم لال مےافتاد دست تڪفیریها... ●رضا توی عشــق به حضرت رقیه (س) سوخت، پیڪرش تو مسیر شام‌ روی ‌سنگ ‌و خار ڪشیده ‌شد مثل ڪاروان اسراے اهل بیت (ع) ، رضا زنـده مـوند و زخم این سنگ و خار رو تحمل‌ کرد و بعد روحش پرکشید و آسمونے شد. ●فرمانـده ‌مےگفت : ‌این مسیری ‌ڪه ‌پیڪر رضا روی زمین ڪشیده شد همون‌ مسیر ورود اهل بیت علیهم السلام به ‌شام‌ هست .... ✍ راوی : همرزم شهیــد 🌷 🕊🕊 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
گاهۍتمام‌جمعیت‌شـھر، همان‌یڪ‌نفرۍاست‌کہ‌نیست💔:) . . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حرف هایی می شنیدم که تا اونرور نشنیده بودم .شایدم شنیده بودم ولی مثل اونروز روی من اثر نذاشته بود.خانم ربیعی نشست پشت میزش و دستاش رو درهم قلاب کرد و رو به جمع گفت : _کتاب "روانشناسی و دین " اثر کارل گوستاو یونگ یکی از روانشناسان برجسته ی جهان ، که در اون تلاش های یونگ برای درمان و مداوای بیماران روانی به قلم آورده شده ، تاثیر دین در روح و روان آدم هایی که اعتقادات بالای دینی دارند ، به معرض مشاهده در اومده .حتی برخی از فلاسفه هم به این مسئله پرداختند ، دِکارت ، هِگل ، ارسطو ، همه ی این فلاسفه سعی کردند ثابت کنند که انسان برای تعالی و در امان موندن از چالش های زندگی باید متصل به یک قدرت برتر باشه وگرنه درهم میشکنه . حالا خدای ما در آخرین دین خودش و کامل ترین کتاب هدایتش میگه ، دنبال چی میگردی ، اگه نور میخوای ، هدایت میخوای ، یار و یاور میخوای ، من باید قدرت برتر زندگیت باشم ، " الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من ظلمات الی النور " ایمان داشته باشی ، زندگی برات راحت تره . چون خیالت راحته ، که خدا رزاقه ، قاضی الحاجاته ، مالک الموت ، خلاصه چیزی نمی ترسونتت. سکوت لحظه ای در جمع حاکم شد و خانم ربیعی ادامه داد: _جلسه ی اول ما همینه ... ارتباط با خدا ... اونایی قطعش کردند ، این ارتباط رو وصل کنند ، نمازهاشون رو ادا کنند ...حالا من یه پیشنهاد دیگه هم دارم ... اینکه با یک انسان متعالی پیوند دوستانه برقرار کنید ... اولیا و امامان البته که شایسته هستند اما میشه یه دوست از مرتبه ای پایین تر هم پیدا کرد . یکی مثل شهدا ، که بتونه مارو وصل بالا بالایی ها کنه. مثل علما ... با یک شهید دوست بشید . سرخاکش برید، براش فاتحه بخونید ... باهاش درد دل کنید ، تاثیر این دوستی روتوی زندگیتون می بینید.چون اخلاص عمل شهدا اونقدر بالاست که شما رو در خودش جذب میکنه .... وقت ما تمومه و من یه ربع آخر رو گذاشتیم برای سئوال و پرسش اگه کسی سئوالی داره ، من درخدمتم ، کسایی هم که بخواهند میتونند برن ... کلاس بعدی مرحله ی دوم آرامش و مهارت های زندگیه. کلاس خانم ربیعی تموم شد . چند نفر دور میزش رو احاطه کردند. سئوال داشتم ولی نه با اون چند نفری که دور میزش رو گرفته بودند ، وقت به من می رسید ،نه عجله ای برای پرسیدن داشتم . از کلاس بیرون اومدم .هنوز درگیر حرف های خانم ربیعی بودم .خیلی وقت بود که نماز نمی خوندم.شاید همین بود که اینطور بهم ریخته بودم و بعد از گذشت نزدیک هشت ماه از رفتن آرش ، هنوزم آرامش نداشتم . از در موسسه که بیرون اومدم ، حسام رو دیدم . کنار موتورش ایستاده بود و نگاهش طبق عادت به جای چرخیدن بین آدم های توی خیابون ، توی گوشیش بود .جلو رفتم و آروم صداش زدم : _حسام . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Ꮺــــو 〖🌱 〗 یـٰاران‌همـہ‌رفتند،اَفسـوس‌کهـ‌جـٰا‌مـٰانده‌منـم؛ حـَسرتـٰااین‌گـل‌خـٰارا،همہ‌جـٰارانده‌منـم . . . 〖🕊 〗 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Ꮺــــو وَ‌نَفَخْتُ‌‌فِيهِ‌‌مِن‌‌رُّوحِی🦋 به‌احترامِ‌روحِ‌خدا‌که‌در‌‌درونت‌وجود‌داره‌گناه‌نکن...:)💛✨ ━━━━⪻✿⪼━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علمدار نیامد ...🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آھ‌ . . - <unknown>.mp3
974.7K
مثل‌بغض‌آقادرنمازسردار💔:) ... ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝