eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 📿 رمان انلاین 📿 _وای گل خریدند. پدر دکمه ی باز شدن درو زد و سرش چرخید به سمت من . -گل خریدن یا نخریدن به تو چه ربطی داره . لبمو محکم به داخل دهانم فرو بردم و گفتم : -هیچی ...همین جوری . -برو کمک مادرت . باز به اجبار پدر رفتم آشپزخانه تا صدای غر غرهای مادر رو بشنوم .مادر هم انگار باهمه چی دعوا داشت ، نه تنها من ، بلکه حتی قابلمه و لیوان و سینی .صدای خوش آمد گویی پدر که بلند شد ، مادر لبخندی زورکی به چهره ی بی حوصله و عصبی اش آورد و کنار ستون آشپزخانه ایستاد و منتظر ورود زن عمو شد که اولین تکیه ی کنایه اش را بارشان کند از گوشه ی چشم به در ورودی خیره شدم.ورودش مصادف شد با پیچش عطرخوش " لاگوست " که مرا مست کرد.ذوقم انقدر زیاد بود که کور کردنش، از دستم خارج شد.لبخندم واضح بود که مادر سری به عقب برگرداند و با یه نگاه تند زیر لب گفت: -ببند نیشت رو. به زور لبخندم رو از روی لبانم خط زدم .سبدگل بزرگی که دست آرش بود روی اپن قرار گرفت و نگاهش ، چشمانم را هدف. -سلام. دیگرنمیشود کورش کنم ، لبخند زدم: -سلام . نمی دانم استرس را از نگاهم خواند یا در دستان پر از لرزشم دید که چشمکی زد و زیرلب گفت: _حله. از حرفش خنده ام گرفت که مادر برگشت سمتم و به زور بازوم رو محکم گرفت و مثل متهم هایی که به زور سمت بازداشتگاه می برند، منو کشید گوشه ی آشپزخونه. -چی بهت گفت؟ -هیچی ...سلام کرد. -واسه یه سلام ، نیشت تا بنگوش باز شد؟! . اخم کردم و گفتم: _باشه پس اخمامو میکنم توهم که حساب کار دستش بیاد...خوبه؟ مادر چشم غره ای رفت و باز غر زد: -ندید بدید. صدای حال واحوال پرسی زن عمو و عمو از سالن می اومد ولی کی جرأت داشت برگرده و جواب بده. اونقدر سکوت کردم که پدرم بلندگفت: -الهه خانوم، با شما هستند. برگشتم سمت پذیرائی و گفتم: -سلام خوش اومدید. رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور 75 یکی از قرص های گیاهی مُلین رو توی یه دمنوش ، برای هومن حل کردم و برای رد گم کنی ، یه دمنوش هم برای خودم درست کردم . لیوان هومن ، لیوان مخصوص چایی اش بود و قابل شناسایی ، و لیوان من یه لیوان معمولی شیشه ای . جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برگه ها رو صحیح می کرد ، که با سینی دمنوش ها سمتش رفتم . سینی را روی میز گذاشتم و عمدا کنارش نشستم . توقع این کارو نداشت. از زیر شیشه ی عینک مطالعه اش نگاهم کرد و گفت : _چه خبره ؟ -هیچی ... دمنوش اعصابه ، یکی برای خودم ریختم یکی برای تو استاد بی اعصاب. نگاهش دوباره روی برگه ها رفت که جواب داد: -من بی اعصابم یا تو؟ اگه همون دیروز که کل سئوالای امتحان رو میخواستم بهت بدم ، لوس بازی در نمیآوردی و مثل بچه ی آدم فقط همون سئوال رو میخوندی ، حالا مدیون کل کلاس نمیشدم ...فکر میکنی واسه چی سئوال 10 رو حذف کردم ؟ عصبی گفتم : _شما اگه با مسعود و پدرام همدست نمیشدی و اون بلا رو سرم نمیآوردید ، الان مثل بچه ی آدم سر درس و کلاسم بودم . وبه همراه آهی نگاهم را به تلویزیون دوختم و تکیه زدم به مبل و گفتم : _با بهنام هم الان نامزد بودم . عینکش رو از چشمش درآورد و گفت : _اون بهنام عوضی رو نشناختی وگرنه بجای پدرام هر شب کابوس بهنام و میدیدی و خدا رو شکر میکردی که باهاش نامزد نشدی . نفسم را محکم فوت کردم و گفتم : _تو که الان باید همینو بگی چون هنوز نمیدونی چه بلایی سرم اومده ... اگر قرص هایی که پدر از دوستش نگرفته بود و شادی آور و آرام بخش بود رو نمی خوردم که الان یا باز گوشه ی اتاقم زار می زدم یا خودکشی کرده بودم و سینه ی قبرستون خوابیده بودم . دسته ی لیوان دمنوشش را گرفت و گفت : -داری بی اعصاب میشی باز ، دمنوشت رو بخور تا اعصابت بیاد سرجاش . و بعد دمنوش را تا کنار دهانش برد و پرسید : -چه بوی عجیبی میده ! چیه توش ؟ -گیاهان داروئی ...نترس چیز بدی نیست . و بعد تو دلم گفتم : "بخور تا نشونت بدم انتقام یعنی چی " دمنوش را یک نفس سرکشید و چشماش رو از تلخی و بدمزه گی بست و لباشو آویزان کرد . باخنده ای که بیشتر بخاطر دیدن عوارض بعد از دمنوش بود تا دیدن قیافه اش گفتم : _اینقدر ديگه بدمزه نبود. عینکش را باز به چشم زد و دوباره مشغول تصیح برگه ها شد . آرام آرام داشتم دمنوشم را مزه میکردم .که صدایش را شنیدم : _آقای لطفی ...اگه با برگه ی تو تاق زده بود الان لااقل قبول شده بود. سرم رو فوری جلو کشیدم و نگاهی به برگه اش انداختم : _یعنی قبول نمیشه ؟ -هشت شده ... لااقل 15 رو می گیرم !... چه اعتماد به نفسی ...تازه سئوال ده رو هم که حذف کردم ، بازم توفیقی نکرده . -گناه داره ... بیچاره ... من اصلا نمیخوام مدیون بچه ها بشم ... تو برگه ی منو نوشتی وگرنه هیچ فرقی بین برگه ی منو این آقای لطفی نبود. سرش را مثل یه آدم آهنی برگردوند سمتم و نگاهم کرد : _یعنی چی حالا ؟! -یعنی که برگه منو تصیح نکن ...نمره ی من در واقع صفره نه یازده . چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و گفت : -خب میشه واسه همه ی بچه ها همین کارو کرد. -یعنی چی ؟! -یعنی یه خودکار بیاری واسه برگه ی همه چند تا جمله ی کلیدی که جواب سئواله اضافه کنی تا لااقل کسی رد نشه. با لبخندی کشدار گفتم : _آره ...خیلی خوبه ... الان خودکار میآرم . طرح خوبی بود. لااقل همه ی بچه های کلاس مورد ارفاق واقع میشدند .البته هومن بعد از اتفاقی که چندان خوشایند نبود ، حالا در رفتارش با من صبورتر شده بود . گرچه هنوز الفاظی چون " کدوم گوری بودی؟ ، احمق جان ، یا جوجه اردک زشت " تکیه کلامش بود ولی انگار دیگه ترسی در وجودم نبود تا ازش بترسم . درحالیکه قاعدتاً باید بعد از اتفاقی که افتاد ، ترسم از او بیشتر میشد که نشد و این خوب نبود. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور 76 نزدیکی های شام بود . پدر دیر کرده بود. خانم جان رفته بود و من و مادر و هومن در خانه تنها بودیم .همراه مادر پشت میز آشپزخانه داشتم ظرف سالاد کاهو را پر می کردم که مادر گفت : _با پدرت تصمیم گرفتیم یه گوشی موبایل برات بخریم ... شاید خیلی زودتر از اینا باید می گرفتیم . -مهم نیست مامان ... لازم ندارم . -همینو گفتی که اون اتفاق بد برات افتاد ... یعنی چی لازم ندارم ...خیلی هم لازم داری . سکوت کردم که هومن سمت آشپزخانه آمد: _مامان. -بله. -یه چایی نبات به من میدی . با شنیدن این جمله ، یه لبخندی روی لبام اومد که سعی داشتم به زور مخفی اش کنم . -چرا ؟! دل درد داری مگه ؟ -آخ خیلی ... بد جوری دل پیچه گرفتم . مادر رفت تا برایش یه لیوان چای بریزد که از پشت او هومن دوید و رفت و من نتوانستم خنده ام را پنهان کنم : _چی شد این ؟ مادر با نگرانی دنبالش رفت : _هومن ...هومن حالت خوبه ؟ به زور خنده ام را جمع کردم و تو دلم به فریبا گفتم : "قربونت برم با این پیشنهادات ... چه کیف میده " مادر برگشت و در حالیکه تند و تند داشت در کابینت ها رو باز میکرد و دنبال نبات میگشت گفت _:این ظهری خوب بود ها . خنده ام گرفت که مادر با تعجب نگاهم کرد: _به چی می خندی ؟ -این آه بچه های کلاسه مامان ... از بس سخت میگیره. مادر اخمی کرد و گفت : _چه حرف ها ...نشنیده بودم که آه بقیه دل پیچه بیاره ! با لبخند گفتم : _خب حالا که دیدید . مادر نبات را پیدا کرد و یه شاخه در لیوان چای هومن گذاشت . هومن برگشت و در حالیکه کف دستش را روی شکمش گذاشته بود گفت : _وای چرا اینطوری شدم . مادر پرسید : _چطوری ؟ -هیچی . بعد نشست پشت میز و من سعی کردم که تمام حواسم را به کاهوها بدهم .مادر لیوان چای نبات هومن را مقابلش گذاشت و باز پشت میز نشست. نگاه دزدانه ای به هومن که هنوز از درد و دل پیچه ، اخمی توی صورتش بود و داشت تند و تند چایش را هم میزد ، انداختم .که یه لحظه دستش روی قاشق درون لیوان خشک شد و بعد به سرعت صندلیش را عقب راند و باز دوید . مادر متعجب نگاهم کرد: _ای وای ... این چرا این شکلی شده ! باز خندیدم و گفتم : _به جان خودم آه بچه های کلاسه. مادر اخمی کرد و دنبال هومن رفت . اون وقت بود که بی مزاحمت خندیدم و فکر کردم که شاید من زیادی قرص مسهل در دمنوش هومن ریختم و شاید نباید قرص ملین رو با دمنوش برگ سنا و گل محمدی و گل گاوزبان قاطی میکردم .اینهمه مسهل برایش زیاد بود!از این فکر باز خنده ام گرفت که مادر و هومن برگشتند .مادر پرسید: _میخوای بریم دکتر؟ مردد نشست پشت میز و گفت : _بذارید این چای نبات رو بخورم ببینم چی میشه . ظرف سالاد رو گذاشتم توی یخچال و رفتم سمت دستشویی . عمدا می خواستم یه کم توی دستشویی بیشتر بمانم تا ... شروع کردم به مسواک زدن و با صبر و حوصله توی آینه ی بزرگ روشویی خیره شدم که چند ضربه محکم به در خورد و صدای هومن را شنیدم : -بیا بیرون ببینم . خنده ام گرفت : _کار دارم . -کار من واجب تره . باخونسردی کف دهانم را تف کردم توی روشویی و گفتم : _شماره چندی ؟ محکم به در کوبید و فریاد زد : _بیا بیرون بهت می گم . -برو دستشویی طبقه بالا . مستاصل فریاد زد : _دختره ی احمق نمیتونم ... بیا بیرون . صدای خنده ام بلند شد که مادر به در کوبید : -نسیم جان ، تو رو خدا بیا بیرون عزیزم . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور 79 گچ دستم بعد از سه هفته باز شد ولی باز با نزدیک شدن تاریخ نامزدی بهنام و سیما حالم گرفته شد . ترم جدید آغاز شده بود و اگر صحبت هومن با اساتید و مدیریت دانشگاه در مورد من و امتحاناتم نبود ، شاید همه ی واحدها را میافتادم .اما با توضیح هومن بابت شرایط روحی ام بعد از اتفاقی که خودش مسببش بود ، به من تخفیف دادند تا در ترم تابستان واحدها را دوباره با مردودی ها امتحان بدهم . بعد از شوخی و انتقام کوچکی که از هومن گرفتم ، فریبا باز اصرار کرد که بخاطر حال روحی خودم ، دوباره اذیتش کنم .اما قبول نکردم .اما یه روز با یه اتفاق باز جرقه ی این که اذیتش کنم ، زده شد . سر کلاس بودیم و هیچ حوصله ی توضیحات هومن را نداشتم .ولی او همچنان توضیح میداد و من داشتم گوشه ی کتابم با مداد نوکی ام ریز مینوشتم " بهنام " . کاش لااقل دلبسته اش نشده بودم .آهی کشیدم و کل کلاس یکدفعه ساکت شد . سرم بالا امد و متوجه ی نگاه همه ی بچه های کلاس شدم . سرم چرخید سمت هومن که با اخم داشت نگاهم میکرد: -خانم افراز ... مزیت روش بخش بندی پویا در مدیریت حافظه رو توضیح بدید . سرفه ای کردم و زیر لب نجوا : _مزیت ... بخش بندی ... پویا ... جلوتر اومد و بالای سر کتابم ایستاد. نگاهش روی کتابم ماند . با دیدن نام بهنام خوب حس و حالم را فهمید امانمی دانم چرا مرا به تمسخر گرفت و پرسید : _بهنام داریم تو کلاس؟ بچه ها به هم نگاه کردند و گفتند: _نه استاد ... و هومن باز نگاهش را با تحقیر به من دوخت : _خانم افراز ، اینجا کلاس درسه نه کلاس همسرداری ...اگه عاشق آقا بهنام هستید میتونید برید کلاس های همسرداری ثبت نام کنید که لااقل به درد آینده تون بخوره . صدای خنده ی بچه ها بلند شد و من لبانم را با حرص به داخل فرو بردم و زیرلب گفتم : _عوضی. -خب ادامه ی درسمون . رفت سمت تخته و درسش را ادامه داد و من فقط با حرص نگاهش کردم ولی در تمام مدت فقط در فکر یه انتقام جدید بودم. چطور تونست جلوی سی نفر ، اسم بهنام رو بلند اعلام کنه و منو به تمسخر بگیره ؟ ... اینکارش رو نباید بی جواب می گذاشتم . این شد که بعد از کلاس ، فریبا با خنده همراهم شد : _خوب دستت انداخت ها. -یه چیزی بهت میگم فریبا ها. -من چرا ؟! من که بهت گفتم بیا دوباره اذیتش کن ، خودت قبول نکردی . ایستادم وعصبی پرسیدم : _چکار کنم مثلا ؟ لبخند شیطنت آمیزی روی لبش آمد: _یه فکر عالی دارم ... این دفعه پاسخ خوبیه در مقابل حرکت ناجوانمردانه ی استاد. زخم تحقیری که هومن بر دلم گذاشت با وسوسه ی انتقام وسواس خنّاسی چون فریبا ، بر من غلبه کرد. فکر خوبی بود. در ترم جدید ، ما دو روز در هفته با هومن درس داشتیم . یه روز شنبه و روز بعد یکشنبه . وقتی طرح فریبا رو خوب حلاجی کردم و دیدم در مقابل رفتار هومن چقدر پاسخ به جا و به موقعی است و از طرفی درست مصادف میشد با نامزدی بهنام و سیما و مطمئنا من به این دعوتی نمی رفتم ، و حالم گرفته میشد ، تصمیم گرفتم که نقشه ی فریبا رو عملی کنم. بعد از یک روز خسته کننده ، توی ماشین ، در راه برگشت به خونه ، وقتی تمام حواسم به اجرای نقشه ی شیطنتم بود ، هومن پرسید : _واسه چی ، اینقدر فکرتو الکی درگیر اون بهنام عوضی میکنی ؟ -واسه تو الکیه ، واسه من زندگیمه ... مگه میشه کسی بیاد توی زندگیت و یه شبه همه چی خراب بشه ، بعد تو یکدفعه هم همه چی رو فراموش کنی ؟ عصبی نفسش رو از بین لبانش فوت کرد: _خب حالا که چی ؟ اگه یه ذره عقل داشتی میفهمیدی که از اولشم اون عوضی تو رو نمیخواست که اگه میخواست با سیما نامزد نمیکرد. چرخیدم سمتش و عصبی گفتم : _چرته ... اینا رو میگی تا بگی به صلاح من بوده که با بهنام نامزد نکردم ولی در واقع ، تو مسبب تمام بدبختی های منی .... خودتو مبرا نکن. عصبی تر از قبل نگاهم کرد و در حالیکه مدام سر می چرخاند ، و بعد نگاهش را به خیابان میدوخت ، جواب داد: _خودم رو مبرا نکردم ...ندیدی توی امتحانت بهت ارفاق کردم ، مجبورم کردی به کل کلاس ارفاق کنم ، دمنوش مسهلت رو خوردم و گذاشتم یه دل سیر بهم بخندی تا روحیه ات عوض بشه ... محکم فریاد زدم : _اینا کار تو رو جبران نمیکنه ... و در ضمن تو حق نداری ، منو بخاطر احساساتم ، جلوی بچه های کلاس تحقیر کنی . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور 157 یه چیزی توی وجودم بود که زبانم را لال کرد. اراده ام را قوی و تصمیمم را قطعی. نگاه نگران مادر حتی عذاب وجدانم بود ولی گاهی پریشان حالی هومن مرا باز مصمم می کرد. هنوز کلامش توی سرم پژواک می شد: _کاش لال بودی... کاش کر و لال بودی تا اونوقت نه می‌تونستی حرف بزنی نه حرفام رو بشنوی. چرا؟! چرا همچین آرزویی کرد؟! نمی‌دانم چرا از او بدجوری به دل گرفتم. شاید من بعد از تغییر کمرنگ رفتارش که گر چه بوی غرور داشت ولی با همان دو بوسه ای که به لبانم هدیه کرده بود، باعث تغییر نگرشم در مورد هومن شده بود که با این حرف... فهمیدم چقدر خام بودم. تازه فهمیدم که قبل از آن دعوتی، چقدر خام بودم که گول تظاهر هومن را خوردم و با آنکه سعی می‌کردم که فریب رفتارش را نخورم، انگار عملا نتوانسته بودم. سکوتم هر روز که می‌گذشت، هومن را کلافه تر می‌کرد و آتش به خاکستر نشسته‌ی قلب سوخته‌ی مرا خاموش‌تر. یک هفته گذشت و با سکوت من هم در دانشگاه و هم در خانه. حتی سر کلاس‌های خودش و حتی ترفندهای خاصش، ادامه پیدا کرد. هیچ‌وقت فراموش نکردم که بخاطر همین سکوت یک نمره‌ی منفی از او گرفتم. عمدا مقابل سایر دانشجوها، وسط درس گفت: _خانم افراز. سر بلند کردم و نگاهش کردم که با ماژیک میان دستش، زیر جمله‌ای که روی تخته نوشته بود را خط کشید و گفت: _این دسته بندی رو برای ما توضیح بدید. نگاهم به تخته بود که پرسید: _حواستون با درس هست؟ جوابش را که ندادم، عصبی‌تر شد. طاقت اینهمه سکوتم را نیاورد و فریاد زد: _شما لالی؟ فریبا انگار بیشتر از من ترسید و زیر گوشم گفت: _چت شده حرف بزن. جوابی ندادم که عصبی‌تر از قبل گفت: _بنشینید... یه نمره منفی براتون ثبت می‌شه تا سر کلاس کر و لال نشید. حتی بعد از کلاس هم با توبیخ فریبا، ذره‌ای در تصمیمم مردد نشدم: _چت شده تو؟! چرا حرف نمی‌زنی بگی چی شده؟! چیزهایی شده بود که تنها راهش همین سکوت بود. نمی‌خواستم هر شب از دست هومن بترسم و حالا به یمن این سکوت ماندگار، هم کلافه‌اش کرده بودم، هم نگران. شاید این بهترین انتقامی بود که می‌توانستم بگیرم. در راه برگشت به خانه همانطور که رانندگی می‌کرد با لحنی که جدیت داشت ولی پشت تک‌تک کلماتش عجز و التماسش پنهان بود گفت: _چت شده تو؟ می‌خوای به چی برسی؟ یه هفته سکوت کردی که چی؟ سرم سمت پنجره بود و نگاهم به بیرون. عمدا دست دراز کرد و چانه‌ام رو گرفت و سرم را با خشونت سمت خودش چرخاند و از این سکوتی که حسابی حرصش می‌داد فریاد زد: _با توام. جوابی ندادم. کلافه نفسش را فوت کرد و چانه‌ام را رها. و باز لحنش را از اوج فریاد پایین کشید: _اگه واسه یه سیلی که خوردی، حقت بود... بدم می‌آد از این که ناز نازی هستی... ولی اگه دنبال التماس منی، کور خوندی... لال که هیچ، کر و کورم بشی، من التماست نمی‌کنم. پوزخندم را سمت پنجره خالی کردم و در دلم گفتم: _کاملا معلومه... یه هفته است داری به آب و آتیش می‌زنی که حرف بزنم... تو کور خوندی... این دفعه من رامت می‌کنم. و شاید هم شد ولی به سختی. با صبر، با زجر. سکوت خیلی سخت‌تر از گفتن است. چون حرف زدن آدمی را سبک می‌کند و سکوت آدمی را ویران. و من ویران می‌شدم ولی به هر حال سکوتم را حفظ می‌کردم تا برسم به آن روزی که منتظرش بودم. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝