eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهم کرد و تا خواست حرفی بزند، پرستار باز آمد. _آقا ول کن خانومت رو.... همه رفتن شما موندی؟!... ببین اگه نری این خوب نمی شه که برگرده برات اِشکنه ی گوجه درست کنه ها. این بار هم من زیر ماسک اکسیژن خنده ام گرفت و هم یوسف. خداحافظی سر سری کرد و رفت ولی من! تا مدت ها کلمه به کلمه ی حرفهایش را در ذهنم نگه داشتم و بارها و بارها در تنهایی مرورش کردم. بعد از دو هفته ای که خاله می گفت من در بیمارستان بودم، و من اصلا روز و شبش را یادم نبود تا یک شب مانده به عید هم در بیمارستان ماندم. اما بالاخره درست قبل از عید مرخص شدم. فهیمه و خاله طیبه سراغم آمده بودند تا کمکم کنند به خانه برگردم. و با کمک آنها با کوله باری از دارو به خانه برگشتم. دکتر می گفت باید یک کپسول اکسیژن همیشه در خانه داشته باشم و از آن به بعد همیشه باید اِسپری های مخصوصم را با خودم همیشه و همه جا ببرم. اسپری های مخصوص چندان دردسری نداشت جز اینکه کمی گران بود. اما کپسول اکسیژن! یوسف با یک نامه از بیمارستان و کلی پیگیری توانست برای من کپسول اکسیژن بگیرد. و اینگونه شد کپسول اکسیژن جز ملزومات همیشگی ام قرار گرفت. خاله طیبه به مناسبت مرخص شدن من از بیمارستان همه را شب عید خانه ی خود دعوت کرد. البته فهیمه و آقا یاسر قبول نکردند. فهیمه می گفت زودتر از خاله طیبه، پدر شوهرش او را دعوت کرده و باید آنجا باشند.... فقط ماند خاله اقدس و یوسف که آنها به دیدنم آمدند. خاله اقدس با دیدنم صورتم را بوسید و گفت : _الهی قربونت برم.... می خواستم برات گل بخرم یوسف گفت اصلا برات خوب نیست... ببخشید فقط کمپوت گرفتم. _این چه حرفیه خاله. و خاله اقدس آن چند کمپوتی که آورده بود را کنارم روی زمین گذاشت و خودش هم کنارم نشست. یوسف هم با تاخیری چند دقیقه ای بعد از خاله اقدس وارد خانه شد و با فاصله از من و مادرش نشست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
وَكُلّ عَاشِق سَالكًا سَبيلُه... و هر عاشقی در راه خودش . . !
هدایت شده از 
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه با سینی چای و میوه وارد اتاق شد و گفت : _خیلی خوش اومدید..... خب یوسف جان کی به سلامتی میخوای برگردی باز؟ _اگه خدا بخواد همین فردا. غیر از خاله، من هم شوکه شدم. _همین فردا! سر رو به پایین جوابم را داد: _بله.... و این بار من گفتم: _اگه چند روز دیگه صبر می کردید، حالم بهتر می شد و منم با شما می اومدم. خاله طیبه چنان عصبی شد يک دفعه که کف دستش را چندین بار محکم کوبید روی ران پایش. _وای خدا فرشته!!.... تو مگه حالتو نمی بینی؟!... باز کجا میخوای بری منو دق بدی! _خاله بهتر میشم.... و این بار یوسف جدی نگاهم کرد. _فرشته خانم... شرایط الان شما فرق کرده... دکتر گفت جای پر گرد و خاک، در معرض گاز های شيميايي، بوی تند الکل و هر چیزی که ریه رو اذیت میکنه نباشید. _آقا یوسف!... شما چرا دیگه؟!.... مگه تو پایگاه هر روز گاز شيميايي میزنن؟! نگاه متعجب همه روی صورتم بود که ادامه دادم: _الکل هم که ما دائم استفاده نمی کنیم.... گرد و خاک هم میشه ماسک پارچه ای زد.... خاله طیبه باز با حرص چندین بار کف دستش را کوبید روی گونه اش. _اِی وای خدااااا.... خدا منو بکش از دست این دختر! _خاله!! _خالت بمیره که راحت بشه الهی.... آخه تو الانش با یه کپسول اکسیژن زنده ای دختر.... چرا لج می کنی؟!.... دیگه پایگاه تموم شد.... اگه بمیرمم دیگه نمیذارم بری. با ناراحتی به خاله نگاه کردم. _من رضایت نامه پُر کردم... به خواست خودم رفتم.... پدرو مادر و همسر هم ندارم که بخوان جلوم رو بگیرن.... من میرم. و این بار یوسف با جدیت گفت : _فرشته خانم.... نذارید یه نامه بزنم به بیمارستان که شما رو نپذیرن. باورم نشد! با من بود؟! او همان یوسف چند روز پیش بود اصلا؟! آنقدر حرصم گرفت که حس کردم نفسم بند آمد. فوری یک پاف از اسپری مخصوصم را زدم و همراه همان اسپری با عصبانیت از اتاق بیرون آمدم که صدای خاله اقدس را شنیدم : 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
بی‌حسرت از جهان نرود هیچ‌کس به در الا شهیدِ عشق؛ به تیر از کمانِ دوست !
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
توعجب‌تنگه‌ی‌عابرکشی‌ای‌معبرعشق!
میسوزمـ از غمت بنشیـٰن و نگاه‍ کن دنیـا پس از |تُ| با مـٰن تنها چه‍ میکنـد. . ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 چرا امیرالمومنین(ع) از ۱۴۰۰سال پیش تا همین امروز غریب است؟ 💫چرا ایشان در بین ما که به فضائل حضرت آگاه و معتقد هم هستیم، باز هم غریب است؟ 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
وپدرتنھا‌قہرمانۍبود، ڪہ‌روۍسڪو‌نرفت!... :) 🖐🏼 •🌿•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _یوسف !.... نمی بینی حالشو؟!... الان وقت این حرفا بود آخه؟!.... بعد سه هفته دخترم مرخص شده اومده خونه... حالا دو سه هفته بهش هیچی نمی گفتید تا بعد. و یوسف عصبانی باز حرف خودش را زد: _عه! مادر من!.... چی بگم؟!... دروغ بگم؟!... سه هفته دروغ بگم، بگم باشه بیایید اصلا اونجا وسط بهشتید بعد یک دفعه بهش بگم دکتر گفته شما نمی تونی بیای؟ و باز خاله اقدس یوسف را توبیخ کرد. _دروغ نگو ولی لااقل شب عید این بچه رو خراب نمی کردی.... حالش بد شد... ندیدی؟!... طیبه تو چرا دیگه؟!... دندون رو جیگر می ذاشتید بلکه یه امشب رو دلخور نشه. دیگر دیر بود برای این حرفها، رفتم سمت هوای سرد حیاط و ایستادم روی بالکن و باز نفسم از شدت عصبانیت گرفت. پاف دوم اسپری ام را زدم که یوسف آمد. _فرشته خانم.... می دونم چقدر دوست دارید برگردید پایگاه ولی اونجا برای شرایط شما مناسب نیست. تکیه زد به نرده های بالکن و پشت به من. و من رو به حیاط با خنده ای تمسخرآمیز جوابش را دادم : _آره.... می دونم... این جور که شما و خاله طیبه می خواید.... من دیگه باید برم بمیرم. _ای بابا... دور از جون... ما فقط حرفهای دکتر رو گفتیم. _آقا یوسف... شرایط رو می شه جور کرد.... اتفاقا توی درمانگاه پایگاه هم داروهای من هست و هم اکسیژن.... هم می تونم ماسک بزنم و هم همکاران اگه بهشون بگم، جلوی من از الکل استفاده نکنن.... اما اینکه شما می گید نامه بزنید که منو قبول نکنن یه چیز دیگه است. _به خدا که باز دارید لجبازی می کنید... فکر می کردم بعد از قضیه ی گاز شيميايي که زدن شما درس عبرت گرفتید! با حرص آمیخته به عصبانیت نگاهش کردم. اگر چه او نگاهم نمی کرد ولی قطعا صدایم را خوب می شنید. _من لجبازی می کنم؟!... من که حالمو بهتر از شما می دونم؟!... واقعا که... اتفاقا انگار باز شما شروع کردید و افتادید روی دنده لج. این بار نگاهم کرد! و مثل خودم عصبانی جوابم را داد: 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
هدایت شده از 
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _آره اصلا افتادم رو دنده ی لج.... نامه رو می زنم حتما. با این حرفش آتش گرفتم از شدت عصبانیت و غیض. و من با نفسی که بریده بریده شده بود گفتم : _من میام... شما هم... نامتو بزن.... اختیار من....دست شما نیست.....نوبت خودتون که باشه..... با همین پای ِ..... و نشد که جلوی خودش بگویم « پایِ لنگ »... مکث کردم و نشد و نگفتم و ناچار با همان نفس های تنگم پاف سوم اسپری را هم زدم. ولی او این بار نگاهم کرد. _حالا آروم باشید.... یه نفس عمیق بکشید. چپ چپ نگاهش کردم و با عصبانیت سمت خانه برگشتم. این بار اما به اتاق نرفتم. به اتاق خودم رفتم. اما حالم بد بود. این اسپری اثر نداشت و من هم آنقدر عصبانی شده بودم که نفسم بالا نمی آمد. باید اکسیژن می گرفتم. ناچار با یک حال خراب و بی نفس، برگشتم به اتاق. چنان نفس هایم تنگ بود که مثل آسمی ها صدای خس خس سینه ام در اتاق پیچید و با ورودم بی اختیار خاله اقدس، بلند گفت : _یا امام حسین.... من سمت کپسول اکسیژن رفتم و خاله اقدس فوری پیچ کپسول را برایم باز کرد و ماسک را روی صورتم زد. بعد بلند صدا کرد: _طیبه.... بیا فرشته حالش بد شد. خاله طیبه را صدا زد اما یوسف سراسیمه به اتاق برگشت و خاله طیبه با کمی تاخیر. نگاه هر دو روی صورتم بود. و من سعی می کردم فقط نفس بکشم. خاله طیبه بلند زد زیر گریه. _الهی من بمیرم نبینم تو رو این جوری.... آخه ببین چقدر منو حرص می دی؟!.... ببین حالتو.... با این نفسات کجا می خوای بری فرشته؟! و من دیگر نفس حرف زدن حتی نداشتم. سکوت کردم. چند دقیقه بعد حالم کمی بهتر شد اما دیگر قصد کردم حرف نزنم. زیر ماسک اکسیژن ماندم و حتی شام هم نخوردم. اما تمام مدت یک نفر با اخم های سختی داشت مقاومت می کرد شاید! و او همان یوسف بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
گفت : چه عکس های قشنگی ! -شنید : آنچه که در عکس ها می بینید ، دیده های چشم هستند ، اما آنچه که دل ها می بینند چه؟ اگر عکس زیباست ، دل چگونه است؟! اگر عکس دیدنی است ، دل دیدنی تر است. کاش قابلیت عکسبرداری از دل ها هم بود . . ... و همچنان دل ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فردای آن شب، روز اول عید بود. و من حالم بهتر بود اما..... خاله طیبه اصرار داشت قبل از آمدن فهیمه و آقا یاسر دیدن خاله اقدس برویم. این همه اصرارش کمی شک برانگیز بود اما قبول کردم. تمام اسپری هایم را درون کیفم ریختم و بلوز و روسری آبی رنگی که داشتم را پوشیدم و دیدن خاله اقدس رفتیم. اما همین که وارد خانه شدم متوجه ی اصرار خاله طیبه گشتم. یوسف داشت ساک دستی اش را می بست که با آمدن ما از جا برخاست و سلام کرد. تبریک عید را زیر لب گفت و فقط خاله طیبه جوابش را داد. _خب یوسف جان انگار داری میری؟ نشستم کنار خاله طیبه و شنیدم که گفت: _آره دیگه... حلالم کنید... مخصوصا فرشته خانم. و من عمدا زیر لب گفتم : _عُمراً.... فکر کنم شنید! نگاهش روی صورتم آمد. _از من دلخورید فرشته خانم؟ جوابش را هم حتی ندادم و نگاهم را دوختم به انگشتان دستم. در حالی که بی جهت به انگشتان دستم خیره بودم، شنیدم باز که یوسف گفت : _دیگه چکار کنم واقعا نمیدونم..... کاش خانم پرستار درک میکرد که همه ی این سختگیری ها برای خودشونه. منتظر شد تا شاید حرفی بزنم اما نزدم. _خوش آمدید.... خاله اقدس آمد و سینی چای را پای سفره ی آجیل و شیرینی که پهن کرده بود گذاشت و گفت : _اِی طیبه جان... برو خدا رو شکر کن یه دختر مثل فرشته دم دستته.... من با این کمر ناقصم دیگه نمیتونم دُلا و خم بشم... ناچار شدم همه چیز رو بچینم تو سفره که مهمونا بیان سر سفره بشینن که نخوام هی جمع کنم و پهن کنم. و خاله طیبه جواب داد : _حالا ان شاء الله خدا بهت یه عروس زبر و زرنگ بده که کمک دستت باشه. و خاله اقدس از ته دل بلند آمین گفت. اما یوسف بلافاصله، پشت بند آمین مادرش گفت: _این دعاها نمیگیره مادر جان... آخه کی میاد زن من علیل بشه، با این پای چُلاقم؟! و فوری خاله طیبه از یوسف تعریف کرد. _وا.... از خداشم باشه.... پسر به این خوبی... به این نجیبی.... به این ماهی. و من آهسته باز زمزمه کردم: _به این بی شعوری... یوسف نشنید قطعا اما خاله طیبه چرا و چنان نگاه تندی بهم انداخت که باز لال شدم. _ببین یوسف جان تو فقط دختره رو بگو... خودم برات میرم خواستگاری خاله.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
♥️͜͡🕊 نامت‌بود‌جوازعبور‌از‌پل‌صراط جآنم‌فدای‌نآم‌تو‌اربآب،یآ‌حسیــن ♥️¦⇠ 🕊¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•°~♥️🌱 «فحش‌اگربدهندآزادی‌بیان‌است، جواب‌اگربدهی‌بی‌فرهنگی‌است سوالی‌اگربکنند،آزاداندیشند، سوال‌اگربکنی‌تفتیش‌عقاید، مسخره‌ات‌بکنندانتقاداست جواب‌اگربدهی‌بی‌جنبه‌ای، اگرتهدیدت‌کننددفاع‌کرده‌اند اگرازعقایدت‌دفاع‌کنی‌خشونت‌طلبی، حزب‌اللهی‌بودن‌راباهمهٔ‌تراژدی‌هایش دوست‌دارم. » 🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
زن در اسلام، زنده، سازنده و رزمنده است به شرط آنڪه لباسِ رزمش، لباسِ عفتش باشد 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
شرطِ شهید شدن شهید بودن است... درآخر ما حرف های دشمنانمان را از یاد میبریم اما سکوت دوستانمان را هرگز... رو کسی به جز حسین حساب نکن.❤️ [بیوگرافی اینستاگرام شهید حسین زینال زاده] [بیوگرافی اینستاگرام شهید دانیال رضازاده] چقدر 💔 •••━━━━━━━━━🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝