.
بچههاازخوابتونبزنیدازتفریحتونبزنید
ازدنیاتونبزنیدازخوشیورفیقبازی
بزنیدوبهداداسلامبرسید!!
جهادیعنیچشمپوشیازخوشیهابرای
انجامکارهایرویزمینموندهخدا...!(:
_حاجحسینیکتا🌿
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_394
_بفرمایید خانم عدالت خواه.
وارد اتاقش شدم و گفتم :
_کارم داشتید دکتر؟
انگار برایش سخت بود حرف زدن.
کمی مکث کرد و مرا منتظر گذاشت.
_بهتون حق می دم که بعد از اون شب خواستگاری از برخورد مادرم دلخور شده باشید اما فکرش رو نمی کردم که به این زودی عقد کنید..... من با صحبت کردن تونستم پدر و مادرم رو متقاعد کنم اما....
_قسمت نبود دکتر.... اصلا بحث دلخوری از مادر شما نبود..... یک خواستگار قدیمی داشتم که.... خدا خواست دیگه... خودم هم نمی دونم چطوری شد.
بی آنکه نگاهم کند سری تکان داد.
_مبارک باشه به هرحال..... اما.....
_اما چی دکتر؟
منصرف شد از گفتن.
_هیچی.... برید سر کارتون خانم پرستار.... امیدوارم خوشبخت بشید.
_ممنونم از دعای خیرتون... با اجازه.
برگشتم پیش عادله که با دیدنم باز اَبرویی بالا انداخت.
از روی صندلی اش برخاست که برود بالای سر یکی از مریض ها که سرش را سمت گوش راستم کج کرد و گفت :
_یعنی چنان از دور معلومه عقد کردی که فکر کنم همه ی پایگاه همین امروز بفهمند....خیلی خوشگل تر شدی بی شعور.
_بی شعور!... چرا آخه؟
_آخه چرا بهم نگفتی؟!
_ببخشید يک دفعه ای شد به خدا..... اصلا یه جوری شد که خودمم گیج شدم.
_واستا واستا.... ببینم اون دو سه روزی که اومدی پایگاه و باز برگشتی.... نکنه.... نکنه همون موقع ازت خواستگاری کرد؟
خندیدم. خیلی تیز بود.
_نه.... اومدم یه سوتفاهم رو براش توضیح بدم و برگشتم.
چشمانش را برایم گرد کرد.
_اومدی یه سوتفاهم رو توضیح بدی؟..... نکنه تو ازش خواستگاری کردی؟
_نه.... اون خواستگاری کرد.... منم اول بهش جواب رد دادم ولی بعد متوجه یه چیزایی شدم و اومدم که بهش بگم.
مات حرفهایم شد.
_وای فرشته!.... باید اینا رو برام بگی.... خیلی بدی... بدِ بدِ بد.
خندیدم باز.
_حالا الان کوتاه بیا تا شب برات می گم همه رو.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
+میخواستبرخیزد زِ جایش بازافتاد
آخرجایغلافوتازیانهدرددارد...💔
+صاحب قبر بینشون، سلام مادر🖐🏾!″
#فاطمیه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
میدونیچیھ؟!
انگشترِحاجقاسمبعدازاونانفجارسنگینسالمموند...!
-ولیداداشآرمانمعلومنیستچجوࢪےزدنتڪہانگشترتشکست💔؟
#شهیدانه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#دلانه..🌿
یادمہ حاجآقا پناهیان
آخرِ یہ سخنرانے دعا کردن و گفتن:
یاامامحُسین!
میخوام جورۍ زندگی کُنمـ
کہ منو دیدۍ بگے اگر این
مدینہ بود ما پامون بہ ڪربلا
ڪشیده نمیشد... 💔
پ.ن:
بهامامحسینبگید
ماروبراخودتتربیتڪن
اونوقتخودشمیخَرَتِت
خودشبهدلتجَلامیده.. 🌸(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_395
مجبور شدم همه ی جریان خودم و یوسف را از آشنایی گذشته ها تا آن روز را برایش تعریف کنم.
شب بود که کار درمانگاه کم شده بود و ما داشتیم چایی می خوردیم که یک رزمنده از راه رسید.
جعبه ی بزرگی را زمین گذاشت و گفت :
_این کمپوت ها مال بیمارستانه.... شما هم سهم خودتون رو بردارید.
عادله چشمی گفت که نگاه رزمنده سمتم آمد.
یک لحظه با خودم گفتم؛ الان است که او هم بپرسد « خانم پرستار ازدواج کردید؟ ».
اما گفت :
_ببخشید فرمانده جلوی در درمانگاه می خوان شما رو ببینن.
_بله الان میام.
و عادله ریز خندید.
_شروع شد حالا..... رفتی تو سنگر فرمانده... فکر کنم هر روز با تو جلسه بذاره.
_عه شوخی نکن تو هم.
از درمانگاه بیرون زدم. یوسف جلوی همان در ورودی ایستاده بود که با دیدنم سمتم برگشت.
یک کمپوت باز شده دستش بود که گفت:
_سلام... خسته نباشی.
_سلام.... ممنون... این چیه؟
با آنکه معلوم بود کمپوت است اما باز گفت :
_اگه گفتی؟
_کمپوت دیگه.
_کمپوت چی؟
خنده ام گرفت.
_نمی دونم.
_کمپوت گیلاسه..... همونی که دوست داری.... گفتم شانس من خوبه.
خندیدم.
_آره تو خوش شانسی وگرنه من همسرت نمی شدم.
او هم خندید.
کمپوت را از او گرفتم و خواستم در نیمه بازش را کامل باز کنم که گفت:
_بده به من الان دستت رو می بری.
بعد در کمپوت را کمی برایم خم کرد و من کمی از آب کمپوت سر کشیدم.
_خوشمزه است.... خودت خوردی؟
مظلومانه جواب داد:
_نه دیگه.... کمپوت خودم رو آوردم برای تو که کمپوت رب گوجه ات رو بدی به من.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی مرگ نکنیم
حتما ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی مرگ نکنیم
حتما ببینید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
[ـ با یِک نَفَس تمامِ جهنم شود بِهِشت
گویند اگر جَهنميان يك صدا یاحسين ..🖤]
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_396
از حرفش چنان خندیدم که آب شیرین کمپوت توی گلویم نشست.
به سرفه افتادم و او با خنده آرام به کمرم ضربه زد.
میان همان سرفه ها گفتم:
_می گم.... اینجا زشته..... یکی ما رو... می بینه.
و او خونسرد گفت :
_به همه گفتم.... تازه یکی از بچه ها رو هم که می خواست بره عقب بهش پول دادم برام یک بسته شکلات بخره تو پايگاه پخش کنم.
چشمان گرد شده ام را بهش دوختم.
_واقعا می گی یوسف!؟.... الان همه می دونن یعنی؟
با لبخندی سر کج کرد.
_البته همه که نه....
_خب خدا رو شکر....
_چون دکتر و پرستاران تو بیمارستان رو دیگه دسترسی نداشتم گفتم بیام بگم خودت بگی.
وا رفتم.
_یعنی جدی جدی، به همه ی رزمنده های پایگاه گفتی؟!
_آره خب..... وگرنه من هر روز چه طوری بیام چند دقیقه ببینمت... زشته خب.
خجالت زده سرم پایین افتاد:
_وای یوسف!
_وای نداره فرشته خانم..... شما بگو حالا به دکتر شهامت گفتی یا نه؟
_نه....
اخم کرد.
_چرا نگفتی؟ من نگفتم بگو؟
_خودش فهمید.... قیافه ام اونقدر داد می زنه که همه فهمیدن.... فقط نگفتم با کی وگرنه معلومه که عقد کردم.
خط لبخندش را دیدم اما سعی کرد اخمانش را حفظ کند و با جدیت گفت :
_حالا وقتی شکلات پخش کردیم خودم می گم.
باز خجالت کشیدم.
_وای زشته به خدا نگو خواهش می کنم.
_نگم که باز یکی یه چیز دیگه ای فکر کنه.... نه... بدونن بهتره.... حالا برو کمپوت منو بیار می خوام برم.
_کدوم کمپوت؟
_رب گوجهام رو دیگه.
_وای یوسف می خوای واقعا رب گوجه بخوری؟
با همان اخم الکی روی صورتش گفت :
_هر چه از دوست رسد نکوست.
و من با شیطنت جوابش را دادم:
_تا دیروز که عدو بودم... یه دفعه دوست شدم؟
اخمش را نتوانست نگه دارد. لبخندش دستش را رو کرد.
_برو فرشته.... برو وسط بهشت اینقدر اذیتم نکن.
خنده ام را نمی توانستم مهار کنم.
_چشم الان می رم میارم.
برگشتم و یکی از کمپوت های درون جعبه که سهم کادر بیمارستان بود را برداشتم و به یوسف دادم.
_دیگه شانس خودته چی باشه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀