رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت116
نگاهم میخ روی تیپ جدیدش بود . باور نمی کردم که چشمام درست ببینه .خط ریشی کشیده بود که خیلی بهش میومد . یه پیراهن زرشکی ، کت نخودی روشن با شلوار جین مشکی ! از حسام بعید بود این تیپ ها ! نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم که هستی متوجه ی خنده ام شد :
_به چی میخندی الهه؟
-به داداش جنابعالی .
-چرا ؟
-آخه این تیپش ...
-چیه مگه ؟! ماه شده ... ماشالله ... علیرضا یه صدقه واسش بذار کنار عزیزم .
علیرضا سری تکون داد و سکوت کرد.حسام همون طور که جلو میومد به همه سلام می کرد . نزدیک میز ما که رسید.نگاهم با خیره ی اون تیپ جنجالیش شد . با علیرضا و هستی دست داد و به من که رسید با لبخند گفت :
_حیف دیگه ... خودت گفتی کسی ندونه وگرنه .
علیرضا خندید که حسام صندلی کنار علیرضا نشست وگفت :
-شما هم رازداری مگه نه ؟ ...
هستی به حمایت از علیرضا گفت :
_آره داداش جون ، علیرضا دیگه از خودمونه.
تازه با ورود حسام داشتیم حرف میزدیم ومی خندیدیم که زن عمو فرنگیس سر میزمون اومد:
_خیلی خوش اومدید ...خوبی الهه جان ... افتخار دادی عزیزم .
دست های زن عمو طبق معمول توی هوا چرخ می خورد تا دوتا کلمه از زبونش خارج بشه . نگاهم رو دستاش بود.
حتما یا مدل ناخن هاشو باز عوض کرده بود یا دستبند و انگشتر جدید خریده بود.
فقط لبخند زدم که زن عمو گفت :
_راستی الهه جان ، من امشب فقط مخصوص تو، یکی از دوستای قدیمون رو دعوت کردم که با تو آشنا کنم .
نگاهم هنوز روی صورت زن عمو بود.اصلا اون سایه ی بادمجونی پر از اکلیل به صورتش نمیومد . چرا فکر میکرد شده بتی ویدر نمی دونم . سرشو جلوی صورتم آورد و کنار گوشم گفت:
_گفتم بلکه یه قدم خیر ، پیش بذارم شاید یه طوری بشه .
من احمق بازم منظورشو نفهمیدم و گفتم :
_نمی بینم ... کجا نشسته ؟
-بیا ...خودم میبرمت پیشش .
از پشت میز برخاستم .نگاه حسام در تعقیبم بود ولی مجبور بودم همراه زن عموم برم .کنج ترین میز توی باغ ، یه جای خلوت و بی سروصدا ، دور از بقیه ، یه مرد تقریبا چهل ساله نشسته بود . شوکه شدم .
بازم من احمق نفهمیدم که زن عمو دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت:
-اینم الهه خانومی که تعریفشو میکردم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت116
شب عید بود . مادر جان عکس پدر رو گذاشته بود وسط کرسی و چند تا پیاله تخمه و یه بشقاب میوه روی کرسی . تکیه به بالشت دایره ای خانم جان به عکس پدر خیره شدم و حرف های بعد از ظهر مادر توی گوشم زمزمه شد :
-منوچهر آرزوش بود که روزی رو ببینه که تو ، قضیه ی عقدت با هومن رو متوجه بشی ....خیلی دوست داشت خودش بهت توضیح بده که توی شرایط اون موقع لازم بود که اینکار انجام بشه ... نمی دونی وقتی فهمیدم خود هومن بهت همه چی رو گفته ،چقدر خوشحال شدم .
صدای خانم جان در خاطر ذهنم نقش بست :
-نسیم جان ...پس این هومن کجاست ؟
-نمی دونم .
-خب برو ببین چرا نمیآد.
-ولم کن تو رو خدا خانم جان ... من چرا برم ، هروقت دلش خواست ، میآد دیگه .
-اِ...تو همسر شی .
باحرص گفتم :
_بس کنید تو رو خدا ... من از شنیدن این کلمه بدم میآد ... مافقط به هم محرمیم همین .
مادر و خانم جان هردو شوکه شدند. طولی نکشید که آقا جان درحالیکه از سرما پنجه هایش را دورهم می پیچید وارد خانه شد و گفت :
_عجب سرده بیرون...
نشست کنار کرسی و در حالیکه پاهایش را دراز می کرد گفت :
_پس هومن کو.
همه سکوت کردند که خدا رو شکر قبل از اصرار مجدد مادر یا خانم جان ، هومن از راه رسید.تا خم شد که کنار آقاجون بنشیند ، مادر بلند گفت:
_اونجا نه ... برو اون طرف .
با دست سمت مرا نشان داد.نمی دانم چرا از اینکه بقیه این محرمیت را اینقدر جدی تلقی می کردند ، عصبی شده بودم .هومن اطاعت کرد و کنارم نشست .آهسته خودم را کمی عقب کشیدم و سرم را گرم شکستن پیاله ی تخمه کردم .
نگاه همه روی عکس پدر بود که جایش خیلی در بین ماخالی بود.شب عید بود مثلا ،اما همه سکوت را ترجیح می دادند وگه گاهی آهی از داغ غیر منتظره ی پدر سر می دادند.
مدت طولانی دقیقه ها گذشتند و به سکوت سپری شد تا آقاجان گفت:
_هومن جان یه سیب پوست بگیر ببینم بلدی.
هومن اطاعت کرد . بعد از پوست گرفتن سیب، سیب را به چهار قسمت مساوی تقسیم کرد و گفت:
-بلدم یا نه ؟
آقا جان باخنده گفت :
_آفرین پسر ...نمره ات بیست...اما من نباید ازت تعریف کنم ، بده زنت تا اون بهت نمره بده .
هنوز با این اسم آشنا نبودم که هومن پيش دستی سیب را روی پاهایم گذاشت که زیرلب گفتم :
_میل ندارم .
مادر که انگار گوش هایش بیشتر برای شنیدن حرف های من و هومن تیز شده بود گفت :
_دست هومن رو رد نکن نسیم جان .
نگاهم بی دلیل ، یه لحظه رفت سمت هومن . بی تفاوت به رو به رویش خیره بود. برشی از سیب برداشتم و آهسته گفتم :
_ممنون.
جوابی نشنیدم .همون موقع خانم جان گفت :
-خب دیگه بسه تخمه شکستید ...بیایید شام بخوریم ، بخوابیم که خسته ایم .
هومن تنها کسی که بود که اعتراض کرد:
-ای بابا شماها چقدر میخوابید ، گفته باشم من بیدارم .
خانم جان باز گفت :
_اتفاقا تو که از همه ی ما بیشتر خسته ای ، شام خوردی برو استراحت کن .
-ای بابا ...ظهر به زور استراحت کردم ، شب به زور بخوابم ...خب بگید من زیادی ام دیگه.
مادر لبش را گزید و اشاره ای به هومن کرد که حرفش صحیح نیست .هومن سکوت کرد و خانم جان یه یاعلی گفت و برخاست سمت آشپزخانه ، بعد مرا صدا زد:
_نسیم جان بیا کمکم .
فوری برخاستم .چند تا بشقاب چینی گل سرخ روی دستم گذاشت و آهسته توی صورتم گفت :
_حالا که می دونی ...اینقدر بدخلق نباش ... محرم هومنی چرا اینقدر ناز میکنی ...دل شوهرتو بچسب بلکه توی این خونه یه خبر شادی شد .
-خانم جان بس کنید توروخدا ....این عقد فقط واسه محرمیت بوده نه عشقی هست نه ازدواجی ، بی خودی دلتون رو صابون نزنید .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝