eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
أنا حقًا لا اعرف مآذا تعنے احبك اعتقد انها تعنے لا تتركنے هنآ وحيدًا من معناے -دوستت‌دارم- را نمے‌دانم فقط مےدانم ڪہ يعنے مرا اين‌جا تنها رها مکن :)♥️ نيل غيمان 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت249 دو لیوان چای ریختم و سمت سالن رفتم . سینی را روی میز گذاشتم و پشت میز ، رو به روی هومن ، روی زمین نشستم که با یه لبخند مرموز گفت : _می‌ترسی کنارم بشینی ؟! _نه . _پس واسه چی اونجا نشستی ؟! _همینطوری . چنگی به موهایش زد و گفت : _بد دروغ می‌گی ... اونقدر تابلو که آدم می‌فهمه ... _پس چطور جواب آزمایش‌ رو نفهمیدی ؟! یکدفعه نشست روی مبل و به جلو ، سمت من خم شد : _کی گفت نفهمیدم ...شک کردم ولی به روت نیاوردم .چون گفتم اگه حرفت راست باشه ، ممکنه توی روحیه‌ات اثر بذاره. زانوهایم را بغل کردم و گفتم : _روحیه‌ام ؟! تو واقعا فکر روحیه‌ی من بودی ؟! پس چرا الان فکر روحیه‌ام نیستی ؟! اخم کرد: _نیستم !! آوردمت بهترین ویلا تا کیف کنی ! پوزخند زدم : _شایدم خودت کیف کنی . حرصش گرفت و عصبی نگاهم کرد : _قدرنشناس .....حقت بود خودم با دوستام می‌اومدم تا تو توی تنهایی خونه دق کنی . دلخور سرم را از او برگرداندم که لیوان چایش را برداشت و تکیه زد به مبل . سکوت کرده بود.حرفی برای گفتن نداشت ، ولی چشمانش روی من زوم شده بود. و من بی‌تفاوت به نگاه خیره‌اش به پنجره‌ی بزرگ سالن خیره بودم. آنقدر سکوت کردم که چایش را خورد و لیوانش را روی میز گذاشت . _بلندشو جوجه‌ها رو آماده کن کباب کنم . _من ؟! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت250 _نه پس من ...همچین می‌گی من ! انگار سرکار پرنس هستن و من خدمتکارت ...! _بلد نیستم خب . از جا برخاست و غر زد : _تو چی بلدی پس ؟! آهسته گفتم : _دلبری یکدفعه چرخید سمتم ! شنید . یه طوری نگاهم کرد که نزدیک بود خودم را کثیف کنم . فوری دویدم سمت پله‌ها و او دنبالم . من پله‌پله می‌دویدم و او چهارتا پله را یکی، فریاد زدم : _تو رو خدا ...هومن. وارد اتاق شدم و خواستم در را پشت سرم ببندم که نگذاشت . زورم به او نرسید. در اتاق را باز کرد و محاصره‌ام : _خب پس دلبری بلدی ...! _هومن. راه فرارم را بست .کنج دیوار اتاق ، پشت در ، گیر افتاده بودم . در را بست و دو دستش را باز کرد تا راه فرارم کاملا بسته شود ، بعد سرش را کمی سمت صورتم کج کرد : _زبون درازی رو هم خوب بلدی ...جواب دادن ، کنایه زدن هم خوب بلدی ..نه ؟ شوق ، ترس ، خنده همه چی قاطی شده بود. دستم را روی لبخند لبانم گذاشتم که دستم را گرفت و از روی لبانم پایین کشید و نگاه خیره‌اش را به لبانم دوخت . _خوب بلدی از زیر زبون من حرف بکشی. _من !! ...کی ؟! _اعترافم به اینکه توی احمق رو دوست دارم ! ... که ندارم ...می‌دونی ...اینا فیلمه ...بهتره رو دست نخوری که خوردی ... نفس بلندی کشید و زمزمه وار گفت : _یه بار بهت گفتم به من اعتماد نکن ... اونوقت توی دیوونه صاف زل زدی توی چشمام و گفتی بهت اعتماد دارم ...! خودم به خودم اعتماد ندارم... تو چه طوری به من اعتماد داری ؟! داشت پایه‌های قلبم را با این حرف‌هایش می‌لرزاند که از ته دل با ترس ناله زدم : _تو رو خدا ...پشیمونم نکن... من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم . بغضم گرفت که نگاهش رنگ باخت و قبل از آنکه چشمانش آینه‌ی دلش شود مرا در آغوشش کشید و توی گوشم گفت : _اگه دروغم باشه ...دروغ قشنگیه .... دوستت دارم دیوونه ...نگران نباش . و باز خامم کرد ! با یک جمله‌ی شاید تکراری که فقط ورد زبانش شده بود ، همین ! 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷روزتــون گــلـبــارون🌷
و جآےِ طُ همیشہ در دلـم هست! ꧇)♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| همـه زندگیمـو عوض میکنه :)♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت251 روی صندلی‌های پلاستیکی حیاط نشسته بودم و نگاهش می‌کردم . جوجه‌ها را روی منقل ایستاده‌ی حیاط باد می‌زد و من با لذت نگاهش می‌کردم . دوش گرفته بود و یک تیشرت جذب خاکستری با شلوار ورزشی همرنگش پوشیده بود. نگاهم با افکارم در تب و تاب بود. دلم می‌خواست باور کنم که پشت رفتارهای ضد و نقیضش ، پشت بوسه‌هایی که عقل می‌گفت هوس است و دل فریاد می‌زد عشق است ، پشت نگاه‌های خیره‌اش ، حسی هست . همانطوری ، از همان جنسی ، از همان حالی که در قلب من بود. دیدنش آنقدر با احساساتم بازی کرد که تاب نیاوردم و از روی صندلی برخاستم و رفتم به سمتش . پشت سرش ایستادم و دستانم را دور کمرش حلقه زدم و سرم را بین دو کتفش چسباندم . بوی خوش شامپوی معطری را می‌داد که زده بود. از این حرکتم غافلگیر شد که اِی کشیده‌ای سر داد و من بی‌توجه به اعتراضش گفتم : _هومن...دوستت دارم ...اونقد که همه‌ی ممنوعه‌ها رو رد کردم ...ترس‌هام‌ رو ، کابوس‌هام رو ، همه رو پشت سرم گذاشتم ... و هیچ ضمانتی از تو نگرفتم ... فقط...کنارم بمون ...خواهش می‌کنم هومن ...هر وقت بهت اعتماد کردم نا امیدم کردی ... ایندفعه نه... خواهش می‌کنم . صدایش لحن جدیت داشت : _چرا نمی‌خوای باور کنی که اعتمادهات اشتباه بوده. _نگو ...تو رو خدا دلم رو خالی نکن . نامردی نکرد و بی‌توجه به بغض من ادامه داد : _چه دلت خالی بشه یا نه ...من واسه خاطر دل تو ، آینده‌ام رو تغییر نمی‌دم ... برنامه هام ، آرزوهام ، همه چی سر جای خودشه . دستانم شل شد و از دور کمرش باز . چرخیدم مقابلش و از کنار شانه‌اش به نیمرخش نگاه کردم : _هومن چطور دلت می‌آد اینو بگی ...! با اخمی که روی صورت داشت ، بی‌آنکه نگاهم کند گفت : _گفتم که من با دل تو کاری ندارم ...من حتی با دل خودمم کاری ندارم ...هدف من رسیدن به آرزوهامه. 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت252 _من از آرزوهات نیستم ؟! مکثی کرد و بعد مصمم گفت : _کسی که وقتی هیچی از دنیا و زندگی نمی‌فهمه ، یه رضایت لفظی ازش می‌گیرن و از طرفش یه خطبه‌ی عقد می‌خونن ، می‌تونه به آرزو تبدیل بشه ؟! ... آرزوها همیشه دست نیافتنی هستن ... تو که همیشه بودی و هستی و خواهی بود... وا رفتم... دستانم را با حرص مشت کردم و با بغضی که حالا بیشتر می‌لرزید تا بشکند گفتم : _پس ...منو نمی‌خوای ؟! سکوت کرد...! نفسم حبس شد . دلم می‌خواست فرار کنم . از این عشق ، از این حرف ، از این روزها ! ولی به کجا ؟! چرخید سمتم و یک سیخ پخته شده از کباب‌ها را سمتم گرفت : _ببین چطور شده. خودش یک تکه از جوجه را بدستم داد و من هیچ اشتهایی برای خوردنش نداشتم ... فقط نگاهش کردم و او همچنان فرار می‌کرد از چشمانم : _سفره رو بنداز ...جوجه‌ها حاضر شده . به خانه برگشتم . سفره را چیدم. درحالیکه پای هر کدام از بشقاب‌ها و قاشق و چنگال‌ها اشک می‌ریختم . سرم سنگین بود و درد می‌کرد. این ماه عسل بود یا زهرمار ! آمد... ظرف جوجه‌ها را روی میز گذاشت و دستانش را شست و نشست پشت میز . برایش برنج کشیدم و بشقابش را به او دادم ولی برای خودم نه ! شروع کرد به خوردن : _عالی شده...چرا نمی‌خوری پس ! _اشتها ندارم . _خالی بخور...ببین چی درست کردم ! انگار یه توپ وسط گلویم بود که حتی آب هم از گلویم پایین نمی‌رفت چه برسد به غذا ! 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷روزتــون گــلـبــارون🌷
‌ تو را مےخواهم براے پرسہ زدن هاے شب‌عید🍃 براے نشان کردن یك¹جفت ماهےقرمز تو را مےخواهم براے صبح براے ظهر براے شب براے همہ ‌ےِ عمر..♥️ -نادر ابراهیمے 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت253 من ناهار نخوردم. گریه فایده ای نداشت .حق با هومن بود...من باخته بودم نه او ...من باخته بودم که دل و آبرویم را پای هومن دادم و او چیزی را از دست نداده بود. بعد از ناهار او به اتاق رفت و من به حیاط . روی همان صندلی پلاستیکی نشستم و زیر سایه ی بعد از ظهری از روزهای آخر شهریور به حال و روز خودم فکر کردم . باید به خانم صامتی زنگ می زدم .داشتم دیوانه می شدم و این بغض توی گلویم داشت توده ای میشد شاید سرطانی .داشتم رسما دیوانه می شدم .گاهی دلم را خوش می کردم به بوسه های طعم هوس آلودش وگاهی دلم می لرزید از حرف هایی که بوی جدیت می داد و هیچ رحم و ترحمی چاشنی اش نبود . یه سفر سه روزه که اسمش ماه عسل بود و هیچ توفیقی برای من نداشت به پایان رسید .ما برگشتیم خانه . مادر هم برگشته بود . مادر بیشتر از دیدن ما ذوق کرد. فکر می کرد حالا چه خبری شده و مدام از من می پرسید : -خوش گذشت ؟ دلم نمی آمد ذوقش را کور کنم و فقط با لبخند می گفتم : _بد نبود . در واقع بد بود. بد بودکه من دست مایه ی هوس شده بودم که فقط حال هومن را خوب می کرد و حالم خودم را خراب .اما چه می گفتم . چیزی تا باز شدن دانشگاه ها نمانده بود که هومن به مادر گفت : _فردا برید یه انگشتر طلایی واسه این دختر خنگتون بخرید دستش کنه . -چی ؟! مادر متعجب شد و من متعجب تر که هومن گفت : _نمی خوام باز توی دانشگاه یک لشکر چلغوز دنبالش راه بیافتن . یک انگشتر ساده را چی تفسیرکردم که چنان جیغی زدم که خود هومن هم ترسید . باز صورتش را غرق بوسه کردم و پرسیدم : -عقد می کنیم ؟ اخم کرد : 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین اوهام از خانم مرضیه یگانه پارت254 _دیوونه ام مگه ...می گم یه انگشتر ساده فقط دستت کن که بقیه فکر کنند عقدی. -همین ؟! -همین . مادر فریاد زد: _این مسخره بازیا چیه ..انگشتر بخرید ولی عقد نکنید که فایده نداره ..باید عقد کنید . هومن عصبی جواب داد: _آقا نمی خوام عقدش کنم مگه زوره ؟ مادر محکمتر فریاد زد: _آره زوره ...نمی خوای عقد کنی ...ازش جدا شو ، بذار از بین خواستگاراش یکی رو انتخاب کنه . -کی می خواد اینو بگیره .. اون بهنام عوضی که زن داره ...اون میلاد خل و چل هم که بدتر از این ، دیوونه است. -هومن با من جر و بحث نکن ها...می گم یا عقد یا طلاق ...این چه وضعه که تو راه انداختی ؟! نه عقد می کنی نه می ذاری این دختر بره سر زندگیش. هومن عصبی تکیه زد به مبل و گفت : -گفته باشم عقد کنم ، شرط و شروط زیاد میذارم ها. -بذار ...هرچی دلت خواست ولی عقد کنید . حرصش بیشتر شد .چند دقیقه ای سکوت کرد تا اینکه بازگفت: _حالا برید یه چیزی شبیه حلقه بخرید تابعد . مادر باز با جدیت گفت : _بعدی نیست ، بعدش عقده . کلافه فریاد زد : _باشه بابا ...باشه برید حلقه بخرید .. اینجورش رو.ندیده بودیم ، به زور داماد رو بشونن سرسفره عقد .... مادر من ، ما همین حالاشم عقدیم . -این عقد فایده نداره . باید رسمی وقانونی باشه ...اصلا اگه الانم عقدید چرا از عقد محضری می ترسی؟ عصبی جواب داد: _من نمی خوام پایبند این دیوونه بمونم خب . مادر محکم فریاد زد: _غلط می کنی تو ... پس می خوای چکار کنی ؟ هومن سکوت کرد که مادر با حرص گفت : _هومن اگه عقد نکنید ،خودم پای میلاد رو به این خونه باز می کنم حالا ببین. 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷روزتــون گــلـبــارون🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من غلامِ نوکراتم یا عباس :)♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خدایا کمکم کن🙏 ⭐ساحل دلت را به خدا بسپار ⭐خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد ⭐و در انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار ⭐و آسوده بخواب که او همیشه بیدار است ⭐و آنان که به بیدار بودن خداوند اعتماد دارند ⭐آسوده تر می خوابند. ⭐شبت غرق در آرامش الهی🌙
؛ میخواست‌براےعروسیش‌کارت دعوت‌بنویسہ اوّل‌رفتہ‌بودسراغ‌اهل‌بیت💚 یک‌کارت‌نوشتہ‌بودبراےامام رضا،مشهد🕌 یک‌کارت‌براےامام‌زمان،مسجد جمڪران🥀 یک‌کارت‌هم‌بہ‌نیّت حضرت‌زهراانداختہ‌بود توےضریح‌حضرت‌معصومہ😍 ♥️قبل‌ازعروسےبےبےاومده‌بودبہ خوابش فرموده‌بود : "چرادعوت‌شماراردکنیم ! چرابہ‌عروسےشمانیایم ؟ کےبهترازشما ؟(: ببین‌همہ‌آمدیم،شماعزیزما هستے"❤️ 💌🎈🎀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شخصےبه علامه طباطبایے(ره) گفت: یک ریاضتے برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید. علامه فرمودند: بهترین ریاضت "خوش اخلاقے " با خانواده است. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت255 حرف مادر بیشتر هومن را عصبی کرد تا رام . شب بود و بعد از قهر و اخم و تخم هومن ، سر حرف مادر ، و شامی که نخورد، به اتاق آمدم برای خواب ، که تا در اتاق را بستم فریاد زد: -رفتی چی توگوش مادر خوندی که اینهمه اصرار می کنه ؟ -من!!... -نه پس عمه ام ... تو دیگه . -من اصلا حرفی نزدم ...به جون تو. عصبی تر فریاد زد: _آره... جون خودت ...من می گم نمی خوام عقد کنیم رفتی پاپیچ مادر شدی !؟ .. -هومن! من می گم هیچی حرف نزدم تو... وسط حرفم پرید و درحالیکه سعی می کرد صدایش از چهار چوب دیوار اتاق بیرون نرود گفت : _آقا من نمی خوام عقدت کنم ...زوره مگه ؟ فاصله ی من تا او فقط یک قدم بود که آنهم به صفر رساندم و با غیض گفتم : -آفرین ...اینجوری به من قول دادی پای حرفت می مونی ؟ گره ابروانش را در عوض تنگ تر کرد: _من شرایطشو ندارم بفهم احمق جان . -نمی فهمم ...اصلا نمی خوام بفهمم .... بعد صدایم را پایین آوردم باحرص گفتم : -توکه شرایطشو نداشتی واسه چی اون شب خواستی که ... سرشو جلو کشید و عصبی جوابم رو داد: _دوست داشتم ... گناه بود مگه؟ زنم بودی ...زنم هستی ...تمام . -تمام نداریم ....وقتی تمامه که عقد کنیم ... الان اگه فردا پای یه بچه هم به زندگیم باز بشه من چه جوری به مادر بگم . پوزخند زد: _لازم نیست بگی خودش می فهمه . -مادر هیچی ....عمه ها چی ؟ خانم جون و آقا جون چی ؟ مگه حتما باید گناه باشه تا تو یه فکری کنی ؟ نفسش را به سینه کشید و حبس کرد و بعد از چند ثانیه مکث گفت : _نسیم من عقدت نمی کنم ...شرایطشو ندارم ...اینو تو گوش کرت جا کن . اشک توی چشمام جوشید : _آفرین ...اینو الان باید بهم بگی؟ الان بگی که شرایطشو نداری ؟! چشمام تار شد و اشکام سرازیر : _باشه ... پس ... پس... -پس چی ؟ 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت256 بغض اجازه حرف زدن به من نمیداد . چنگ زدم به مانتویم که به در آویز بود که پرسید : _کجا؟ جوابش را ندادم .داشتم دکمه های مانتوام را می بستم که فریاد زد : _با توام ها ...کجا می گم ؟ شالم را سر کردم و از اتاق بیرون زدم . دنبالم آمد: _نسیم . محلی بهش ندادم .از پله ها سرازیر شدم و چنگی به سوئیچ ماشینم زدم که فریاد زد : _با توام کر و لال ...کجا می گم ؟ دوید . دویدم . با دمپایی ! سوار ماشین شدم و.ریموت در را زدم .درها داشت باز می شد و هومن با آن شلوارک و نیم تنه ی برهنه مجبور به تماشا کنار ورودی خانه . نمی توانست با آن تیپ جنجالی دنبالم بیاید که اگر می شد می آمد. ماشینم را از پارکینگ بیرون بردم و با یه فشردن پدال گاز ، صدای جیغ لاستیک ها را بلند کردم .چشمانم گاهی تار می شد از اشک و گاهی نه . یکدفعه محکم فریاد کشیدم : -نمی بخشمت. قلبم تند می زد و تند می راندم .انگار تلافی حرف هایی که شنیدم را داشتم سر پدال گاز خالی می کردم . نه هدفی و نه مقصدی .دلم می خواست فقط همه چیز تمام شود . چشم باز کنم و برگردم به دوماه قبل . به روزی ، به جایی که هنوز خام هومن نشده بودم . هرلحظه که حس نابودی تمام زندگیم ، در سرم چرخ می خورد، جیغی از شدت فشار عصبی ، سر میدادم . نمی دانستم کجا بروم .مقصد مهم نبود ، فقط می خواستم همه چیز تمام شود و تنها جایی که داشتم و می توانست به ذهنم خطور کند ، هتل بود. 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷روزتــون گــلـبــارون🌷
📣تلنگر ماشینت که جــوش می آورد حرکت نمی کنی کنار زده و می ایستی وگرنه ممکن است ماشین آتش بگیرد! خــودت هم همینطوری وقتی جوش می آوری عصبانی‌ میشوی تخـته‌ گاز نرو بزن کنار ساکت باش و هیچ نگو! وگرنه هم به خودت آســـیب می‌زنی هم به اطـــــرافیان! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
-𖧷- امام علـۍ؏ فرمودند ؛ صبر دو صبر است . . شکیبایـے بر آنچھ خوش ندارۍ و ایستادگۍ در برابر آنچھ دوست میدارۍ☁️. - 💗!' ‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت257 حتی رزویشن هتل هم با دیدنم تعجب کرد. کلید یکی از اتاق های خالی را از او گرفتم و رفتم . هرجایی که از هومن و کنایه هایش خبری نبود ، مطمئنا جای آرامی می شد . برق اتاق را زدم و مانتویم را درآوردم که نگاهم به دمپایی هایم افتاد و یه لحظه از تصور اینکه با اینها وارد هتل شدم ، خنده ام گرفت . منی که برای ایستادن مقابل کارکنانم باید کفش های پاشنه بلندم را می پوشیدم ، حالا با یک جفت دمپایی صورتی پاپیون دار ! واقعا خنده دار شده بودم . اما این خنده ها هم نتوانست حالم را خوب کند. نگاهی به ساعت انداختم . ده شب بود و یک ساعتی می شد که از خانه بیرون آمده بودم . مانتو و شالم را روی صندلی کنار تخت اتاق گذاشتم و روی تخت دونفره ی اتاق دراز کشیدم .طولی نکشید که صدای تلفن اتاق برخاست : _بله . -خانم افراز .... آقای رادمان تماس گرفتند و.... حدسش درست بودد، وسط حرف رزویشن پریدم : _شما گفتید من هتل هستم ؟ - بله ...نباید می گفتم ؟ همراه با یک نفس عمیق گفتم : _نه ...مشکلی نیست . - اگه تشریف آوردن هتل ، و سراغ شما رو گرفتن چی ؟ دیگر چه فرقی می کرد : _اشکالی نداره .... گوشی تلفن را قطع کردم و پیشانیم را که از درد مثل طبل می کوبید ، با کف دستم گرفتم . فکر نمی کردم حالا که خیالش از بابت من راحت شده است ، دنبالم بیاید ولی اشتباه فکر کردم ، آمد . کله شق لجباز ، اجازه نمی داد که لااقل یکی دو ساعتی از دستش خلاص شوم . چند ضربه به در خوردکه پشت در اتاق ایستادم و پرسیدم : _ بله . - باز کن این در لعنتی رو . - اگه اومدی باز اعصابم رو بهم بریزی باید بگم درو باز نمی کنم . - باز کن تا وسط راهرو فریاد نزدم و آبروتو نبردم . بعد مشت محکمی به در کوبید که در را باز کردم و از در فاصله گرفتم . در را با حرص پشت سرش بست و نگاه تند و آتشینی به من انداخت و چند نفس عمیق کشید : _جمع کن بریم . - نمیآم . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت258 - بی خود ...غلط می کنی ...گفتم بیا ، میآی. خونسرد نگاهش کردم : _ببین تکلیف منو روشن کن ...اگه عقدی در کار نیست ...من خودمو خلاص کنم . - چه طوری می خوای خودتو خلاص کنی ؟! منتظرجوابم بود . مگر راه خلاصی هم بود؟ نه ... جز مردن هیچ راهی نبود که همان را انتخاب کردم : _می زنم خودمو می کشم تا لااقل با آبرو بمیرم ...تو هیچ راهی واسم نذاشتی . پوزخند زد : _خوشم اومد ... لااقل راه درستی انتخاب کردی ....با این دفعه می شه ، دفعه ی سوم ...خب ، روشت چیه ؟ رگ می زنی یا قرص می خوری ؟ لجم گرفت .داشت اعصاب و روانم را باز خط خطی می کرد. اما چیزی ته نگاهش بود که به نگرانی شبیه بود. یک لحظه به سرم زد که امتحانش کنم . چند ثانیه ای خیره در چشمان هم ماندیم که رفتم سمت تک کشوی پا تختی کنار تخت و مثلا چیزی از کشو برداشتم و از کنارش گذاشتم و وارد دستشویی شدم . صدای چرخش کلید در را حتما شنید ..شیر روشویی را باز کردم و از در فاصله گرفتم و دست به سینه منتظر شدم .شاید یک دقیقه نشد ... حتی کمتر ...شاید سی ثانیه نه ...سی ثانیه هم کمتر ، که فریاد زد : _ بازکن درو ...واسه چی درو بستی ؟ لبخند زنان به دیوار دستشویی تکیه زدم و همانطور که دست به سینه ایستاده بودم گفتم : - فکر کنم اگه اینجا رو غرق خون کنم تو بیشتر لذت می بری . - کودن جان ...با مردن تو چی درست میشه ؟ ❌❌❌❌❌❌❌ لطفا توجه کنید برای پارت گذاری های رمان به آیدی نویسنده پیام ندهید زیرا پارت گذاری ها دست نویسنده نمی‌باشد و بخاطر مزاحمت های عده ی زیادی از خوانندگان، ایشان مجبور به مسدود کردن شخص پیام دهنده شدند ⛔️ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝