eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 سرش فوری بالا اومد و با دیدنم چشمان قرمزش رو به من دوخت.نگاهم توی همون رگه های قرمز نگاهش بود که گفتم : _چشمات چرا قرمزه ؟ خندید: _چیزی نیست ، باد شد ، خاک رفته توی چشمام. -توی جفت چشمات باهم خاک رفته ! -فضولی نکن بانو. بعد دست دراز کرد و از روی دسته ی موتور، شاخه گلی رو که با رُبان به دسته ی موتورش وصل کرده بود ، برداشت وگرفت سمتم : _تقدیم به شما . -این دیگه واسه چی!؟ -واسه اینکه سر قولت موندی و این کلاس رو اومدی ...حالا چطور بود؟ -خوب ...خوشم اومد ...میآم کلاس ها رو. باذوق گفت : _پس سوارشو که شامم مهمون خودمی . نشستم ترک موتورش و گفتم : _بسه ولخرجی نکن . -دنیا دو روزه الهه جان ... بذار همین دو روزشم واسه تو خرج بشه . حرفش به دلم نشست .ترک هایی ازعمق مهربانی صداش ، بر قلبم وارد شد .چرا؟چرا هرچی من بد میشدم اون مهربون تر میشد؟ نگاهم روی مثلث کوچک میان دستم بود.کالباس ، ذرت ، سوسیس ، فلفل دلمه و حلقه هایی از گوجه داشت . اما فکرم هنوز درگیر حرف های خانم ربیعی بود: -حسام .... تو تا حالا حرفای خانم ربیعی رو شنیدی ؟ -نه همشو ... چطور؟ -اونجایی که میگه یه دوست شهید واسه خودتون داشته باشید رو تا حالا شنیده بودی ؟ با دستمالی کاغذی ، سس قرمز دور لباشو پاک کرد: _آره ... چون خانم ربیعی مسئول فرهنگی دانشگاهمونم بوده ، یادمه این جمله رو خیلی به بچه ها تاکید می کرد. -خب ...حالا دوست شهید تو کیه ؟ لحظه ای دهانش از جنبیدن ایستاد . لبخند کمرنگی زد و گفت : -نمی شناسیش. -حالا بگو. جرعه ای نوشابه سر کشید : _شهید پلارک . -چه ویژگی داشته که تو باهاش دوست شدی ؟ از اینکه میدید اینقدر کنجکاو شنیدنم ، خوشحال شد ، نوک انگشتاشو با دستمال کاغذی پاک کرد و گفت : _یه ویژگی خاص .. با کنجکاوی همان مثلث کوچک را هم درون سینی گذاشتم و پرسیدم : _چی ؟ -اخلاصش ...البته این خاصیت همه ی شهداست ولی خب خدا خواسته این شهید نمادی از این ویژگی بشه ، خیلی ها دلایل مختلفی میآرن ... آخه میدونی قبر این شهید به خودی خود مرطوب میشه ... هرکسی یه داستانی نقل میکنه که به این دلیل این اتفاق افتاده ولی به نظر من اخلاص بالای شهید پلارک باعث این خاصیت شده ، البته بعضی ها هم میگن شهید سقا بوده ولی خودش لب تشنه به شهادت رسیده . -وای چه جالب! منو سر خاکش میبری ! اینبار لبخندش اونقدر زیبا شد که لبان من هم به تقلید از لبانش لبخند زد: _چشم ... هر وقت تو بگی . -فرداچطوره؟ پنجشنبه هم هست . -خوبه ... حالا غذاتو بخور. -معده ام درد می کنه آخه . اخمی کرد: _از ظهر چیزی نخوردی تو! باید یه چکاپ حسابی بری . -حالا اول برم این خاصیت ممتاز این سنگ قبر رو ببینم ،بعد. خندید : _سنگ قبر خاصیت نداره ، اون عمل شهید پلارک بوده که این خاصیت روبه سنگ بخشیده . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور اواخر اسفند بود.کلاس های دانشگاه تعطیل شده بود و همه در تکاپوی عیدسال 1385 بودند اما عید آن سال بدون پدر فقط عطر دلتنگی داشت .خانم جان اصرار داشت که ما را با خودش به شهرستان ببرد ولی مادر قبول نمی کرد .مادر دوست داشت سرسال تحویل که ساعت 8 صبح بود ، سر خاک پدر باشد .بالاخره با اصرار خانم جان و هومن ، مادر قبول کرد و همگی راهی منزل خانم جان شدیم .مادر و خانم جان صندلی عقب پاترول نشستند و من صندلی جلو . به نظر می آمد هنوز نمی دانستند که من قضیه ی عقداجباری ام را با هومن می دانم ولی به طریقی میخواستند هوای من و هومن را داشته باشند .تا قبل از این که از راز خودم و هومن باخبر شوم ، با این جور اصرارهای مادر یا خانم جان زیاد مواجه شده بودم: " نسیم جان یه لقمه برای هومن بگیر .... نسیم جان یه میوه واسه هومن پوست بگیر... " اما این جور کارها را به پای محبتی میگذاشتم که به زور میخواستند با ایجادش ، دعواهای من و هومن را کم کنند .گرچه این راز مخفی مرا شوکه کرد ولی چندان برای هضمش تلاش نکردم .چیز خاصی نبود. نه من در رفتارم تغییری دیده بودم و نه در رفتار هومن . برای همین بود که حتی خانم جان و مادر شک هم نکردند که من چیزی می دانم . برایم مهم هم نبود.قبل از اینها هم خودم را محرم هومن میدانستم و حالا هم همینطور. اصلا به این قضیه صرفا به عنوان عقد جهت محرمیت نگاه میکردم نه به عنوان زن و شوهر و زوجیت . توی راه بودیم و مادر سیب و پرتقالی بدستم داد و گفت : _پوست بگیر نسیم جان . اطاعت کردم . پری از پرتقال را به هومن دادم که بی تشکر گرفت و باقی پرتقال را به خانم جان و مادر . -نسیم جان تو که همه ی پرتقال و واسه ی ما پوست گرفتی ! -خب شما گفتی پوست بگیر. مادر جواب داد : _منظورم برای هومن بود. -خب باشه شما پرتقال رو بخورید ، من براش سیب پوست میگیرم . مشغول پوست گرفتن سیب بودم که خانم جان گفت : _ای زندگی ...چقدر این منوچهر ...به مینا محبت هایش مینازید ...بچه ام همش می گفت ، مینا خیلی هوای منو داره . مادر آهی کشید و با بغض گفت : -یادش بخیر ...وقتی هومن و نسیم میرفتند دانشگاه ، باهم صبحانه میخوردیم ...اصلا بدون اون یه لقمه از گلوم پایین نمی رفت ...اما حالا... مادر گریست که هومن فوری گفت : _اشکال نداره حالا شاید یکی خواست به جای شما و پدر ، به من محبت کنه؟ متعجب سرم چرخید سمت هومن که چشمکی زد و از درون آینه به مادر نگاهی کرد.خانم جان گفت: -آره ، حتما هم اون یه نفر نسیمه ، دیدم ، یه پرتقال به تو داده ،کل پرتقال رو به ما . سیبی که پوست گرفته بودم سمت هومن گرفتم که گفت : -ببین خانم جان.... بعد عمداً لبانش رو از هم باز کرد تا مجبور شوم سیب را به دهانش بگذارم .متعجب از اینکارش فقط برای اینکه جلوی خانم جان ضایع نشود ، سیب را به دهانش گذاشتم . -آره دخترم باید هوای هومن رو داشته باشی .. آدمیزاد به محبت زنده است ، زندگی بدون محبت برای آدمی حرومه . هومن باز نگاهی به مادر کرد وگفت : -آدم باید هوای شوهرشو داشته باشه ...نه ؟ مادر "ای" بلندی گفت از تعجب که هومن ادامه داد: -من رازدار نبودم ...بهش همه چی رو گفتم . ناگهان غوغایی شد .خانم جان فریاد زد : -آره نسیم ؟ فکر نمی کردم یه مسئله ی به این پیش پا افتادگی، اینقدر برای مادر و خانم جان جذابیت داشته باشه .تا جایی که مادر اشکهایش را پاک کرد و چنان ذوق زده شد که انگار یادش رفت تا چند دقیقه قبل داشت برای نبود پدر اشک می ریخت . شوکه شدم. حتی بیشتر از اصل قضیه .خانم جان و مادر سرشان را از بین صندلی من و هومن جلو کشیده بودند و مدام می پرسیدند: -نظرت چیه نسیم جان؟ -نظر چی ؟ -نظرت در مورد این عقد دیگه . -خب اینکه فقط برای محرمیت پدر به من بوده همین . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝