eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷 🌸سعی نڪن تو زندگی 🌺بهترین قطار‍‍ رو سوار شی 🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی 🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد 🌸ڪه باید از او بهتر باشید 🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان... 🌸امیدوارم قطار زندگیتون 🌺همیشه از روی ریل های 🌸خوشبختی و شادی عبور کنه 🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه 🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت 🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه صبحتون بخیر💙
12.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{ خدایا بیکار بودی ما رو آفریدی؟! } ✖️به پوچی رسیدم ! ✖️افسردگی گرفتم ! ✖️این زندگی چقدر مزخرفه آخه ؟ ✖️سهم ما از زندگی جز بدبختی و بیچارگی چیه ؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت401 این جمله اش مثل جرقه ای بود که تمام سختی ده سال را دوباره جلوی چشمانم روشن کرد . عصبی از جا برخاستم و گفتم : _تو اشتباه کردی ...اشتباه کردی که رفتی ، اشتباه کردی که دوباره یه قرارداد 15 ساله بستی ،اشتباه کردی که با نگین عقد کردی ...دیگه اشتباه نکن ...برگرد همون جایی که زنت منتظرته . فشار عصبی دندان هایش را روی هم دیدم ، خواستم از کنارش رد شوم که مچ دستم را محکم گرفت . این تماس کوچک بعد از 10 ساله ، مثل شوکی بود که به قلبم وصل شد .از بین دندان های قفل شده اش به من گفت : -نذار نشونت بدم که اگه بخوام می تونم چکار کنم . -نمی خواد خودم می دونم که از تو همه چی بر میآد ...ولی من دیگه اون نسیم ده سال پیش نیستم ... هومن ... دیر اومدی ....خیلی دیر . دستم را محکم از میان دستش کشیدم و برگشتم به اتاقم .نفسم تند شده بود و تمام تنم عرق کرده بود ، به زحمت تا پشت میزم رفتم و با پاهایی را که بند نبود ، خودم را کشیدم سمت صندلیم و سقوط کردم . یخ زدم . قلبم کند می زد و انگار چیزی تلخ تر از زهر در کامم ریخته شده بود .چند لحظه ای فقط چشم بستم که در اتاقم باز شد . کاش هومن نباشد .این را از ته دل آرزو کردم که صدای پارسا را شنیدم : -خوبی ؟ چشم گشودم و همان یک ذره توانم را هم از دست دادم : _هومن برگشته . -کی ؟! -همین امروز ....الان اینجا بود ....توی لابی . فوری از اتاقم بیرون رفت و من حتی قدرت پیدا نکردم که دنبالش بروم و نگذارم که با هومن رو به رو شود. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت402 اما طولی نکشید که پارسا برگشت . -نبود که ... نفس بلندی کشیدم : _پس رفته حتما ... -چی می گفت؟ -حالم خوب نیست ...نمی تونم الان حرف بزنم . پارسا هم نفس بلندی کشید : _برو خونه ...شاید بهتر باشه چند روزی خونه باشی ... نگران کارها نباش ...من هستم . -تو که نمی رسی .. لبخندی زد فقط برای دلخوشیم : _میرسم ...تو برو خونه ... بهتره وقتی که هومن میره خونه تو هم اونجا باشی . راست می گفت . یکدفعه دلم آشوب شد . فوری ازجا برخاستم و کیفم را برداشتم و همان یک ذره توانم را خرج ایستادن کردم و گفتم : _پارسا ممنونم خیلی بهت زحمت میدم. لبخندی زد که پشت آن غمی بزرگ بود . از هتل بیرون زدم و با طرز فجیعی رانندگی کردم تا خودم را به خانه برسانم . همان جلوی در خانه که رسیدم و کفش های مردانه ای ندیدم ، داشتم از شوق غش می کردم . به سختی خودم را تا خانه کشاندم . مادر با دیدنم باز متعجب شد : _نسیم ! ... چی شده باز ! توکه باز اومدی خونه ! -کسی زنگ نزده ؟ کسی نیومده ؟ -نه ...چطور؟ -تمنا !...تمنا کجاست ؟!! -مدرسه . -وای نه ...من میرم دنبالش . -با سرویس میآد ، تو کجا می خوای بری ! -هومن برگشته . صدای مادر هم بلند شد : _چی ؟! -هومن برگشته ...میترسم بره دنبال تمنا ...بره مدرسه اش . -نسیم ! هومن که تمنا رو ندیده ، چطور می خواد بره دنبالش ! اصلا آدرس مدرسه شو نداره . وا رفتم . تازه فهمیدم که این حس بدبینی چه شک و شبهه هایی بی خودی به جانم انداخته. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به سه‌شنبه خوش‌آمدید امروز یادم باشد: لباس خوب بپوشم! برای خودم غذای خوب بپزم! خودم را به صرف قهوه ای در یک جای دنج میهمان کنم! اگر شد برای خودم هدیه بخرم دوست خوبم ، توجه کن : وقتی به روحت احترام می گذاری، احساس سربلندی می کنی آنوقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمی بری و اگر قرار است انتخاب کنی، کمتر اشتباه خواهی کرد!
یه بار نماز صبحش قضا شد دیدم اینستاگرامشو پاک کرد . . + گفتم چرا پاک کردی؟ - گفت: برای تنبیه کردن خودم ، + تنبیه؟! -ببین نماز صبح اینطوریه که وقتی خواب‌میمونی ودقیقا پنج دقیقه بعد ازطلوع آفتاب میپری یا اینکه با ده تا زنگ هشدار بیدار نمیشی یعنی ‌یه غلطی کردی که اون روز‌ خدا هم صحبتیه تو با خودشو گرفته ازت ... یعنی بدبخت با اون گناهت لیاقت نداری واسم نماز بخونی‌ ... چرا حالا‌‌ !؟ چون همیشه بیدارت میکرده ودقیقا با نشونه هاش داره میگه من نخواستم امروز تو روبروی من وایسی ! این تنبیه نداره‌؟ این بدبختۍِ ماست دیگه تنبیهم باید از اونجایی باشه که تو‌ میدونی نفست اذیت میشه، من میدونم صدقه بدم هم خودمو تنبیه کردم اما نفسم اذیت نمیشه، پس اینستامو‌ پاک کردم که اذیتش کنم🌿(: ! ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
من‌ڪہ‌درتُنگ‌براےتـ🌸ـوتماشادارم باچہ‌رویـےبنویسم‌غم‌دریـ😞ـادارم..؟ 🍁... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت403 آشوبی که به جانم افتاده بود داشت نفسم را می گرفت .طاقت نیاوردم . به اتاقم رفتم و با گوشی ام به پارسا زنگ زدم : -سلام . -سلام ...من خیلی نگرانم ...چکار کنم به نظرت ؟ -خونسرد باش اینطوری که تو نگرانی ، هومن بیشتر ذوق می کنه ... می خوای بریم با وکیلت حرف بزنیم ؟ -آره ...شاید یه راهی جلومون بذاره. -آماده باش میآم دنبالت .. -نه ... من میآم ...خونه بمونم دیوونه میشم . از اتاق بیرون زدم که صدای تمنا را شنیدم : -سلام مامانی ...مامانی ، کفشای مامانم جلوی در بود. -آره عزیزم زود اومده . از پله ها باعجله پایین می آمدم که مادر گفت : -کجا ؟! -یه کاری پیش اومده . تمنا سمتم آمدکه او را در آغوش گرفتم وصورتش را محکم بوسیدم .سرش را کمی عقب کشید و دقیق نگاهم کرد: _مامان !خوبی ؟ -آره دخترم . -فکر می کنم حالت خوب نیست . لبخندی زدم وگفتم : _نه خوب خوبم ...برو سراغ درسات تا بیام . -باشه . تمنا باشه ای گفت و رفت و مادرجلو آمد: -نسیم کجا داری میری؟ -میرم با وکیلم حرف بزنم . مچ دستم را محکم گرفت وگفت : _واسه چی آخه؟ هنوز که هومن نه اومده ، نه حرفی زده ، آخه بذار بیاد بعد اینقدر دلشوره بگیر . در حالیکه کفش هایم را پا می کردم گفتم : -نمی توتم ...اونم سر و کله اش پیدا میشه ... برم لااقل دنبال یه راهی بگردم . مادر باز گفت : _نسیم ... ولی من از خانه بیرون زده بودم .دنبال پارسا رفتم و همراهش به دفتر وکالت رفتیم . خانم دستار ، بعد از آنکه باز به کپی برگه های قرار داد هومن نگاهی انداخت ، همراه با نفس عمیقی گفت : _بله ... فوری پرسیدم : _چی بله ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت404 -توی چند بند هر دو قرارداد ، هم ده ساله و هم پانزده ساله ، اشاره شده که محدودیت های امنیتی برای حفظ دستاوردهای شرکت تیک تایل محفوظ است و حتی اسم این محدودیت ها رو نام برده ، تماسی ،سفر ، وحتی تماس های اداری و شخصی . با اضطراب پرسیدم : _خب حالا این یعنی چی ؟ خانم دستار عینکش را از روی چشمانش برداشت و گفت : _اگر این بندهای این دو قرارداد نبود ، چون زمان درخواست حضانت بچه ، برای همسر شما به پایان رسیده ، همسر شما نمی تونست اقدام قانونی کنه و حضانت دخترتون رو بگیره ، اما با وجود این بندها... چشمانم را بستم و سوزش اشکی که در چشمانم می جوشید را حس کردم . پارسا به جای من پرسید : -یعنی الان می تونه حضانت بچه رو بگیره ؟ -بله ... با ارائه دادن همین قرارداد میتونه ثابت کنه ، این مدت در محدودیت بوده ... و نمی تونسته به ایران بیاد یا حتی تماسی داشته باشه و در نتیجه ...دادگاه این حق رو بهش میده که حالا تصمیم بگیره که حضانت بچه اش رو بخواد یا نه . چشم باز کردم و پرسیدم : _حالا من چکار کنم ؟ -فعلا درخواست شما در مورد قضیه ی عقد موقتمون ملغی میشه چون با حضور همسرتون شرعا و قانونا خود ایشون باید مدت زمان عقد رو ببخشه ... بهتره با ایشون مصالحه کنید و خودتون باهم در این مورد کنار بیایید شاید به توافقی رسیدید . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به سه‌شنبه خوش‌آمدید امروز یادم باشد: لباس خوب بپوشم! برای خودم غذای خوب بپزم! خودم را به صرف قهوه ای در یک جای دنج میهمان کنم! اگر شد برای خودم هدیه بخرم دوست خوبم ، توجه کن : وقتی به روحت احترام می گذاری، احساس سربلندی می کنی آنوقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمی بری و اگر قرار است انتخاب کنی، کمتر اشتباه خواهی کرد!
همونطورۍکہ‌در‌طی‌سال‌ها‌اندازه‌ی‌آستین‌ از‌روی‌مچ‌تا‌ساعد‌رفت؛‌میزان ِ‌ حیا‌هم‌از‌محدوده‌ی‌حفظ‌نگاه‌و‌عفت‌‌ بہ‌-من‌‌دلم‌پاکہ-‌تغییر‌یافت. 🚫 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝