eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✋🏻❌ اذان‌گوشیش‌فعاله‌ولی‌همیشه خاموشش‌میکنه و‌به‌ادامه‌کارش‌یا‌خوابش‌میرسه غیر‌فعالش‌کن‌اذیت‌نشی‌؟! 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ حالت بد باشه خدا ناراحت میشه... ☘️با حال خوب برو در خونه خدا... 🌸استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت 36 مادر با تعجب و ناراحتی که در صورتش نشسته بود گفت : -خدای من ! هومن! و صدای هومن باز بلند شد . رد سنگ های سالن رو گرفته بود و یه خط رو تا ته می رفت و بر می گشت : _هومن چی ؟! نکنه الانم باید خفه بشم ؟! پدر در حالیکه سعی می کرد خونسرد باشد ، پرسید : _خب حالا حرفت چیه که اینقدر توپت پره ؟ _الان میخوام یه شرکت خدمات کامپیوتری بزنم . پدر کف دستش رو محکم زد روی ران پای چپش و گفت : -گفتم که سرمایه ی اینکار و ندارم . -ندارید ؟! سرمایه واسه هتل دارید که نوسازی بشه ، سرمایه واسه این جوجه اردک زشت دارید که ماهی فلان قدر بریزید تو جیبش و واسش لپ تاپ بخرید ، واسه من سرمایه ندارید ؟! مادر مداخله کرد : _هومن !...هتل واقعا نیاز به بازسازی داشت ، لپ تاپ هم وسیله ی درسی نسیمه . نگاه پر از نفرتش با اون جذبه ی ترسناک روشن چشمانش به سمتم آمد: _آخی اونم چقدر درس میخونه که از اون لپ تاپ استفاده کنه . پدر عصبی جواب داد : _اصلاً اینا هیچ ، تاسیس یه شرکت کلی هزینه داره .... من از پسش بر نمیآم ... بهت گفتم بیا هتل رو اداره کن قبول نکردی ، حالا داد و بیدادت چیه ! هومن عصبی تر جواب داد : _داد و بیدادم اینه که به من اهمیت نمیدید ... 15 سال درس نخوندم که حالا برم هتل بچرخونم . چند لحظه ای سکوتی متفکرانه بین جمع ما پدید آمد ، تا اینکه پدر گفت : _تو اصلا الان وقت شرکت داری ؟ داری توی دانشگاه تدریس می کنی . هومن عصبی تر از قبل با پوزخند جواب داد: _از روی اجباره .... وگرنه هیچ دوست ندارم تدریس کنم ... می خوام شرکتم رو بزنم ، خودم همه کاره اش باشم ... ایده دارم ، برنامه دارم اما شما مهلت بروز این ایده و برنامه ها رو به من نمی دید. توی جمعی نشسته بودم که یه لحظه حس کردم غریبه ام . حس کردم ، برای اولین بار بعد از پانزده سال ، که از این خانواده نیستم و با این صحبت ها ، جایی برای من نیست .از جا برخاستم و کتابم رو برداشتم . بی هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم . اما هنوز به در اتاق نرسیده ، صدای عصبی پدر بلند شد : _دیدی چه کار کردی ! ناراحت شد . دستم روی دستگیره ی در بود که هومن جواب پدرو مثل خودش داد: _به درک ... مزاحم همیشگی ... از وقتی پاشو گذاشته توی این خونه ، زندگی منو بهم ریخته ... انگار من شدم پسر سر راهی و اون شده دختر شما. فریاد پدر تا طبقه دوم ، جایی که من ایستاده بودم ، رسید: -دهنتو ببند هومن .... یه ذره عقل و شعورم خوب چیزیه . 🍂🍁🍂🍁
عاقبت‌نوڪرِخودرابہ‌حـرم‌خواهـےبُرد شڪ‌ندارم‌بخُداازڪرَمَت‌‌معلوم‌استـ...♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین هومن باز کوتاه نیامد : -واقعا خوب میشد اگه منو هم درک می کردید ، لااقل کار من به اینجا نمی کشید . مادر مستاصل شده بود.با صدایی پر از اضطراب و استرس گفت : _بس کنید توروخدا ....منوچهر ...آروم باش قلبت درد میگیره . و صدای قدم هایی عصبی که داشت سالن را ترک می کرد برخاست .فوری در اتاقم رو باز کردم و وارد اتاقم شدم. کتابم رو انداختم روی تخت و گلسرم رو باز کردم . وقتی کلافه می شدم ، سردرد می گرفتم و انگار با باز کردن موهایم حس می کردم آروم می گیرم . چنگی به موهایم زدم و رهایشان کردم که تا نزدیک کمرم آویزان شدند و با رقص دستانم ، چند مرتبه ، آنها را در هوا تکان دادم . ناگهان در اتاق با ضرب باز شد . پشتم به در بود ولی حدس زدن اینکه چه کسی پشت سرم ایستاده کار سختی نبود. شاید از همان نحوه ی باز شدن در . آرام برگشتم سمت در . هومن عصبی و ناراحت مقابلم ایستاده بود . نگاهش خنجری داشت تیزتر از همه ی حرف هایی که زده بود. -تو ... از روزی که اومدی ... چیزی جز دردسر و بد بختی برای من نداشتی . قدمی جلو آمد و من ترسیده از جذبه ی نگاه روشنش که عصبانیتش را به وضوح به تصویر می کشید ، عقب رفتم . -خوب گوش کن ببین چی میگم ... اگه بخوای پا روی دم من بذاری ... حرف زیادی بزنی ... حرف بیاری و ببری ...که خودتو عزیز کنی و منو پیش پدر و مادر خراب ... مکث کرد . پایان آنهمه تهدید چی می توانست باشد ؟! -بلایی سرت میآرم که مجبور بشی چمدونت رو ببندی و برگردی همون پرورشگاهی که ازش اومدی . بغض کرده با ترس و لکنت گفتم : _م ...من ...که کاری نکردم . -دیگه می خواستی چکار کنی ؟ رسیده بودم به لبه ی تخت .دیگر جایی برای عقب نشینی نبود . ایستاده مقابل چشمانی روشن ازجنس نفرت . جلوتر آمد و همراه با چند نفس تند و عصبی چنگی به موهایم زد . می خواستم جیغ بزنم که صدای خفه اش با همان دُز عصبانیت توی گوشم نشست : _لال می شی ...شنیدی چی گفتم ؟ لال . -آره ...شنیدم . محکم هولم داد سمت تختم و با نفرت به ناتوانی ام خیره شد : _خوبه ..بتمرگ درست رو بخون . و بعد چند قدمی به عقب رفت و برگشت سمت در اتاق . اما قبل از خروج باز برگشت . نیم نگاهی به من انداخت . شاید می خواست مطمئن شود که به اندازه ای که باید می ترسیدم ، ترسیده ام یا نه . و اینبار گفت : _تلافی می کنم ... من پسر بچه ی 15 سال پیش نیستم که اینبار بذارم و برم .... اینبار تلافی می کنم . و در اتاق با صدایی مهیب بسته شد . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بزرگی میگفت: از عَقرب نباید ترسید! از عَقربه هایۍ باید ترسید که بدون یاد خدا بِگذره! ____________________ 🌱||🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
[🌱"! تـو‌گنـآه‌نڪن‌؛ ببین‌خدا‌‌چجورۍحـٰالتـو‌جا‌میارھ!' زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌ِخودش‌میکنہ(: - عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌(بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشھ؛✋🏼 - دلخورٺ‌کردن؟! +بگو‌؛ خدا‌میبخشہ‌منم‌میبخشم‌🌿. پس‌ولش‌کن!!🙊🌼 - تهمت‌زدن؟' +آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بدھ‌وَ بگو‌^^! بہ‌ائمہ‌[علیھ‌السلآم]هم‌خیلی‌تھمتـٰازدن - کلیپ‌و‌عکس‌نآمربوط‌خواستی‌ببینی؟! بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو📲مولآمھم‌تـرھ! - نامحرم‌نزدیکت‌بود؟!🚶🏻‍♂ +بگو‌‌مھدیِ‌فاطمھ‌خیلےخوشگلترھ😌🖐🏻 بیخیال‌بقیھ ... ! زندگےقشنگ‌تـرمیشھ‌نھ؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸 🍃🌸شروع هفته تون عالی 💖از خدا براتون 🍃🌸یک روز زیبا و 💖سرشاراز عشق به اهل بیت ع 🍃🌸همراه با دنیا دنیا آرامش 💖سبد سبد خیر و برکت 🍃🌸بغل بغل خوشبختی 💖و یک عمر سرافرازی خواهانم 🍃🌸طاعات قبول حق 💖روزتون زیبا و در پناه خدا 🙏 🌸🍃🌸
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین در اولین فرصت میان کارهایی که مادر به من سپرده بود ، یه سر به اتاقم رفتم و از شدت دلشوره برای کنفرانس به فریبا زنگ زدم تا شاید راه حلی جلوی پایم بگذارد که گذاشت . یه راه حل فوق العاده . کنفرانس باطرح سئوال و جواب و بعد یک لیست پر از سئوال به همراه جواب هایش برایم به شما ره ی اتاقم فکس کرد و من تنها باید آن ها را می خواندم . تعجبم از این بود که فریبا این سئوالات را چطور تهیه کرده که جوابش ماند برای روز بعد .اما همین که دلشوره ام کم شد ، با خیالی راحت تر از قبل برگشتم به سالن . خانم جون آمده بود که با دیدنش از شوق فریادی زدم وبه سمتش دویدم ، که صدای اعتراض هومن رو بلند کرد: -یواش ... چه خبرته ! خانم جان همانطور که مرا در آغوش خود گرفته بود گفت : -دخترم دلش واسه من تنگ شده خب . و هومن باز از رو نرفت و جواب داد: _دخترتون کوره ....می خوره زمین یه دست و پاش می شکنه ، بعد از اون جایی که خیلی ناز نازی هستند نه تو خونه میشه بهشون گفت بالا چشمشون ابروئه ، نه توی دانشگاه . خانم جان اخم بامزه ای حواله ی هومن کرد و بعد باز با مهربانی دستی به صورتم کشید .کف دستش را بوسیدم که پرسید : _چطوری نسیم جان ؟ -خوبم عزیز ...آقاجان کجاست ؟ -با منوچهر توی حیاط هستند . مادر همین حین وارد سالن شد و بالحنی توبیخی خطاب به من گفت : _کجا غیبت زد یکدفعه ؟ -یه کاری داشتم که .... سرم رو با لبخند به دو طرف تکون دادم که خانم جان خندید و گفت : _شیطنتش کم نمیشه دخترم ... هنوزم چرخ و فلک میزنی یا نه ؟ -بله . -پس یکی برای من بزن ببینم . نگاهم بی اختیار رفت سمت هومن که مثل یه تیکه یخ داشت نگاهم می کرد .تامل کردم که خانم جان گفت : -چیه ؟ هومن نمی ذاره . هومن فوری گفت : _نه بابا من چکاره ام ... اونقدر چرخ و فلک بزنه تا سرش بخوره کف زمین و مغزش بیاد تو دهنش ، به من چه . صدای "ای " بلند خانم جان و مادر به اعتراض بلند شد که رفتم ته سالن و دستام رو باز کردم و با لبخندی که بیشتر بخاطر خیال راحتم از کنفرانس فردا بود و عشقی که به خانم جان داشتم گفتم : _اینم واسه خاطر روی گل خانم جان . دسته های بلند موهایم را بافته بودم و بدون مزاحمت چند دوری جلوی چشمان آن ها چرخ و فلک زدم . وقتی به انتهای سالن رسیدم و ایستادم ، خانم جان برایم کف زد : _وای من قربون این دختر شیطونم برم ... قول داده به منم یاد بده . مادر تعجب کرد و صدای خنده ی هومن مرا متعجب . -آره خانم جان حتما یاد بگیر ، قولنجت می شکنه ، خوب . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨💛 هࢪ شاھ وزیࢪ و راهیابے داࢪد🙂 هࢪ فࢪقہ بڔاے خود، کتابے داࢪد📚 تبریڪ بھ صاحب الزمان باید گفت😍 از اینڪه چنین نائب نابے دارد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مثل‌بابایــے‌ڪه‌ بخشیده‌گناه‌بچہ‌را✋🏼 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⇽رفیق‌خوبـــ💕 زندگـی͡م 🌱ᒻ༚ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕️🌸 روزتون زیبا 🌿 و پراز زیباییهای خلقت🌸 امروز را با یه دنیا🌿 عشق و محبت 🌸 و یه ذهـن آرام 🌿 شروع کنیـد🌸 زندگیتون 🌿 سرشار ازخوشبختی 🌸 -------------------
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین در اولین فرصت میان کارهایی که مادر به من سپرده بود ، یه سر به اتاقم رفتم و از شدت دلشوره برای کنفرانس به فریبا زنگ زدم تا شاید راه حلی جلوی پایم بگذارد که گذاشت . یه راه حل فوق العاده . کنفرانس باطرح سئوال و جواب و بعد یک لیست پر از سئوال به همراه جواب هایش برایم به شما ره ی اتاقم فکس کرد و من تنها باید آن ها را می خواندم . تعجبم از این بود که فریبا این سئوالات را چطور تهیه کرده که جوابش ماند برای روز بعد .اما همین که دلشوره ام کم شد ، با خیالی راحت تر از قبل برگشتم به سالن . خانم جون آمده بود که با دیدنش از شوق فریادی زدم وبه سمتش دویدم ، که صدای اعتراض هومن رو بلند کرد: -یواش ... چه خبرته ! خانم جان همانطور که مرا در آغوش خود گرفته بود گفت : -دخترم دلش واسه من تنگ شده خب . و هومن باز از رو نرفت و جواب داد: _دخترتون کوره ....می خوره زمین یه دست و پاش می شکنه ، بعد از اون جایی که خیلی ناز نازی هستند نه تو خونه میشه بهشون گفت بالا چشمشون ابروئه ، نه توی دانشگاه . خانم جان اخم بامزه ای حواله ی هومن کرد و بعد باز با مهربانی دستی به صورتم کشید .کف دستش را بوسیدم که پرسید : _چطوری نسیم جان ؟ -خوبم عزیز ...آقاجان کجاست ؟ -با منوچهر توی حیاط هستند . مادر همین حین وارد سالن شد و بالحنی توبیخی خطاب به من گفت : _کجا غیبت زد یکدفعه ؟ -یه کاری داشتم که .... سرم رو با لبخند به دو طرف تکون دادم که خانم جان خندید و گفت : _شیطنتش کم نمیشه دخترم ... هنوزم چرخ و فلک میزنی یا نه ؟ -بله . -پس یکی برای من بزن ببینم . نگاهم بی اختیار رفت سمت هومن که مثل یه تیکه یخ داشت نگاهم می کرد .تامل کردم که خانم جان گفت : -چیه ؟ هومن نمی ذاره . هومن فوری گفت : _نه بابا من چکاره ام ... اونقدر چرخ و فلک بزنه تا سرش بخوره کف زمین و مغزش بیاد تو دهنش ، به من چه . صدای "ای " بلند خانم جان و مادر به اعتراض بلند شد که رفتم ته سالن و دستام رو باز کردم و با لبخندی که بیشتر بخاطر خیال راحتم از کنفرانس فردا بود و عشقی که به خانم جان داشتم گفتم : _اینم واسه خاطر روی گل خانم جان . دسته های بلند موهایم را بافته بودم و بدون مزاحمت چند دوری جلوی چشمان آن ها چرخ و فلک زدم . وقتی به انتهای سالن رسیدم و ایستادم ، خانم جان برایم کف زد : _وای من قربون این دختر شیطونم برم ... قول داده به منم یاد بده . مادر تعجب کرد و صدای خنده ی هومن مرا متعجب . -آره خانم جان حتما یاد بگیر ، قولنجت می شکنه ، خوب . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان اوهام پارت 40 "خوب " را کشدار گفت . بوی تمسخر از تک تک کلامش می آمد که خانم جان عصای چوبی اش را بلند کرد و سر عصا را محکم زد روی ران پای هومن که ذوق زده از این ضربه ، اینبار من خندیدم و اخمی در تنبیه صدای بلند خنده ام از طرف هومن ، سهمم شد . همون موقع آقاجان و پدر هم وارد خانه شدند. با جیغی به سمت آقا جان دویدم . دستام رو دور گردنش حلقه زدم و عطر محمدی نشسته روی لباسش رو عمیق به سینه کشیدم . جمعمون پر از خنده و شادی شد که مادر یک سینی چای دستم داد و من اول از همه سمت آقاجان بردم . آقا جان با قربان صدقه ، چایش را برداشت : _قربون نسیم خودم برم . چرخیدم سمت خانم جان که به هومن گفت : _بلند شو یه تکونی به خودت بده ، سینی رو از نسیم بگیر . هومن درحالیکه نشسته روی مبل بود ، شونه هایش را تکانی داد و گفت : _اینقدر بسه ؟! خانم جان باز اخم کرد: _ای تنبل . وقتی سهم همه یک لیوان چای شد ، نشستم کنارخانم جان که آرام توی گوشم گفت : _هومن باهات چطوره ؟ نفس محکمی از بین لبانم خارج شد : _ای بابا خانم جان ، چی بگم ... چینی بین ابروهای خاکستری خانم جون نشست : _اذیتت می کنه ؟ -ازش می ترسم ...اونم اینو میدونه ، بیشتر اذیتم می کنه . خانم جان پوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد: _چقدر به منوچهر گفتم اینکارو نکن ، اینا بزرگ بشن پشیمون میشی . توی صورت خانم جون دقیق شدم و او بی توجه به حضور من تفکراتش را به زبان جاری کرد: _حالاچه بکنیم با این وضع ، چه بدونم . -کدوم وضع خانم جون ؟ نگاهش متوجه ی من شد و فوری گفت: _هیچی ...هیچی. خواستم بیشتر اصرار کنم و بپرسم که صدای زنگ در خانه نگذاشت . عمه پری و آقا رضا بودند. سوسن که طبق معمول همراهشان نبود و معلوم نبود که با همسرش امید خان بیاید یا نه . سارا هم که داشت خودش را با درس خفه می کرد. تنها سیما آمد . از دورهمی خانه ی عمه مهتاب تقریبا دیگر همدیگر را ندیده بودیم . سیما از هومن می پرسید و من می نالیدم از سخت گیری هایش و سیما از ته دل می خندید . خنده اش حرصم می داد. تا اینکه عمه مهتاب و آقا آصف هم از راه رسیدند . بهنام حسابی به خودش رسیده بود ، طوری که همه مجذوبش شدند. خانم جان حسابی تحویلش گرفت اما نه به اندازه ی سیما که مدام می گفت : _چه جنتلمنی ! هیچ از این کلمه خوشم نمی آمد.نشستم روی مبل تا ادامه ی صحبتم را با سیما داشته باشم که بهنام سمتم آمد و سلامی خصوصی به من هدیه داد: _سلام نسیم خانم . یه لحظه از شدت تعجب ، بعد از آنکه به همه سلامی همگانی گفت و به من سلامی خصوصی ، خشکم زد . یه حسی توی نگاهش ثابت بود که از دیدنش قلبم محکم می کوبید . 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...😍❤️ برکت کشور ما شمایی آقا...❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اوهام پارت 41 -سلام . یک جواب سلام ساده دادم . بدون حتی احوالپرسی ، که نشست صندلی کنار من و مرا بیشتر متعجب کرد.اینهمه صندلی خالی و... بهنام درست کنار من ! معذب شدم و بین نشستن و ایستادن معطل که سیما باخنده به بهنام گفت : _خوب به خودت میرسی پسرخاله . سری تکان داد و گفت : _دیگه جوانی و زیبایی و پولداری و مهندسیه دیگه . زیادی خودش را تحویل نمی گرفت ؟!!همان موقع مادر صدایم زد و دستور رفتنم صادر شد . مادر یک سینی بزرگ چای حاضر کرده بود که گفتم : _وای من اینو چه جوری ببرم ! -تو اینو ببر ، خانم جون هومن رو صدا می کنه تا ازت بگیره . -اومدیم و خانم جان هومن رو صدا نزد . مادر با یک لبخند ، نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت : -صدا می کنه ... برو . سینی را بلند کردم و وارد سالن شدم . چشمم دنبال خانم جان بود که هومن را صدا کند. اما خانم جان باعمه پری گرم صحبت بود که سینی چای را جلوی رویش گرفتم بلکه یادش بیاید . ترسم این بود که چایش را بردارد و هومن را هم صدا نزند و کمر من بشکند از این خم و راست شدن ، اما تا چشمش به من افتاد ، خدا رو شکر به یاد ضعف کمرم و دستان لرزانم افتاد و گفت : _هومن ....هومن. اما هومن که سخت مشغول حرف زدن با آقا آصف بود و شایدم می خواست که نشنود ، در عوض به جای هومن ، بهنام با آن کت رسمی از جا برخاست و سمتم آمد . سینی را بی هیچ حرفی از من گرفت و رفت . یه نگاه به خانم جان انداختم و یه نگاه به بهنام که مادر پشت سرم آمد و این صحنه را دید و با دلخوری صدا زد : _هومن جان سینی رو از بهنام بگیر . هومن توجهی نکرد و تنها سری به علامت نفی به بالا فرستاد. برگشتم روی صندلی خودم که بهنام با سینی خالی چای برگشت و گفت : _برای شما هم چای بریزم ؟ از خجالت آب شدم و فوری گفتم : _وای نه ... شما چرا ؟ خودم می ریزم . اما او با یک جمله ی " این چه حرفیه " از دور رفت سمت آشپزخانه که خجالت زده به سیما گفتم : _وای چقدر بد شد ! همه اش تقصیر این هومنه . سیما هنوز نگاهش با حسرتی معماگونه به بهنام بود که زیر لب نجوا کرد: _کاش واسه منم چایی می ریخت. مفهوم کلامش برایم روشن نبود که با تعجب به لیوان چای میان دست سیما نگاهی انداختم و گفتم : _تو که چایی داری ! نفس بلندی به سینه ی پر حسرتش راه داد که مرا بیشتر متعجب کرد . بهنام با یک لیوان چای برگشت سمتم و نمیدانم چطور شد که یکدفعه نگاه همه به بهنام جلب شد که با یک سینی اما یک لیوان چای مقابلم ایستاد و گفت : -بفرمایید . بالبخند گفتم : _شرمنده ام کردید . -نفرمایید ... نوش جان . نگاه همه روی من بود. عمه پری با پوزخند ، خانم جان با حسرت ، عمه مهتاب با اخم و هومن باخنده و پدر و مادر متعجب ، نگاه آقا آصف و آقا رضا هم تفسیر شدنی نبود و حس خجالت من ، که مدام شعله می کشید بر وجودم و نمی دانستم آن یه لیوان چای را چگونه مقابل نگاه دیگران بنوشم . 🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(:📿 . ๑|^ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•. کافرومومن،آواره‌وشبگرد؛همه.‌‌. همه‌محتاج‌امامیم؛خودت‌رابرسان|✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته شدم... 📸⃟🦋¦⇢ 📸⃟🦋¦⇢ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣دستگیری امام رضا (ع) در قیامت 🎙استاد عالی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه توجه؛ دو دقيقه اقتداررر رجــز خوانى يك جـــوان ايرانى در ســـوريه حرم حضرت زينب . اگه ميخواين از اتفاقات تو منطقه باخبر باشين؛ اين كليپ رو حتما ببينين 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین شاید آنشب بهنام عجیب تر از همیشه شده بود . البته عجیب تر از همیشه که نه ... چون پانزده سال نبود و حالا نمیشد گفت ، بعد از انداختن سگش ویلی به جانم ، از همیشه عجیب تر شده اما رفتارش با مهمانی خانه ی عمه مهتاب تفاوت فاحشی کرده بود . بعد از آن لیوان چای که مرا مثل شمع مقابل نگاه بقیه آب کرد، سرسفره ی شام ، تمام توجهات بهنام معطوف به من شد : _نسیم خانم براتون سالاد بریزم ؟ نوشابه می خورید ؟ این پیاله ی سوپ برای شما . به خودم شک کردم .خودم که هیچ به خانه ی خودمان هم شک کردم . شاید حواسم نبود و ما مهمان منزل عمه مهتاب بودیم . اینهمه توجه بهنام باعث اخم پدر شد که گفت : _دایی جون دست از سر دختر ما بردار ... خونه ی خودشه ، تعارف که با خودش نداره ... -آخه شاید دستشون نرسه . پدر نفسش را حبس کرد و عمه مهتاب با صدایی که کاملا موضع عصبانیت داشت گفت : _بهنام . و بهنام سکوت کرد و تمام . بعد از شام اما اوضاع بهتر شد . شستن ظرف ها و جمع وجور کردن و مرتب کردن آشپزخانه بهانه ای شد تا وارد جمع نشوم و از توجهات بی اندازه ی بهنام در امان بمانم . اما کارهای آشپزخانه را هر قدر طول می دادم ، مهمان ها بیشتر می ماندند. و بالاخره کارها تمام شد و من ماندم که چطور فرار کنم از دست نگاه های بهنام که انگار منتظر ورود من به سالن بود. با دستم به سیما اشاره کردم بلکه او را به آشپزخانه بکشانم و همانجا با هم بمانیم که سیما سرگرم میوه پوست گرفتن بود و در عوض بهنام مرا دید. با همان دستی که اشاره می کردم سیما سمت آشپزخانه بیاید ، با برخاستن بهنام از روی مبل به صورتم کوبیدم . راستی راستی سمت آشپزخانه آمد و پرسید : _امری دارید با من ؟ آب گلویم را به زحمت فرو خوردم که بگویم " نه چه امری ! " که عمه مهتاب بلند کنایه زد : _دست شما درد نکنه ... حالا بهنام یه سینی چای چرخوند ، شما باید دعوتش کنی که کارهای آشپزخونه رو هم انجام بده !؟ شوکه شدم : _من!! .... نه ... من .... می خواستم ... عمه اجازه نداد حرف بزنم و با دلخوری سرش رو ازم برگرداند و رو به سمت مادر ادامه داد: _مینا جون درسته سمانه خانوم مریضه و دست تنهایی ولی مثلا ما مهمونیم ها. با ناراحتی یه نگاه به بهنام انداختم و گفتم : _من اصلا باشما کاری داشتم که اومدید سمت آشپز خونه !؟ من سیما رو صدا میزدم . بهنام فوری چرخید سمت بقیه و گفت : _من خودم اومدم ببینم اگه کاری هست انجام بدم . عمه مهتاب با عصبانیتی که چاشنی دلخوریش کرده بود ، رو به سمت بهنام گفت : _وا ... مگه تو خدمتکار این خونه ای ... بیا بشین ببینم . حرصی می خوردم ها ...مخصوصا که از‌‌ خصوصیات رفتاری و پز و افاده های عمه مهتاب خبر داشتم . با دلخوری به بهنام گفتم : _بفرمایید آقا بهنام نه شما خدمتکارید نه نیازی به خدمت شما هست . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین صدای بلند اعتراض عمه مهتاب هم بر سر بهنام بلند شد : -بیا بشین دیگه . بهنام ناچارا به سالن برگشت . و من از شدت حرص دیگر به سالن برنگشتم . پشت همان میز ناهار خوری دونفره ی توی آشپزخانه نشستم تا مهمان ها رفتند .حتی موقع خروج مهمان ها هم از درون آشپزخانه خداحافظی کردم . در واقع ترسیدم که عمه مهتاب برایم حرف درست کند که " نسیم چشمش دنبال بهنام منه ." همه رفتند و فقط خانم جان و آقا جان ماندند . از شدت حرص توی آشپزخانه داشتم ، بشقاب های چینی را جا به جا می کردم که صدای پدر را شنیدم . -یکی نبود به مهتاب بگه این پسره توئه که چشمش دنبال دختر منه . مادر بلند گفت : _اِ ...منوچهر. و با اشاره به پدر ، مرا نشان داد. این حفظ حرمت ها بود که نمی گذاشت پدر حرفش را بزند وگرنه من مگر عقب افتاده بوده باشم که بعد از آنهمه توجه بهنام ، متوجه ی منظورش نشوم . اما خانم جان هم حرف خوبی زد : -تقصیر خودته منوچهر ... چرا همون اول که بهنام هی خودی نشون می داد یه کنایه بهش نزدی تا سر جاش بشینه و شما بدهکار نشید . مادر جواب داد: _حرمت مهمون هامون رو نگه داشتیم خانم جان . -عزیزم حرمت کسی رو نگه دار که حرمتت رو نگه داره .... من نگفتم اینکار و نکنید ...حالا بفرما هی باید دست ودلتون بلرزه که ... پدر بلند گفت : _خانم جان ... و باز من هدف نگاه پدر و خانم جان قرار گرفتم .این چه حرفی بود که وقتی به "که " می رسید دیگر سکوت میشد !؟ حیف که نه وقتی بود برای پرسش ، نه زمان مناسب ، ونه بعد از آن دلخوری ، موقعیت این سئوال . به اتاقم رفتم و بعد از یک روز خسته کننده خیلی زود خوابیدم تا اذان صبح که مادر بیدارم کرد. بعد از نماز هم که سر سفره ی صبحانه نشستم .خانم جان سحرخیزمان هم بود .همیشه بعد از نماز صبح بیدار بود و ذکر می گفت .مادر که با سینی چای آمد گفت: -خانم جان بفرما صبحانه . خانم جان سجاده اش را جمع کرد و بلند و کشدار گفت : _یاعلی ...از دیشب تا حالا فکرم مشغوله . و همزمان یکی از صندلی ها را از کنار میز بیرون کشید و نشست . مادر لیوان چای خوشرنگ و تازه دم را جلوی دستش گذاشت و پرسید : _چرا ؟ نگاهم روی تکه نان تازه ی سنگک میان دستم بود و پنیری که به ضرب چاقو داشتم بر تنه اش می کشیدم که متوجه ی گوشه چشمی که خانم جان به سمتم روانه کرد ، شدم . مادر آه کشید و همون موقع هومن هم با یک سلام همگانی پشت میز نشست و خانم جان زل زد به صورتش . هومن خیلی کم طاقت بود و خیلی زود پرسید : -چیه خانم جان اول صبح! -مینا میگه که می دونی که ... و باز همان " که" و سکوت . نگاهم دزدانه با سری پایین ، جلب هومن شد . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
به چی وابسته شدی مومن؟ رو دریاب♥️
|✨⃟💛| ⇠ ࡆ🦋⃟💙ࡆ⇠ میگفت‌ که:↓ مواظب‌ چشمات‌ باش" نکنھ‌‌ بہ‌ چیز؎‌ نگاه‌ کنۍ‌ کھ‌ اون‌ دنیا‌ بگۍ ا؎ ڪاش‌ کور‌ بودم:)💔! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا