eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
آھ‌ . . - <unknown>.mp3
974.7K
مثل‌بغض‌آقادرنمازسردار💔:) ... ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هرچه گشتم کمتر یافتم.. عکسِ در حالِ استراحت را ، تو کیستی؟! که من اینگونه بی‌ تو بی‌تابم↓ شب از هجومِ خیالت نمیبرد خوابم!💔🕊 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 سرش فوری بالا اومد و با دیدنم چشمان قرمزش رو به من دوخت.نگاهم توی همون رگه های قرمز نگاهش بود که گفتم : _چشمات چرا قرمزه ؟ خندید: _چیزی نیست ، باد شد ، خاک رفته توی چشمام. -توی جفت چشمات باهم خاک رفته ! -فضولی نکن بانو. بعد دست دراز کرد و از روی دسته ی موتور، شاخه گلی رو که با رُبان به دسته ی موتورش وصل کرده بود ، برداشت وگرفت سمتم : _تقدیم به شما . -این دیگه واسه چی!؟ -واسه اینکه سر قولت موندی و این کلاس رو اومدی ...حالا چطور بود؟ -خوب ...خوشم اومد ...میآم کلاس ها رو. باذوق گفت : _پس سوارشو که شامم مهمون خودمی . نشستم ترک موتورش و گفتم : _بسه ولخرجی نکن . -دنیا دو روزه الهه جان ... بذار همین دو روزشم واسه تو خرج بشه . حرفش به دلم نشست .ترک هایی ازعمق مهربانی صداش ، بر قلبم وارد شد .چرا؟چرا هرچی من بد میشدم اون مهربون تر میشد؟ نگاهم روی مثلث کوچک میان دستم بود.کالباس ، ذرت ، سوسیس ، فلفل دلمه و حلقه هایی از گوجه داشت . اما فکرم هنوز درگیر حرف های خانم ربیعی بود: -حسام .... تو تا حالا حرفای خانم ربیعی رو شنیدی ؟ -نه همشو ... چطور؟ -اونجایی که میگه یه دوست شهید واسه خودتون داشته باشید رو تا حالا شنیده بودی ؟ با دستمالی کاغذی ، سس قرمز دور لباشو پاک کرد: _آره ... چون خانم ربیعی مسئول فرهنگی دانشگاهمونم بوده ، یادمه این جمله رو خیلی به بچه ها تاکید می کرد. -خب ...حالا دوست شهید تو کیه ؟ لحظه ای دهانش از جنبیدن ایستاد . لبخند کمرنگی زد و گفت : -نمی شناسیش. -حالا بگو. جرعه ای نوشابه سر کشید : _شهید پلارک . -چه ویژگی داشته که تو باهاش دوست شدی ؟ از اینکه میدید اینقدر کنجکاو شنیدنم ، خوشحال شد ، نوک انگشتاشو با دستمال کاغذی پاک کرد و گفت : _یه ویژگی خاص .. با کنجکاوی همان مثلث کوچک را هم درون سینی گذاشتم و پرسیدم : _چی ؟ -اخلاصش ...البته این خاصیت همه ی شهداست ولی خب خدا خواسته این شهید نمادی از این ویژگی بشه ، خیلی ها دلایل مختلفی میآرن ... آخه میدونی قبر این شهید به خودی خود مرطوب میشه ... هرکسی یه داستانی نقل میکنه که به این دلیل این اتفاق افتاده ولی به نظر من اخلاص بالای شهید پلارک باعث این خاصیت شده ، البته بعضی ها هم میگن شهید سقا بوده ولی خودش لب تشنه به شهادت رسیده . -وای چه جالب! منو سر خاکش میبری ! اینبار لبخندش اونقدر زیبا شد که لبان من هم به تقلید از لبانش لبخند زد: _چشم ... هر وقت تو بگی . -فرداچطوره؟ پنجشنبه هم هست . -خوبه ... حالا غذاتو بخور. -معده ام درد می کنه آخه . اخمی کرد: _از ظهر چیزی نخوردی تو! باید یه چکاپ حسابی بری . -حالا اول برم این خاصیت ممتاز این سنگ قبر رو ببینم ،بعد. خندید : _سنگ قبر خاصیت نداره ، اون عمل شهید پلارک بوده که این خاصیت روبه سنگ بخشیده . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Ꮺــــو هر که در عشق، سر از قله برآرد هنر است؛ همــــه تا دامنه‌ی کوه تحمل دارند 🌟... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگي هيچگاه به بن بست نميرسد خدا که باشدهرمعجزه اي ممکن است خدایا🙏 معجزات خوبت را برای تمام عزیزانم سرازیر بفرما شبتون بخیر 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 تشنگان عشق را با مُشٺ آبے جان بده ڪربلا دورسٺ، مارا با سرابے جان بده زندگے یعنے سلام ساده‌اے سمٺ شما ایها الارباب مارا باجوابے جان بده💔
ما‌بچه‌انقلابی‌ها‌یاد‌گࢪفتیم، دنیا‌جای‌آࢪزو‌کࢪدن‌نیست! جای‌به‌دست‌آوࢪدنه! 🌿🚶🏿‍♂️ 🍃 _ _ _ _ _ _ _ _ _ °•🌿|ʝօɨռ⇩ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماً امتحان‌ خواهید شد... حتماً 💥 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 ب انگشت اشاره ام رو روی سنگ قبر گذاشتم . رطوبت روبه وضوح حس کردم .سر انگشت دستم خیس شد . برای اطمینان کف دستم رو روی قبر کشیدم تا نمناکی اون برطرف بشه .دوباره دستم روی سنگ قبر کشیدم .شاید فقط چند ثانیه طول کشید که کف دستم دوباره مرطوب شد . اشک توی چشمام نشست . لبام لرزید . به زور حمد و توحید خوندم و باسر انگشت اشاره ام ضربه ای به سنگ قبر زدم . فاتحه که تموم شد ، تودلم حرف هام رو گفتم . "سلام ... نمیشناسمت ، ولی میدونم پیش خدا عزیزی ، می خوام از امروز باهم رفیق بشیم . من ... تازه شروع کردم . دیرشده می دونم ، ولی تازه از دیروز نمازم رو خوندم ... سخته یه کمی سخت که نه ... تنبلی ام میآد ...کمک میخوام ... نمی دونم واسه خودت چی از خدا خواستی که اینطور ی سنگ قبرت شده مایه ی تبرک مردم ! ولی کمکم کن . واسه زندگیم ، واسه نامردی کسی که زندگیمو خراب کرد و رفت ... دلم می خواد به منم یاد بدی اخلاص چی هست ... چه جوری میشه بدستش بیاری ...کمکم کن . " حسام هم روی پنجه های پایش نشست و فاتحه ای خوند .هنوز اشک توی چشمام موج میزد . دورتادور قبر آدم بود .حسام آروم زیرگوشم گفت : _بریم ؟ -بریم . ایستادم . نگاهم هنوز روی سنگ قبر بود .همانجایی که نوشته شده بود: " اینجا پیکر پاک شهید پلارک آرمیده است . رزمنده و سلحشوری که مشتاقانه به میدان نبرد شتافته و عاشقانه خون پاکش را تقدیم معبودش نمود. فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی که جز ولای توام دست آویزی نیست . " همراه حسام از لابه لای قبرها به خیابان اصلی رسیدیم .تو فکر بودم هنوز . صدای بلند گوی ایستگاه صلواتی قطعه ی شهدا هنوز بلند بود : " یاد امام وشهدا دلو میبره کرب و بلا دلو میبره کرب بلا و دلو میبره کرب و بلا " تا اونروز قطعه ی شهدا نیومده بودم.اونهمه شهید ! حتی فکرشو نمی کردم که اونهمه شهید توی قطعه شهدا خاک شده باشه .تازه این فقط شهدایی بود که جنازه هاشون پیدا شده بود . خیلی ها جنازه هاشون نبود و یا جاهای دیگه خاک شده بودند. سینه ام سنگین شد.آهی سر دادم . رسیدیم به موتور حسام . زنجیر چرخش رو از دور چرخ موتورش باز کرد و کلاه کاسکت رو سمتم گرفت. ترجیح داد سکوت کنه تا من همچنان درگیر افکارم باشم . کلاه رو روی سرم گذاشتم و پشت موتورش سوار شدم .تو فکر بودم که براه افتاد.آرومتر از قبل می رفت که نفهمیدم کی دستم رو روی شونه اش گذاشتم . یه لحظه احساس کردم چقدر خوبه که حسام رو دارم .فقط یه لحظه .گذرا وموقت . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 آیت الله حائری شیرازی 💥خداوند شمشیر امام زمان را آماده کرده 💖 قاسم سلیمانی، شمشیر اسلام بود که در کوره آتش و زیر پُتکِ جنگ هشت ساله ایجاد شده بود. 🇸🇦الان هم عربستان متوجه نیست که با بمباران چند ساله، در حال تبدیل کردن یمن به شمشیری کم نظیر برای امام زمان است. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شهید علی تمام زاده (شےخ ابوهادی) 🌷خداحافظی آخر🌷 ✨به خانواده اش نگفته بود ڪه به سوریه می‌رود. وقت رفتن با گوشے [دوستش] با خانواده و مادرش تماس گرفت و با خوشحالی‌ ڪه پر از بغض بود در گفتگویے عاشقانه با مادرش گفت: دارم می‌روم مشهد و ان‌شاءالله سریع برمی‌گردم. حاج خانم هم به‌ روے خودش نیاورد و خداحافظے ڪرد. ✨بعد از اینڪه علے از ما جدا شد مادر به گوشے [دوستش] زنگ زد و با صداے لرزان گفت: علے رفت سوریه؟ ✨[دوستش] هم گفت: علے به شما گفت می‌روم مشهد مادر جان، مشهد یعنے محل و مڪان شهادت، ان شاءالله هر آنچه خیر است برایش رقم بخورد. ✨علی رفت مشهد، پیڪرش را هم از سوریه به معراج الشهدا آوردند. از پهلو مجروح شده بود و به دلیل خونریزے در باغ زیتونے حوالے حلب شربت شهادت را نوشید. ✨ فاطمیون و مجروحیت‌شان از پهلو آتش به جان شیعه انداخته است. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هزار دینار طلا ؛ !!! رقمی بود که یزید به هر نفر اهل خواص کوفه داد و دینشان را خرید. هر دینار چهارونیم گرم... و هر گرم طلا حدود یک میلیون و صدهزار تومان ! به پول امروز نزدیک به ۱۵۰ میلیارد تومان ! اگر در آن زمان بودیم !!! ؛ یار حسین(ع) میماندیم؟؟!! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام حاجی... صدامو داری؟ حاجی اینجا بعد نبودنت هوا خیلی پسه... به دیوونگیمون میخندن... حرفاشون تیر میشه به وجودمون... حاجی هنوزداریم از رفقات شهید میدیم... اما خودیا وایسادن عقب چشماشونو بستن و با سوت و کف دشمنو تشویق میکنن... حاجی اینجا غیرت ملی گم شده پشت چنتا لایک و فالور و پولای جیب پر کن... اینجا یه عده حقوق میگیرن که به دشمن میدون جنگ و سلاح و نیرو بدن... اینجا حملات دشمن، کشته که نه، افکار زخمی میده... اینجا با تیر که نه، با یه مشت حرفای باطل و پوچ ذهنمونو نشونه گرفتن... حاجی از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون... یه نفوذی داریم بینمون... بهش میگن "نَفس"... داره خیلیامونو شکست میده... داره دونه دونه سلاحامونو ازمون میگیره تا زمینمون بزنه... میگن شما مرد میدون بودی... میگن خیلی خوب با این نفوذی میجنگیدی... خلاصه ی کلام اینکه دست راستت رو سر ما حاجی... مددی برسون که برخلاف اللهم الرزقنا شهادت روی لبامون، خیلی گرفتار خوشی دنیامون شدیم... "نَفسمون" داره "نَفَسمون" رو میبره... 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
••|♥️ قصه‍ ےامام حسینمانـ؏ـ بہ سَر رسید🍃 قصه‍ ےحججےها بہ سر رسید... اصلاخداڪند قصه‍ ‌ےهمه‍ ےِ مآ بہ سر برسد...♥ °° 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 بعد از عقد علیرضا و هستی که یه عقد ساده ی محضری بود.عموهام نوبت گرفتند برای دعوتی تازه عروس و داماد. تقریبا نزدیک هفت هشت ماهی میشد که بعد از فوت آقاجون ، دیدن عموهام نرفته بودم و حالا اینبار با دعوتی عقد علیرضا و هستی دلم می خواست که به بهونه ی همین دعوتی هم شده ، بقیه رو ببینم . انگار اعتماد به نفسم برگشته بود و از اون الهه ی افسرده ی ماه های قبل فاصله گرفته بودم. بعد از جلسه ی اول کلاس خانم ربیعی هم ، با پیمان دوستی بستن با شهید پلارک ، یه جورایی حال و هوام عوض شده بود.همیشه فکر میکردم که آدمای مذهبی یا دائما گریه میکنن یا زندگی سرد و بی روحی دارند . نمیخواستم پیش حسام اعتراف کنم ولی پیش قلب خودم ، خوب اعتراف کرده بودم که تصوراتم غلط بوده .حسام پسر شوخ طبعی بود که نمی دونستم اینهمه شوخ طبعیش قبل از نامزدی ما کجا بود !؟ خودش که می گفت ، " اون موقع نامحرم بودی "و این حرفا ، ولی من معتقد بودم ، حالا حال و هوای دلش عوض شده بود.خلاصه که بعد از جلسه ی اول کلاس خانم ربیعی نمازهام رو شروع کردم . با خودم عهد کردم لااقل همین یه کار و واسه خدا ی خودم و زندگیم انجام بدم . بازم هرچه که به قول خانم ربیعی ، خدا نیازی به نماز من نداشت ، اونم اون نمازی که من میخوندم ولی خودم خوب فهمیده بودم که همون نماز چقدر آرومم کرده . یه انرژی مضاعف به جانم می ریخت . مادر و پدر میخواستدند اولین نفر هستی وعلیرضا رو دعوت کنند. ولي از اونجایی که زن عمو فرنگیس کلا می خواست تو همه چی اولین نفر باشه ، پیش دستي کرد و زودتر از بقیه همه رو به باغ خودشون توی لواسون دعوت کرد.چون می دونستم جمع خانوادگیه ، یه بلوز و دامن بلند پوشیدم و یه کم هم به سر و صورتم رسیدم .خب نمیخواستم بعد از هشت ماه ، باز انگشت نما بشم که " آخی ، آرش رفته ، چقدرالهه ، زشت و لاغر شده ! " هوا بهاری بود و البته کمی خنک . زن عمو توی حیاط باغ میز و صندلی چیده بود و می گفت ، از هوای لذت بخش بهاری مستفیض بشیم . ولی من یکی خوب می دونستم که نمیخواسته کسی توی خونه بره و خونه کثیف بشه و مبل های بیست و پنج میلیونی زن عمو لک بیافته . اما هوای توی حیاط باغ هم بد نبود. یه جورایی خاطره ی باغ آقاجون رو برام زنده میکرد. سر هر میز هم ظرف میوه و پیش دستی چیده شده بود و چند خدمه ی خانم هم برای کمک و پذیرائی دور میزها می چرخیدند. وقتي ما رسیدیم ، علیرضا و هستی و دایی و زن دایی هم بودند اما حسام نه . اول فکر کردم آقا باز به دلیل مشکلات شرعی تشریف نیاوردند اما کمی بعد وقتی همراه هستی و علیرضا سر یک میز نشسته بودیم ، صدای موتوری شنیدم .نگاهم جلب پسر جوانی شد که با موتور وارد ویلا شده بود .کلاه کاسکتش رو که برداشت شوکه شدم . حسام بود!! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
چند بار بہ آقا محمد گفتم براے خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین براے طواف، ولے ایشون هے طفره میرفت. بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت: "دوتا کفن میخواے ببرے پیش بے کفن؟!" 🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خدای خوبم، در این شب زیبا به حق مهربانی‌ات به حق بزرگی وجلالت غم وغصه راازدل دوستان وعزیزانم دورکن لبشون روخندون دردهاشون رودرمون ودلشون روشادکن شبتون آروم ودرپناه خدا
حسین ‌اربابمـ{✋🏻}°• در آرزوےِ حریمِ ٺو چشمِ ٺَر دارم ٺو را زجانِ خود ارباب♡ دوست ٺر دارݥ مَرا عجیب گرفتار ڪربݪاٰڪردی بگو چگونہ ز عشقِ ٺو دسٺ بردارم 🌷
درمیان‌ِتمام القـآب شهدا، عجیب خو گرفتہ‌ام با ؛ ڪاش مـــ♥️ـــادر نگاهم ڪند...😔✌️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. . یه‍ بـار امتحـان کن، یه‍ شب تو خیالتـ بـه این فکر کن اصلا حسین(ع) نداشتی. .🖤 [ یاحُسیـن شهید. .🕊 ] ..🖤🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌷 ! 🌷شبی تاریک، هنگام بازگشت در میان برف زمستان فقیری را دیدم که در سرما می‌لرزید، ولی نمی‌توانستم برای او جایی گرم تهیه کنم. تصمیم گرفتم که همان شب را مثل آن فقیر در سرما بلرزم و از رختخواب محروم باشم. این‌چنین کردم و تا صبح از سرما لرزیدم و به سختی مریض شدم و چه مریضی لذت بخشی بود. راوى: فرمانده شهيد مصطفى چمران 📚 یاداشت های شهید چمران 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نگاهم میخ روی تیپ جدیدش بود . باور نمی کردم که چشمام درست ببینه .خط ریشی کشیده بود که خیلی بهش میومد . یه پیراهن زرشکی ، کت نخودی روشن با شلوار جین مشکی ! از حسام بعید بود این تیپ ها ! نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم که هستی متوجه ی خنده ام شد : _به چی میخندی الهه؟ -به داداش جنابعالی . -چرا ؟ -آخه این تیپش ... -چیه مگه ؟! ماه شده ... ماشالله ... علیرضا یه صدقه واسش بذار کنار عزیزم . علیرضا سری تکون داد و سکوت کرد.حسام همون طور که جلو میومد به همه سلام می کرد . نزدیک میز ما که رسید.نگاهم با خیره ی اون تیپ جنجالیش شد . با علیرضا و هستی دست داد و به من که رسید با لبخند گفت : _حیف دیگه ... خودت گفتی کسی ندونه وگرنه . علیرضا خندید که حسام صندلی کنار علیرضا نشست وگفت : -شما هم رازداری مگه نه ؟ ... هستی به حمایت از علیرضا گفت : _آره داداش جون ، علیرضا دیگه از خودمونه. تازه با ورود حسام داشتیم حرف میزدیم ومی خندیدیم که زن عمو فرنگیس سر میزمون اومد: _خیلی خوش اومدید ...خوبی الهه جان ... افتخار دادی عزیزم . دست های زن عمو طبق معمول توی هوا چرخ می خورد تا دوتا کلمه از زبونش خارج بشه . نگاهم رو دستاش بود. حتما یا مدل ناخن هاشو باز عوض کرده بود یا دستبند و انگشتر جدید خریده بود. فقط لبخند زدم که زن عمو گفت : _راستی الهه جان ، من امشب فقط مخصوص تو، یکی از دوستای قدیمون رو دعوت کردم که با تو آشنا کنم . نگاهم هنوز روی صورت زن عمو بود.اصلا اون سایه ی بادمجونی پر از اکلیل به صورتش نمیومد . چرا فکر میکرد شده بتی ویدر نمی دونم . سرشو جلوی صورتم آورد و کنار گوشم گفت: _گفتم بلکه یه قدم خیر ، پیش بذارم شاید یه طوری بشه . من احمق بازم منظورشو نفهمیدم و گفتم : _نمی بینم ... کجا نشسته ؟ -بیا ...خودم میبرمت پیشش . از پشت میز برخاستم .نگاه حسام در تعقیبم بود ولی مجبور بودم همراه زن عموم برم .کنج ترین میز توی باغ ، یه جای خلوت و بی سروصدا ، دور از بقیه ، یه مرد تقریبا چهل ساله نشسته بود . شوکه شدم . بازم من احمق نفهمیدم که زن عمو دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: -اینم الهه خانومی که تعریفشو میکردم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
41.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🎶حکم جهاد 🎤 👌 ••✾◆✾••🖤••✾◆✾•• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شهدا _طبیب_دل‌هاےبیمارند هواے آلوده ے شهر دل ها را بہ نفس انداختہ طبیب دلٺ ڪہ شهـ🌷ـدا باشند هواےدلٺ هم آسمانے مےشود دلم آسمـ🕊ـان مےخواهد🌹🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🎤پرسیدند حرفی باشهدا داری؟ گفت :شهدا شرمنده ایم!🍃 اما نگفت شهدا شرمنده ایم که به وصیت شما عمل نمی کنیم .....🍃 شهدا شرمنده ایم که در برابر بدحجابی ها بی تفاوت هستیم.....🍃 شهدا شرمنده ایم که بعضی ها غیرتشان را ازدست داده اند....🍃 شهدا شرمنده ایم که دیگر فرقی میان آقا و خانم نمانده.....🍃 شهدا شرمنده ایم که از شما مینویسیم اما در عمل عاجزیم....🍃 شهدا شرمنده ایم که فقط ادعا داریم.... شهدا شرمنده ایم که به جز شرمندگی خیلی ازکارها ازدستمان بر می آید اما انجام نمی دهیم!🍃 شهدا شرمنده ایم که بعد ازشما فقط شرمنده ایم.....🍃 شهدا واقعا شرمنده ایم !🍃 شهدا آنقدر شرمنده ایم که حتی از گفتن این جمله شرمنده میشویم....🍃 شهدا ما شرمنده ایم که فقط شرمنده ایم......🍃 شهداااااااااا صدایمان را دارید؟!🍃 ما فقط شرمنده ایم که رهرو راهتان نیستیم همین ! 😔 گاهی نگاهی...🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝