eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
voice.ogg
1.01M
الفبای جنون ح س ی ن 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچ کس نمی‌تواند بگوید؛ ظهور حضرت مهدی علیه‌السلام نزدیک نیست! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸صبح را آغاز می کنیم 🍃با نام دوست 🌸جنبش عالم همه 🍃با یاد اوست 🌸آن خدایی 🍃که عشق را در ما نهاد 🌸مهر و محبت 🍃هرچه زیبایی در اوست 🌸 بسْمِ‏ اللَّهِ‏ الرَّحْمنِ‏ الرَّحِیم 🌸 ‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╰══•◍⃟🌾•══╯
میگفت‌قبݪ‌از‌شوخے نیت‌تقـرّب‌ڪن‌و‌تودݪت‌بگو "دݪِ‌یہ‌مؤمنُ‌شادمیڪنم،‌قربہ‌اِلےاللّٰه" - این‌شوخیاتم‌میشہ‌عبادت ... (:"💜 🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
+یعنـے میشـھ [•°امـام زمـاݧ﴿؏﴾°•] با خۅدکاࢪ سبـز دۅࢪ اسممـۅݧ خطـ بکشـھ¡¿• بگـھ اینـم نگـھ داࢪیم… شاید بـھ دࢪد خۅࢪد… شایدحسینے شد یـھ ࢪۅز'(: دۅࢪ گناھ ࢪۅ خطـ کشید♥️🕊 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
😍۳ پارت امشب رمان آنلاین دعوتی عمه مهتاب از دید اخم و تخم و کنایه های عمه مهتاب ،تلخ شد. اما از دیدبهنام و تعارفاتش ، احترامش و توجهاتش ،شیرین . شاید همین باعث تلخی مزاج عمه مهتاب شده بود .اونقدر که سر سفره ی شام نتوانست خوددار باشه و چنگالش را با ضرب زد وسط بشقاب چینی اش : _بهنام .... نسیم خودش دست داره .... می تونه هرچی که خواست از سر سفره برداره . -شاید تعارف کنه . و باز انگار نه انگار که مادرش در دیگ حسادتی داشت می جوشید و میسوخت : _راستی از این کارامل ها هم امتحان کنید ...خیلی خوشمزه است . دعوتی عمه مهتاب ، باعث شد تا دیدگاه عمه برای من روشن شود . هنوز مرا دختر سر راهی می دانست که روزی به طور اتفاقی گذرش به خانواده ی با اصالت رادمان افتاد و چه شد که ماندگار شد ؟الله اَعلم . چه شد که هومن برادر خواست و مینا خانم دختر ؟چه شد که در چشم مادر نشستم و قلب پدر را تصاحب کردم ؟ اصلا چه شد که حتی خانم جان و آقا جان به من وابسته شدند و من به آن ها ؟ اینهمه چه شد را جوابی نبود . شب ، آخر وقت ، توی اتاقم زیر نور کمرنگ ماهی که از شیشه به رویم میتابید ، زانو بغل کرده به تقدیرم فکر میکردم ، به ازدواج با بهنام اگر حتی یه حُسن هم داشت ، می ارزید . آن هم رهایی از شر هومن بود. همون موقع صدای در زدن اتاقم رشته های پیوسته ی افکار متصلی که پشت سر هم قطار شده بودند تا جواب بگیرند را پاره کرد . پدر بود .سرکی به داخل کشید و با لبخند پرسید : _مزاحم بشم ؟ فوری از تخت پایین پریدم : _بله بفرمایید . چراغ اتاقم را زد و اتاق از زیر نور کمرنگ آباژور بالای سرم ، در آمد و یک دست روشن شد . نشست لبه ی تخت و گفت : _بشین . اطاعت واجب بود .نشستم .نگاهش در کمال آرامش بود و در همان آن ، پر از اضطراب . تاب نیاوردم که خودش بگوید ، پرسیدم : _چیزی شده ؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور -راستش من اصلا مشکلی با ازدواج تو با بهنام ندارم ولی اخلاق تند و تیز مهتاب رو خوب میشناسم . همون 15 سالی که هومن رو باهاش به سوئد فرستادم به اندازه 15 سال هم کنایه شنیدم . پول می فرستادم میگفت چه خبره ، پول می فرستی هومن ولخرج میشه. پول نمی فرستادم ، میگفت خرج هومن که روی شونه های آصف نیست ، زنگ می زدم میگفت ، خیلی زنگ میزنی هومن هوایی میشه ، زنگ نمیزدم میگفت تو پسرتو ول کردی ، از مشکلاتش خبر نداری چقدر ما رو اذیت میکنه ... شاید منم اشتباه کردم . آهی کشید و ادامه داد: _هومن رو نباید با مهتاب می فرستادم که هم اخلاقش عوض بشه هم سبک زندگیش ، شاید باید خودم باهاش میرفتم و هتل رو میسپردم دست مینا . و باز آهی از سختی این 15 سال که انگار برای پدر بیشتر از هومن سخت بود ، کشید و نگاهش را با لبخندی پیوند زد و به من سپرد. _بهنام پسر خوبیه چون بدجوری عاشقت شده ، عشق خوبه ولی می ترسم این دیگ داغ عشق زودم سرد بشه و تو بمونی با یه مادر شوهر غُرغُرو و کنایه زن و یه اسم توی شناسنامه ات که ندونی باهاش چکار کنی . سکوت کردم و پدر باز ادامه داد: -خواستم قبل از اینکه قضیه ی تو و بهنام جدی تر بشه ، باهات حرفام رو بزنم . اجبارت نمی کنم ولی نظر من به بهنام منفیه . نمی دونم چرا دلم خواست از آن بحث بیرون بیاییم . شاید چون یه کلمه بود که هنوز وسط قلبم را بدجوری می سوزاند. -بابا...شما واقعا منو دختر خودتون میدونید؟ اخمی کرد از روی تعجب : _این چه حرفیه ! معلومه که میدونم ، به خدا اگر که خدا میخواست و به ما بعد از هومن یه فرزند دختر میداد ، به همین اندازه که تو رو دوست دارم ، دوستش میداشتم . سرم رو پایین گرفتم و گفتم : _خوشحالم که اینقدر خوشبختم که مادر و پدری مثل شما دارم . بی تامل دست انداخت دور گردنم و سرم را جلو کشید و روی موهایم را بوسید . -آرزوم خوشبختی توئه نسیم جان . بهنام مصرتر از آن بود که با مخالفت عمه مهتاب دست از سرم برداره . از دعوت عمه مهتاب به بعد پایش به دانشگاهم باز شد.حتی دیگر آمار کلاس هایم را هم داشت و در ساعات خالی ام جلوي درب دانشگاه منتظرم بود.روز اول خیلی سختم بود که به او بگویم برگردد.اما وقتی گفت که حتی اجازه ی این دیدار رو از پدر گرفته ، دهانم محکم بسته شد . باز همان کافی شاپ و همان میز کنار آکواریوم و همان سفارشات .حس میکردم که از این اصرارش خوشم آمده. مخصوصا که این دیدارها تکرار و تکرار و تکرار شد تا یک ماه . به جایی رسیدم که بیقرارش می شدم . تپش قلب می گرفتم . نگرانش می شدم . او هم همین طور بود . به تلفن اتاقم زنگ میزد . اگر بر نمیداشتم به خانه زنگ میزد. و در کمال پررویی ، حتی اگر پدر یا مادر یا حتی هومن هم بر میداشت ، می گفت با نسیم کار دارم و من خجالت زده در مقابل نگاه های خیره و متعجب بقیه ، مجبور به پاسخگویی بودم .البته این تنها راه ابراز عشقش نبود. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺☕️ حال خوبتان را، نه از کسی طلب کنید، نه برایش به این و آن رو بزنید، و نه حتی منتظر معجزه باشید... قدری "تلاش" کافی‌ست، برای داشتَنَش این خود شمایید، که می‌توانید، روحتان را، مملو از عشق و آرامش کنید... ╰══•◍⃟🌾•══╯
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور قرار خواستگاری برای پنجشنبه 20 بهمن ماه گذاشته شد که درست ، روز قبل از آن ، دانشگاه کلاس داشتم . کلی کار داشتم و خرید اما نمیشد کلاسم را تعطیل کنم ، هومن هم که چند روزی بود به خانه برگشته بود ولی دیگر با پدر حرف نمی زد . دغدغه ی دیگرم بود. مخصوصا بی نظمی خاصی که در رفت و آمدهای دانشگاهش پدیدار شده بود ، طوری که حتی در طول یک هفته ، سه جلسه از کلاس هایش را نیامد. اما با اینحال مرا از دانشگاه برمیگرداند. آنروز بعد از تمام شدن کلاس و دانشگاه سر خیابان اصلی رفتم اما اثری از هومن نبود . اما منتظر ایستادم .نگاهم روی دایره ی نقره ای رنگ ساعت مچی ام نشست . همیشه سر ساعت 2 سر خیابان بود . از او بعید بود.چرا که حتی با وجود غیبیت هایش درسر کلاس و دانشگاه ، برای اینکه بهانه ای دست پدر و مادر ندهد ، دنبالم می آمد. ساعت نزدیک دو و ده دقیقه بود که یک ماشین پژوی دلفینی رنگ کنار خیابان پارک کرد . مرد جوان با کت و شلواری آراسته از ماشین پیاده شد و یک نگاه به من ، بعد سر تا سر خیابان انداخت. سمت پیاده رو آمد و پرسید : _خانم افراز؟ -بله . -من دوست هومن هستم از من خواسته که بیام دنبال شما ، کارش کمی طول کشیده متاسفانه .... یه کار فوری پیش اومده ... سوار شید شما رو میبرم پیشش . با آنکه تا آنروز مثل این اتفاق ، رخ نداده بود اما از سر و شکل و تیپ آن مرد جوان پیدا بود که آدم متشخصی است .کمی تامل کردم و گفتم : _باشه . در صندلی جلو را برایم باز کرد که گفتم : -اگه اجازه بدید عقب میشینم . -باشه هر طور که راحتید . درجلو را بست و نگذاشت خودم در را باز کنم . فوری در را برایم باز کرد و با احترام گفت : _بفرمایید. سوار ماشین شدم و او راه افتاد . -میشه اسم شریفتون رو بدونم ؟ -بله ... پدرام شریفی هستم . از پنجره نگاهم را به خیابان دوختم که گفت : -راستی راه طولانیه ، ممکنه تشنتون بشه ... بفرمایید آب . یک بطری آب سمتم گرفت که آن را با تشکر گرفتم : _حالا هومن کجا هست ؟ -میگم براتون .... در بطری آب را باز کردم و جرعه ای نوشیدم . بطری را که ازلبانم جدا کردم ، نگاه خیره ی پدرام را از آینه ی وسط دیدم . لبخندی زد و گفت : -یه کار مشارکتی باهم زدیم ...داریم بی سر و صدا روش کار می کنیم . -خب من می رفتم خونه ، لازم به زحمت شما نبود . -نه این چه حرفیه وظیفه است . بطری آب را باز سر کشیدم و اینبار در بطری را بستم و دقیقتر به دوست هومن نگاه کردم . دزدانه و یواشکی . یک دستش روی فرمان بود و در زاویه ی دید من ، یه خالکوبی کوچک روی انگشت شستش داشت و یه ساعت رنگ و رو رفته با بندی معمولی و پلاستیکی .نگاهم روی سر و صورتش ، دزدانه چرخید . چشمان نافذ و درشتی داشت و ریش هایش را از ته با تیغ زده بود ، کنار گردنش جای چین چند بخیه بود که به نظر یه جراحت قدیمی می آمد. آب گلویم را قورت دادم و باز به تحلیل قامت پدرام مشغول شدم . بوی تند ادکلنش داشت خفه ام میکرد ، حتی هومن هم همچنین ادکلن تند و بد بوئی نمیزد ! چطور دوستی بودند که اینهمه با هم فرق داشتند . -ببخشید میشه بپرسم در چه مورد با هم مشارکت میکنید ؟ " اِی " کشیده و با تاملی گفت و جواب داد: _توضیحش سخته خب ... هومن بیشتر از من حالیشه ، می دونه دیگه . اصلا از کلمه ی "حالیشه " خوشم نیامد . انگار زبان محاوره ای او کمی به کوچه و بازاری شبیه بود و قطعا هومن دوستان کوچه و بازاری نداشت . -شما موبایل دارید ؟ -بله چطور؟ -میشه زنگ بزنید به هومن ؟ میخوام باهاش حرف بزنم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝