eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✅یاد بگیریم وقتی اشتباهی ازمون سر زد عذرخواهی کنیم و یاد بگیریم وقتی کسی از ما عذر خواهی کرده بهش احترام بگذاریم! عذر خواهی نشانه ضعف نیست، نشانه ی شخصیت
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نشستم روی خاک های همان خاکریز و گفتم: _خب بگو توضیح بده... جواب اَشکایی که دیشب تا صبح ریختم رو بده.... می خوام ببینم چه دلیل قانع کننده ای داری که بگی. کلافه چنگی به موهایش زد و چرخید پشتش را به من کرد. _آره... تقصیر منه.... چون مادر از دلم خبر داشت ولی یونس نه.... یونس یه روز به من گفت که به شما دل بسته.... وقتی این حرف رو زد و از خواب و خیال و آرزوهاش گفت.... نتونستم از دل خودم حرفی بهش بزنم..... من خواستم اون به آرزوهاش برسه.... ولی خدا نخواست.... اما تموم این مدت با تنها چیزی که دلم رو آروم می کردم این بود که شما هم هیچ علاقه ای به من نداری.... مدام مادر توی گوشم می خوند اما من حاضر نبودم یه بار دیگه دل مادرم رو بشکنم.... آره اشتباه کردم... باید اول خودم با شما حرف می زدم اما آخرین باری که حرف زدیم شما گفتی دیگه نمی خوای جلوی چشمت باشم.... اما بالاخره مادر اونقدر اصرار کرد که راضی شدم یه بار به زبون بیارم..... مادر گفت خودش از شما می پرسه.... از اطمینان خاطر مادر، منم کم کم مطمئن شدم اما وقتی دیشب با گریه برگشت و جواب نه رو داد دیگه همه چی برام تموم شد.... گفتم شاید اصلا قسمت من اینه که از دنیا دل بکنم.... واسه همین شبونه ساکم رو بستم و اومدم پايگاه. برگشت سمت من و بی آنکه نگاهم کند، دستی به ریش های مشکی اش کشید. _حالا.... جبران می کنم.... اگه قبول می کنید.... خودم می پرسم.... ببخشید... واسه ی همه ی اتفاقاتی که افتاده.... اما.... شما.... با من ازدواج می کنید؟ توقع خواستگاری آن هم در خاکریز پشت پایگاه را نداشتم. لبخندی روی لبم نشست و کمی سکوت کردم تا بتوانم لااقل کلمات را پیدا کنم و او ادامه داد : _باید امشب جواب قطعی رو به من بدید.... اگه جواب شما بله باشه.... می مونم تو پایگاه.... چون رفتنم به خط مقدم برای بقیه جز دردسر چیزی نداره.... اما اگه جوابتون نه باشه.... میرم.... چون دیگه نمیشه که هر دو توی پایگاه بمونیم.... به هر زحمتی که باشه، میرم.... فقط میمونه زحمت خبر دادن به مادرم، که اون با شما. از روی خاکریز برخاستم و مانتویم را کمی تکان دادم. _لطفا زنگ بزنید اول خاله اقدس رو از نگرانی در بیارید که حالش اصلا خوب نیست.... در ضمن.... به مادرتون هم بفرمایید که بنده سه چهار روز دیگه بر میگردم تهران.... دیگه اون زمان میتونم یه شب میزبان شما و مادر شما باشم.... البته اگر باز اشتباه نکنید و مادرتون رو تنها نفرستید... چون در این صورت حتما جوابم « نه » است. گفتم و با قدمهایی تند رفتم سمت درمانگاه. قلبم چنان تند میزد که ناچار شدم برای نفس های تند و بریده بریده ام یک پاف از اسپری ام را بزنم. اما بالاخره تمام شد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 برگشتم تهران. سه چهار روز بعد، باز برگشتم تهران. به قول عادله؛ این چه رفت و برگشتی بود! اما حتی به او هم نگفتم که چی اتفاقی قرار است بیافتد. تا در خانه ی خاله طیبه برایم باز شد و خاله طیبه مرا دید، چنان مرا محکم در آغوشش فشرد که استخوان هایم درد گرفت. _خاله!.... چلوندی منو! _سلام قربونت برم..... خوش اومدی.... مبارکت باشه. _چی مبارک باشه آخه؟ رفتم سمت پله ها که خاله همانجا کنار در حیاط خشکش زد. _وا.... جواب بله ات به یوسف دیگه.... یوسف دو روز پیش برگشته عقب و از مخابرات زنگ زده به اقدس و این خبر رو داده. کمی شیطنت کردم و گفتم : _حالا بذار بیان تا ببینم جواب بله بگم یا نه. سکوت خاله باعث شد تا سرم را برگردانم و او را ببینم که تا سر برگرداندم، دیدم خم شده و لنگه دمپایی اش را از روی زمین بر می دارد. تا خواستم عکس العملی نشان دهم یا حتی فکر کنم برای چی این کار را می کند، لنگه دمپایی اش را سمتم پرتاب کرد. سر خم کردم وگرنه پرتابش آنقدر دقیق بود که لنگه دمپایی به سرم بخورد. با تعجب به محل فرود لنگه دمپایی خاله روی بالکن نگاهی کردم و گفتم : _خاله!! _تو جرأت داری فقط بگو نه تا ببینی چه بلایی سرت میارم چشم سفید! و من با خنده بلند گفتم: _نه.... نه.... نه..... گفتم و دویدم سمت خانه و او دنبالم. اما بالاخره خاله طیبه هم به آرزویش رسید. دو شب بعد وقتی منتظر آمدن یوسف و خاله اقدس بودیم، خاله با وسواس خاصی گفت : _میگم این بالشت رو بذارم اون ور بهتره یا همین جا باشه؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
دلم رفاقتے مےخواهد کہ سربند یا زهرایم ببندد کہ دلم را حسینـے ڪند کہ خاڪی باشـد دلم رفاقتے مےخواهد کہ شهـــیدم ڪند... رفاقتی_تابهشت شادی روح شهدا صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
«💛🪴» خـُدایکی‌ازفراموش‌شده‌ترین‌‌ حقیقت‌امروزماست‌به‌خـُدابرگردیم آغوشش‌رابرای‌توبازکرده‌است:) 💛¦↫ 🪴¦↫
از شیخ هادی نجم آبادی پرسیدند: آیا در اسلام حرام است؟ جواب داد: آن موسیقی حرام است که ازصدای کشیده شدن کفگیر بر ته دیگ پلو همسایه غنی برخيزد و به گوش اطفال گرسنه همسایه فقیر برسد...
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درود بر دل‌های مهربونتون😍 💐منتظر نباشید تا کسی 🌺به شما انرژی مثبت بدهد 💐خودتان شروع كننده باشيد 🌼و امروز با يک لبخند 💐احساس خوبتان را 🌸به ديگران انتقال دهید 💐امروزتون پراز انرژی مثبت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[وَمَنْ‌يَعْمَلْ‌مِثْقَالَ‌ذَرَّةٍ‌شَرًّايَرَهُ] "وهرکس‌همون‌ذره‌اۍبدۍکند، آن‌را‌مۍبیند..] 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«🌸🍃» نردبان‌‌دلم‌ر‌ا‌آسمانۍ‌ڪن چہ‌‌زیبافرمودند(شھید‌چمراݧ) دل‌تنها‌نردبانی‌است‌کہ‌آدمی‌را بہ‌آسمان‌میرساند...و تنها‌وسیلہ‌است‌کہ‌خــدارادرمیابد پلّه‌هاے‌ترَّقی‌دلتون‌وصݪ‌بشہ‌به‌عرش‌خدا... 🌸¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یعنی دلم می خواست از دست خاله طیبه بلند بلند بخندم. اینقدر وسواس آخه ! حالا خوب بود با خاله اقدس این حرفها را نداشت. _نمی دونم.... _اَه تو هم یه تکونی به خودت بده دختر... ناسلامتی شب خواستگاریته. شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم. _یوسف شماست... به قول خودتون پسر شماست... من کی باشم. و خاله لب گشود تا حرفی بزند که صدای زنگ در نگذاشت. _وای اومدن فرشته.... تا من میرم در رو باز کنم یه چادر سرت کن. خاله دوید سمت حیاط. انگار اگر چند ثانیه دیرتر در حیاط را باز می کرد، آنها می رفتند. و من تنها با ضربان قلبی که کمی هیجان داشت، آرام چادر سفیدی سر کردم که صدای خوشامد گویی خاله بلند شد. _خوش آمدید.... به به آقا یوسف من... چه طوری پسرم؟.... رسیدنت بخیر. _سلام خاله.... ممنون. _بفرمایید..... با یا الله یوسف صداها از خانه بلند شد. _بفرمایید.... _پس فرشته کجاست؟ با این سوال خاله اقدس، پشت در اتاقم، خنده ام گرفت. آنقدر بد سابقه بودم که دل خاله اقدس آن طور برایم می لرزید؟! _بفرمایید تو اتاق پذیرایی الان فرشته هم میاد.... فرشته جان بیا که خاله اقدست تحمل نداره. در اتاق را گشودم و با قدم هایی آهسته و چادر سفیدی به سر سمت اتاق پذیرایی رفتم. _سلام.... نگاه هر سه سمت من آمد. اما خاله اقدس فوری برخاست و با آن پاهای پر دردش سمتم دوید. _الهی قربونت برم.... دورت بگردم مادر.... مرا محکم در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسه کرد. خاله طیبه باز برخاست و گفت : _برم یه اسپندی دود کنم بیام. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«💚✨ » {مـٰااصابک‌من‌حسنہ‌فمن‌اللّٰھ} ‌ +دید؎‌وقتی‌‌پر‌از‌نـاامیدی‌‌میشی‌ بعد‌یھویی‌‌‌یه‌‌خوشحالے‌میاد‌تو‌دلت؟! اون‌‌خداست..:) 💚¦↫ ✨¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
« 🌸📿» اندازه‌سنج‌لطف‌خدا‌بہ‌ما کافۍاست‌براۍ مردم‌دلسوز‌باشیم واز‌خیر‌خواهۍ‌براۍاحدۍکم‌نگذاریم، آنگاه‌مۍتوانیم‌مطمئن‌باشیم‌‌خدا‌از‌ "خیر‌خواهۍولطف‌براۍما‌کم‌نمۍگذارد" 📿¦↫ 🌸¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝