الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ـ لَمّا سُئلَ عَن قَولِ اللّه ِ عَزَّ و جلَّ :
«أ وَ لَمْ يَرَوا أنّا نَأْتي الأرْضَ نَنْقُصُها مِن أطْرافِها» - : فَقدُ العُلَماءِ .
امام صادق عليه السلام
در پاسخ به سؤال از آيه
«آيا نديدند كه ما از اطراف زمين مى كاهيم»
ـ فرمود :
“ مراد #از_دست_رفتن علماست”
😞😞😞
#آیت_الله_حائری رحمة الله عليه
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 6⃣6⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!»
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»
این اولین باری بود که این حرف را می زدم..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.»
گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.»
ادامه دارد...✒️
الهی
هرچه به در کوبیدیم
صدایی نیامد
هرچه فریاد زدیم
ندایی نیامد
هرچه اشک ریختیم
مرهمی نیامد
هرچه دویدیم
پایانی نیامد
هرچه بریدیم
وصالی نیامد
هرچه خواستیم
استجابتی نیامد
.
تکلیف چیست؟!
😞😞😞
یا مُجِیبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرّین
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
😍
🌼مولا امیرالمومنین(ع):
.
یاران #مهدی (عج) همه جوان اند و پیر در میان آنها به چشم نمی خورد، مگر اندک مانند سرمه در چشم.🌷
.
الغیبه للطوسی،ص476
چقدر دلیل آوردیم
برای دلی که
دلدادگی وظیفه اش بود
😞😞😞😞😞
اما سرکشی را
انتخاب نمود !
.
#دلیل_برای_گناهم ...!
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌷 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج 🌷
🌹چون کودکی که گم شده در ازدحام شهر
🌹دنبال رد پای تو هر جمعه می دوم
#شعر : خانم زهرا غلامزاده مهرآبادی
🌸السلام علیک یا صاحب الزمان عج 🌸
متن زیارت آل یاسین.pdf
239K
🌹متن زیارت آل یاسین🌹
✴️ ترجمه را حتما مرور کنید👌
#رزق_شبانه
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
final-alyasin.mp3
16.61M
♨️ زیارت آل یاسین
🎤 حجت الاسلام میرزا محمدی
👌ارتباط عاشقانه با امام زمان علیه السلام
#رزق_شبانه
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 7⃣6⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
قول دادم و گفتم: «چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم.
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.»
از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 8⃣6⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید.
ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀‿
💎کلیپی بسیار زیبا و عبرت انگیز از مردانی بی ادعا
💎کسانی که همیشه خود را فدای دیگران کردند
😍تقدیم به نیروهای #جهادی
#دفاع_مقدس
🌺 #شادی_روح_شهدا_صلوات🌺
❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
اللَّهُمَّ لَا هَمّا إِلّا فَرَّجْتَهُ
خدایا! اندوهی مَنِه جز آنکه از
دِلَم بر داری ...
مگر دل
خانه ی تو ، نبود؟
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✨🌸✨
✍تـلنگــر
#مغـــــرور که شدی به گورستان
برو آنجا آدمـهای زیادی خواهـــے
یافـــت⇩
که هـر کدام زمانی فـکر میکردند
#دنیا بدون وجود آنها نمیچرخد!
#ایتا
💥مغرور نباشیم
↯↯↯
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 9⃣6⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!»
گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.»
با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.»
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.»
گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.»
ادامه دارد...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃