💌بهــ توکل نامـ اعظمتــــ💌
💚بسمــ الله الرحمنــ الرحیمـــ💚
✌️ تلاشتو بکنــ ✌️
😍 یهـ توکل به خودش 😍
💝 یهـ توسل به اهل بیت 💝
👌 و یهـ #یا_علی 👌
🍃 عاشقانه مذهبی( واقعی)
#دخترشینا
#خاطرات_قدم_خیر_محمدی_کنعان🌺
#پارت۱🔰
🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت۱
#فصل_اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
ادامه دارد...✒️
🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت۲
#فصل_اول
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
ادامه دارد...✒️
🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
پویش فراخوان چله برای ظهور ☝️
( نشر حداکثری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
از تماماقشار جامعه ایران از هر قومیت و هر تفکری از پیر و جوان ، زنان و مردان غیور ایران خواستاریم تا به حدیث زیر بنگرند و فرد به فرد و گروهی برای خدا و غربت امام زمان و حل مشکلات ایران عزیز اقدام کنند .🙏🙏🙏🙏🙏
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
امام صادق علیه السلام فرمودند:
((زمانی که عذاب بنی اسرائیل طول کشید، آنان ضجه زدند و چهل صبح به درگاه خدا گریستند و ضجه کردند. پس خداوند 170سال در فرج آنان تعجیل کرد و به موسی و هارون وحی نمود که آنان را از فرعون خلاصی بخشند. هم چنین شما اگر چنین کنید، خداوند فرج ما را می رساند و اگر مانند آنان نباشید، امر ظهور به انتهای زمان معین خود میرسد)).🌺🌺🌺
متن عربی حدیث و آدرس منبع ⬇️
«فلما طال علی بنی اسرائیل العذاب ضجوا و بکوا الی الله اربعین صباحاً فاوحی الله الی موسی و هارون یخلصهم من فرعون فحطّ عنهم سبعین و مأه سنة، هکذا انتم لو فعلتم لفرج الله عنا، فاما اذ لم تکونو فان الامر ینتهی الی منتهاه» ؛
(تفسیر عیاشی جلد 2 صفحه 154)
لطفا فایل صوتی بالا و حدیث ضمیمه شده را برای دوستان ، اقوام و همشریان خود بفرستید تا همه یکدل و یک صدا برای ظهور امام زمان دعا کنیم .
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
✅❤️لطفا اطلاعرسانی کنید❤️✅
AUD-20191213-WA0064
4.15M
این حرکت از حلب و ادلب تا صیدا و بنت جبیل و مصر
و عراق و ایران و کویت و
بحرین و قطر و افغانستان و
پاکستان و کشمیر شروع خواهد شد . بسم الله...
❣ @hamsar_ane❣
4_5953846389141145021.mp3
12.67M
دوای من ...
یه کاری کن که عشقت بمونه برام
•┈••✾•🍃❤️🍃•✾•┈•
جمعه نوشت : جمعه هاکه
دلت که میگیره بشین و با آقات حرف بزن.
خیلی وقته ازش بی خبری !
نه؟
مثل من ...😞
بخدا ما بی صاحب نیستیم.صاحب داریم ...صاحبمون هی نگامون میکنه و ما هی رومون رو برمیگردونیم.
امان از غفلت ...
آقا دیگه دستم به دلم نمیرسه. دلم خیلی وقته واسه دنیا رفته
خودت یه تکونی ما رو بده ...
جان عمه ات زینب بیا
📿اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📿
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت ۳
#فصل_اول
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.
از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد.
در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.
پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:
«اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم.
تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.
می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود.
النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند.
بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.»
ادامه دارد..
🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت ۴
#فصل_اول
من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.
زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید.
مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت.
بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی.
حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
🍃
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🌸☘🌸☘
☘🌸☘
🌸☘
☘
❣ خدایا ، به امید تو.......
🍃 السلام علیک یا #فاطمه سَّلام الله..
🍃 السلام علیک #یاحیدرکرار....
🍃 السلام علیک یا #کریم اهل بیت....
🍃 السلام علیک یا #اباعبدالله....
🍃 السلام علیک یا #عقیلة العرب
عمه جانم خانوم #زینب.....
🍃 و سلام بر #شــــــهـیــــــدانِ
❤️حالایقین بکن #صبحم_بخیر شده😊
☘
🌸☘
☘🌸☘
🌸☘🌸☘
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت ۵
#فصل_اول
می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛
اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
ادامه دارد...✒️
l
می گفت که حواست به دو تا چیز باشه :
۱. نماز اول وقتت
۲. جلوی چشمتو بگیر...
بقیه اش درست میشهシ
" به نقل از آیت الله شاه آبادی "
🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
.
دلتنگی ...
آدم را ...
کم کم ... ذره ذره ...
نا آرام می کند ...
.
.
السلام علیک یا انیس النفوس ...
سلام بر تو ...
همدم دلتنگی های من ...
.
مستشار السلطنه آمد به پابوس امام
تا امامِ ثامنش ضامن شود روز قیام ..
.
.
امام رضا(ع) : هر کس اندوه و مشکلی را از مومنی بر طرف نماید ، خداوند در روز قیامت اندوه را از قلبش بیرون سازد ...
🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
#روح_ریحانم
حالم این روزا
به لطف خوبیای تو خوبـــه
اگه نباشی حالم اشوبه.....
#مداحی_گراف
🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت 6⃣
#فصل_اول
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.
همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
.mp3
15.62M
🎤🎧🎤🎧🎤
# مداحی
◀️حالم این روزا به
لطف خوبیای تو خوبه
🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
#حرف_قشنگ
در نوافل شب، به مقام شامخ حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) توجه کنید و بدانید که استمداد گرفتن از آن حضرت، موجب ترقی و قرب معنوی میشود و خداشناسی انسان را زیاد میکند. همچنین قبل از اذان صبح، صلوات حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) را بفرستید.
🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
1_38781430.mp3
8.32M
🌸☘🌸☘
☘🌸☘
🌸☘
☘
❣ خدایا ، به امید تو.......
🍃 السلام علیک یا #فاطمه سَّلام الله..
🍃 السلام علیک #یاحیدرکرار....
🍃 السلام علیک یا #کریم اهل بیت....
🍃 السلام علیک یا #اباعبدالله....
🍃 السلام علیک یا #عقیلة العرب
عمه جانم خانوم #زینب.....
🍃 و سلام بر #شــــــهـیــــــدانِ
❤️حالایقین بکن #صبحم_بخیر شده😊
☘
🌸☘
☘🌸☘
🌸☘🌸☘