voice.ogg
1.01M
الفبای جنون ح س ی ن
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
هیچ کس نمیتواند بگوید؛
ظهور حضرت مهدی علیهالسلام نزدیک نیست!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میگفتقبݪازشوخے
نیتتقـرّبڪنوتودݪتبگو
"دݪِیہمؤمنُشادمیڪنم،قربہاِلےاللّٰه"
- اینشوخیاتممیشہعبادت ... (:"💜
#تڪحرف🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
+یعنـے میشـھ [•°امـام زمـاݧ﴿؏﴾°•] با خۅدکاࢪ سبـز
دۅࢪ اسممـۅݧ خطـ بکشـھ¡¿•
بگـھ اینـم نگـھ داࢪیم…
شاید بـھ دࢪد خۅࢪد…
شایدحسینے شد یـھ ࢪۅز'(:
دۅࢪ گناھ ࢪۅ خطـ کشید♥️🕊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
😍۳ پارت امشب رمان آنلاین #اوهام
#پارت53
دعوتی عمه مهتاب از دید اخم و تخم و کنایه های عمه مهتاب ،تلخ شد. اما از دیدبهنام و تعارفاتش ، احترامش و توجهاتش ،شیرین .
شاید همین باعث تلخی مزاج عمه مهتاب شده بود .اونقدر که سر سفره ی شام نتوانست خوددار باشه و چنگالش را با ضرب زد وسط بشقاب چینی اش :
_بهنام .... نسیم خودش دست داره .... می تونه هرچی که خواست از سر سفره برداره .
-شاید تعارف کنه .
و باز انگار نه انگار که مادرش در دیگ حسادتی داشت می جوشید و میسوخت :
_راستی از این کارامل ها هم امتحان کنید ...خیلی خوشمزه است .
دعوتی عمه مهتاب ، باعث شد تا دیدگاه عمه برای من روشن شود .
هنوز مرا دختر سر راهی می دانست که روزی به طور اتفاقی گذرش به خانواده ی با اصالت رادمان افتاد و چه شد که ماندگار شد ؟الله اَعلم . چه شد که هومن برادر خواست و مینا خانم دختر ؟چه شد که در چشم مادر نشستم و قلب پدر را تصاحب کردم ؟ اصلا چه شد که حتی خانم جان و آقا جان به من وابسته شدند و من به آن ها ؟ اینهمه چه شد را جوابی نبود . شب ، آخر وقت ، توی اتاقم زیر نور کمرنگ ماهی که از شیشه به رویم میتابید ، زانو بغل کرده به تقدیرم فکر میکردم ، به ازدواج با بهنام اگر حتی یه حُسن هم داشت ، می ارزید .
آن هم رهایی از شر هومن بود.
همون موقع صدای در زدن اتاقم رشته های پیوسته ی افکار متصلی که پشت سر هم قطار شده بودند تا جواب بگیرند را پاره کرد . پدر بود .سرکی به داخل کشید و با لبخند پرسید :
_مزاحم بشم ؟
فوری از تخت پایین پریدم :
_بله بفرمایید .
چراغ اتاقم را زد و اتاق از زیر نور کمرنگ آباژور بالای سرم ، در آمد و یک دست روشن شد . نشست لبه ی تخت و گفت :
_بشین .
اطاعت واجب بود .نشستم .نگاهش در کمال آرامش بود و در همان آن ، پر از اضطراب . تاب نیاوردم که خودش بگوید ، پرسیدم :
_چیزی شده ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت54
-راستش من اصلا مشکلی با ازدواج تو با بهنام ندارم ولی اخلاق تند و تیز مهتاب رو خوب میشناسم . همون 15 سالی که هومن رو باهاش به سوئد فرستادم به اندازه 15 سال هم کنایه شنیدم .
پول می فرستادم میگفت چه خبره ، پول می فرستی هومن ولخرج میشه. پول نمی فرستادم ، میگفت خرج هومن که روی شونه های آصف نیست ، زنگ می زدم میگفت ، خیلی زنگ میزنی هومن هوایی میشه ، زنگ نمیزدم میگفت تو پسرتو ول کردی ، از مشکلاتش خبر نداری چقدر ما رو اذیت میکنه ... شاید منم اشتباه کردم .
آهی کشید و ادامه داد:
_هومن رو نباید با مهتاب می فرستادم که هم اخلاقش عوض بشه هم سبک زندگیش ، شاید باید خودم باهاش میرفتم و هتل رو میسپردم دست مینا .
و باز آهی از سختی این 15 سال که انگار برای پدر بیشتر از هومن سخت بود ، کشید و نگاهش را با لبخندی پیوند زد و به من سپرد.
_بهنام پسر خوبیه چون بدجوری عاشقت شده ، عشق خوبه ولی می ترسم این دیگ داغ عشق زودم سرد بشه و تو بمونی با یه مادر شوهر غُرغُرو و کنایه زن و یه اسم توی شناسنامه ات که ندونی باهاش چکار کنی .
سکوت کردم و پدر باز ادامه داد:
-خواستم قبل از اینکه قضیه ی تو و بهنام جدی تر بشه ، باهات حرفام رو بزنم . اجبارت نمی کنم ولی نظر من به بهنام منفیه .
نمی دونم چرا دلم خواست از آن بحث بیرون بیاییم . شاید چون یه کلمه بود که هنوز وسط قلبم را بدجوری می سوزاند.
-بابا...شما واقعا منو دختر خودتون میدونید؟
اخمی کرد از روی تعجب :
_این چه حرفیه ! معلومه که میدونم ، به خدا اگر که خدا میخواست و به ما بعد از هومن یه فرزند دختر میداد ، به همین اندازه که تو رو دوست دارم ، دوستش میداشتم .
سرم رو پایین گرفتم و گفتم :
_خوشحالم که اینقدر خوشبختم که مادر و پدری مثل شما دارم .
بی تامل دست انداخت دور گردنم و سرم را جلو کشید و روی موهایم را بوسید .
-آرزوم خوشبختی توئه نسیم جان .
بهنام مصرتر از آن بود که با مخالفت عمه مهتاب دست از سرم برداره .
از دعوت عمه مهتاب به بعد پایش به دانشگاهم باز شد.حتی دیگر آمار کلاس هایم را هم داشت و در ساعات خالی ام جلوي درب دانشگاه منتظرم بود.روز اول خیلی سختم بود که به او بگویم برگردد.اما وقتی گفت که حتی اجازه ی این دیدار رو از پدر گرفته ، دهانم محکم بسته شد .
باز همان کافی شاپ و همان میز کنار آکواریوم و همان سفارشات .حس میکردم که از این اصرارش خوشم آمده. مخصوصا که این دیدارها تکرار و تکرار و تکرار شد تا یک ماه . به جایی رسیدم که بیقرارش می شدم . تپش قلب می گرفتم . نگرانش می شدم . او هم همین طور بود . به تلفن اتاقم زنگ میزد . اگر بر نمیداشتم به خانه زنگ میزد. و در کمال پررویی ، حتی اگر پدر یا مادر یا حتی هومن هم بر میداشت ، می گفت با نسیم کار دارم و من خجالت زده در مقابل نگاه های خیره و متعجب بقیه ، مجبور به پاسخگویی بودم .البته این تنها راه ابراز عشقش نبود.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌺☕️
حال خوبتان را، نه از کسی طلب کنید،
نه برایش به این و آن رو بزنید،
و نه حتی منتظر معجزه باشید...
قدری "تلاش" کافیست، برای داشتَنَش
این خود شمایید، که میتوانید، روحتان را،
مملو از عشق و آرامش کنید...
#شبتون_به_عشق_شادی
╰══•◍⃟🌾•══╯
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت55
قرار خواستگاری برای پنجشنبه 20 بهمن ماه گذاشته شد که درست ، روز قبل از آن ، دانشگاه کلاس داشتم . کلی کار داشتم و خرید اما نمیشد کلاسم را تعطیل کنم ، هومن هم که چند روزی بود به خانه برگشته بود ولی دیگر با پدر حرف نمی زد . دغدغه ی دیگرم بود. مخصوصا بی نظمی خاصی که در رفت و آمدهای دانشگاهش پدیدار شده بود ، طوری که حتی در طول یک هفته ، سه جلسه از کلاس هایش را نیامد. اما با اینحال مرا از دانشگاه برمیگرداند.
آنروز بعد از تمام شدن کلاس و دانشگاه سر خیابان اصلی رفتم اما اثری از هومن نبود .
اما منتظر ایستادم .نگاهم روی دایره ی نقره ای رنگ ساعت مچی ام نشست . همیشه سر ساعت 2 سر خیابان بود . از او بعید بود.چرا که حتی با وجود غیبیت هایش درسر کلاس و دانشگاه ، برای اینکه بهانه ای دست پدر و مادر ندهد ، دنبالم می آمد. ساعت نزدیک دو و ده دقیقه بود که یک ماشین پژوی دلفینی رنگ کنار خیابان پارک کرد . مرد جوان با کت و شلواری آراسته از ماشین پیاده شد و یک نگاه به من ، بعد سر تا سر خیابان انداخت. سمت پیاده رو آمد و پرسید :
_خانم افراز؟
-بله .
-من دوست هومن هستم از من خواسته که بیام دنبال شما ، کارش کمی طول کشیده متاسفانه .... یه کار فوری پیش اومده ... سوار شید شما رو میبرم پیشش .
با آنکه تا آنروز مثل این اتفاق ، رخ نداده بود اما از سر و شکل و تیپ آن مرد جوان پیدا بود که آدم متشخصی است .کمی تامل کردم و گفتم :
_باشه .
در صندلی جلو را برایم باز کرد که گفتم :
-اگه اجازه بدید عقب میشینم .
-باشه هر طور که راحتید .
درجلو را بست و نگذاشت خودم در را باز کنم .
فوری در را برایم باز کرد و با احترام گفت :
_بفرمایید.
سوار ماشین شدم و او راه افتاد .
-میشه اسم شریفتون رو بدونم ؟
-بله ... پدرام شریفی هستم .
از پنجره نگاهم را به خیابان دوختم که گفت :
-راستی راه طولانیه ، ممکنه تشنتون بشه ... بفرمایید آب .
یک بطری آب سمتم گرفت که آن را با تشکر گرفتم :
_حالا هومن کجا هست ؟
-میگم براتون ....
در بطری آب را باز کردم و جرعه ای نوشیدم . بطری را که ازلبانم جدا کردم ، نگاه خیره ی پدرام را از آینه ی وسط دیدم . لبخندی زد و گفت :
-یه کار مشارکتی باهم زدیم ...داریم بی سر و صدا روش کار می کنیم .
-خب من می رفتم خونه ، لازم به زحمت شما نبود .
-نه این چه حرفیه وظیفه است .
بطری آب را باز سر کشیدم و اینبار در بطری را بستم و دقیقتر به دوست هومن نگاه کردم . دزدانه و یواشکی . یک دستش روی فرمان بود و در زاویه ی دید من ، یه خالکوبی کوچک روی انگشت شستش داشت و یه ساعت رنگ و رو رفته با بندی معمولی و پلاستیکی .نگاهم روی سر و صورتش ، دزدانه چرخید . چشمان نافذ و درشتی داشت و ریش هایش را از ته با تیغ زده بود ، کنار گردنش جای چین چند بخیه بود که به نظر یه جراحت قدیمی می آمد.
آب گلویم را قورت دادم و باز به تحلیل قامت پدرام مشغول شدم . بوی تند ادکلنش داشت خفه ام میکرد ، حتی هومن هم همچنین ادکلن تند و بد بوئی نمیزد ! چطور دوستی بودند که اینهمه با هم فرق داشتند .
-ببخشید میشه بپرسم در چه مورد با هم مشارکت میکنید ؟
" اِی " کشیده و با تاملی گفت و جواب داد:
_توضیحش سخته خب ... هومن بیشتر از من حالیشه ، می دونه دیگه .
اصلا از کلمه ی "حالیشه " خوشم نیامد .
انگار زبان محاوره ای او کمی به کوچه و بازاری شبیه بود و قطعا هومن دوستان کوچه و بازاری نداشت .
-شما موبایل دارید ؟
-بله چطور؟
-میشه زنگ بزنید به هومن ؟ میخوام باهاش حرف بزنم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝