eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راهکاری برای بهتر دیده شدن خانم‌ها در جامعه ♨️ داستان لینا لونا، حکایت امروز ما ╔═════ ೋღ
ما سامرا نرفتہ گداے تو مےشويم اے مهربان امام فداےتو مےشويم هادےِ خلق، ڪورے چشمان گمرهان پروانگان شمع عزاے تو مےشويم شهادت امام هادی (ع) به همه عزیزان تسلیت باد 🏴 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
«♥️🕊 » یک مبارزوقتی نورخدا دراوساکن میشود شهیدمیشود..! ♥️¦↫ 🕊¦↫ ‹›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 برگشتم به پایگاه و سنگ را مقابل صورت رزمنده گرفتم. لبخندی زد و بسم الله ی گفت. تیمم کرد و من در تمام مدت داشتم بغضم را فرو می خوردم. بی اختیار نگاهش می کردم. دو کف دستش را بالا آورد تا کنار گوش هایش و آهسته گفت : _الله اکبر.... و تمام شد! دستانش سقوط کرد روی تخت و من یک لحظه گیج و مات زده نگاهش کردم. اما چشمان باز رزمنده، و نگاهی که نمی دانم چطور آنقدر آرام خیره شده بود به دنیایی که زندگی اش را دوباره از سر گرفته بود، می گفت که او زندگی این دنیای فانی را وداع گفته است. یک لحظه به خودم آمدم و فریاد کشیدم. _دکتر..... عادله و دکتر بالای سرش آمدند و همان حرفی که در چشمان باز رزمنده می دیدم، از زبان دکتر شنیدم. _شهید شد! و من بغضم شکست. افتادم روی صندلی کنج درمانگاه و گریستم. _فرشته!.... چرا این طوری شدی تو؟! _حالم بده عادله.... کی این جنگ لعنتی تموم می شه.... هر روز هر روز شهید.... _به نظرم تو خیلی عوض شدی.... تو قبل از اینم شهید زیاد دیدی تو درمونگاه. _آره.... اشکانم را پس زدم و گفتم : _آره اما دیگه صبرم داره تموم میشه... عادله هم همراهم آه غليظی کشید. _ان شاء الله که زودتر تموم بشه.... ولی الان خیلی از نیروهای خودی فقط به خاطر پس گرفتن خرمشهر دارن می‌جنگند.... خدا خودش کمک کنه. اما حتی حرفهای عادله هم آرامم نکرد. عادله پیشنهاد داد که چند دقیقه‌ای از درمانگاه بیرون بروم تا حالم کمی بهتر شود. وارد محوطه‌ی پایگاه شدم و همراه نفس‌های تنگم چند باری اسپری‌ام را زدم. اما هنوز صدای تکبیرةالاحرام آن رزمنده‌ی شهید در گوشم بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
📝ازدواج کم خرج... 💍 خودمونی 💢 می‌گفتن اگه سفید نباشه شگون نداره؛ مجبور شدیم یک بلوز و دامن سفید از همسایه‌مون قرض کنیم ☺️ 🍒ولی سفره رو دیگه بر اساس و این‌جور چیزها نچیدیم🙃 🎉 به جای سفره با گردو و بادام طلایی یا نقل و شیرینی و میوه‌های رنگارنگ، یک سفره پلاستیکی ساده انداختیم که روش یک جلد کلام‌الله مجید بود و یک آینه و مقداری نان و پنیر!😌 سفره‌اش بود...! ولی صفا و صمیمیتش اونقدری بود که دلمون می‌خواست!😍❤ 📚روایت همسر«شهیدفریدون بختیاری»
🎓🔹💄 آینده‌اے را خواهیم ساخت ڪہ زنان ؛ براے دیده‌شدن پولشان را صرف ڪنند نه
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آن روز تا شب حالم بد بود. از بعد از ظهر که کار درمانگاه کم شد، رفتم روی همان خاکریز کنار درمانگاه نشستم و به محوطه ی پایگاه خیره شدم. یوسف را از همانجا دیدم که در محوطه ی پايگاه با چند نفری حرف زد و بعد چشمش به من افتاد. سمتم آمد و پرسید : _چی شده؟ _هیچی.... _هیچی؟!.... خنده دارترین حرف رو زدی!.... تو اصلا از درمونگاه بیرون نمیای.... حالا امروز یه بار دیدم اومدی وسط پایگاه چرخ زدی... الانم نشستی اینجا! بغضم گرفت باز. _حالم خوب نیست. نگران دو قدمی جلوتر آمد. _چی شده فرشته؟!.... اگه حالت بده چرا به دکتر نمیگی؟ _حال روحیم بده.... سرش را کج کرد و نگاهش آسوده‌تر شد. _ترسوندی منو.... چی شده حالا؟ با دو قدم دیگر سمتم آمد و با فاصله ی کمی مقابلم ایستاد. زیر نگاه منتظرش، اشکانم جاری شد. _چرا این جنگ لعنتی تموم نمیشه؟ نفس پری کشید. شاید اصلا انتظار شنیدن آن حرف را نداشت. لبخند تلخی زد و گفت : _اینجا توی دید کل پایگاهه.... من میرم پشت درمونگاه، همون خاکریزی که همیشه قرار میذاریم.... تو هم بیا.... منتظرتم. و رفت. در آن لحظه نمیتوانستم حدس بزنم چرا مرا سمت خاکریز پشت درمانگاه کشاند؟ اما کمی بعد از خودش، وقتی من هم سمت خاکریز رفتم متوجه شدم. همین که به خاکریز رسیدم، دستانش را برایم گشود. با گریه‌ای بیصدا که تنها شانه‌هایم را می‌تکاند، خودم را در آغوشش انداختم. و او با دستان گرمش مرا سخت محاصره کرد. مطمئن ترین پناهگاه دنیا بود! امن و حمایت کننده! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
••|📿🤗|•• ⛄️🐾•••|↫
••؏ـشق‌‌ یعنـے.... دࢪمیاݩ‌غصه‌هاے زندگے یڪ حسین‌‌؏ باشد‌.... ڪھ‌آࢪامت‌‌‌ڪند...❤️ 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی دوختن شادی‌هاست و به تن کردنِ پیراهنِ گلدار امید...
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _فرشته!.... آروم باش عزیزم.... تموم میشه.... این روزهای سخت تموم میشه.... این جنگ لعنتی تموم میشه..... صبور باش عزیزم. بغضم خالی نمیشد انگار.... خیلی گریستم. آنقدر که یوسف مجبور شد تا شانه‌هایم را بگیرد و مرا از آغوشش جدا کند. همانطور که شانه‌هایم را گرفته بود و مرا مقابل خودش نگه میداشت، نگاهش با لبخندی که رنگ غم گرفته بود، سمتم آمد. _الان حالت بهتر میشه.... برو درمونگاه، میرم برات از آشپزخونه‌ی پایگاه چایی میارم.... بذار برم آشپزخونه شاید اصلا کمپوت گیرم افتاد.... یه کمپوت خوشمزه برات میارم حالت خوب میشه. لبخند بیرنگی زدم. _ممنون. دستی به صورتم کشید و اشکانم را پاک کرد. _دیگه اشکات رو نبینم... برو خانم پرستار من.... آمپول زن من.... از حرفش که کنایه‌ای به خاطره‌ی مریضی و آمپولی که برایش زدم، بود، خندیدم. _برو فرشته جان. رفتم و او تا وقتی در تیررسش بودم، با لبخند نگاهم کرد. برگشتم درمانگاه. عادله که از حالم خبر داشت با دیدنم متوجه‌ی گریه‌ام شد. _فرشته!.... گریه کردی؟ _چیزی نیست.... یه کم حالم گرفته بود. _بشین دختر خوب... این چیزا دیگه هر روز پیش میآد.... تو خسته شدی حتما.... میخوای بری مرخصی؟ _نه عادله.... حالم خوبه... تازه دو هفته است از مرخصی اومدم. _خب دو هفته باشه.... بالاخره تو یه خانم متاهلی.... دیگه مثل قبل که مجرد نیستی که بعد دوماه میرفتی مرخصی. سرم را پایین انداختم. _اتفاقا فکر کنم یوسف هم حالا حالاها مرخصی نره. و چون اسمش را جلوی عادله بردم، خودم هم خجالت کشیدم و فوری اصلاح کردم: _فرمانده هم دیر به دیر مرخصی میره. عادله که از خلوتی درمانگاه برای صحبت با من استفاده میکرد، جلو آمد و مقابلم خم شد. _فرشته جان اصلا تو تازه ازدواج کردی... برات خوب نیست تو همچین جایی پشت سر هم کار کنی... روحیه‌ات از بین میره... افسرده میشی.... اصلا یه وقت شاید باردار بودی برای بچه‌ات خوب نیست.... لجبازی نکن... یه هفته برو مرخصی. پوزخندی زدم. _باردار؟!... نه باردار نیستم عادله ولم کن... مرخصی نمیرم.... و عادله باز دست برنداشت. همچنان داشت حرف میزد که ذهنم درگیر همان کلمه‌ی باردار شد. داشتم تاریخ آخرین ماهانه را به یاد می آوردم که عادله گفت: _دارم با تو حرف میزنم... شنیدی چی گفتم؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«♥️✨» خدیاشکرتツ بہ‌خاطر‌هر‌نفسۍکہ‌مۍکشم و‌هر‌دم‌و‌بازد‌مۍکہ با‌یاد‌تو‌متبرک‌مۍشود✨ ♥️¦↫ ✨¦↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
‌ پروردگارا؛ از قهر تو، به لطفت پناه می‌برم... •➜ ♡჻ᭂ࿐
مهم نیست که قفلها دست کیه مهم اینه که کلیدها دست خداست🔐💛 •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هر جور داشتم حساب و کتاب میکردم، از آخرین ماهانه‌ام، چهل روز میگذشت! عادله هم دست بردار نبود و سر انگشتان حساب گر مرا در دستش گرفت. _چی رو میشمری هی؟ _چهل روز شده.... آره.... به نظرم چهل روز شده عادله. _چی چهل روز شده؟! _من!.... من چرا عادتم عقب افتاده! نگاه عادله رنگ عوض کرد. _فرشته!.... نکنه..... نکنه که..... _یا الله.... و همان یا الله، مرا به خودم آورد. یوسف بود یک کمپوت در دستش بود که وارد درمانگاه شد. _سلام خدا قوت.... _سلام فرمانده... زحمت کشیدید. عادله کمپوت را از یوسف گرفت و کمی از ما فاصله. یوسف دقیق نگاهم کرد. _خوبی فرشته؟ _آره.... آره خوبم. آهسته گفت : _گریه داشتی بیا پیش خودم.... خاکریز پشت درمونگاه. خندیدم بیصدا و گفتم: _نه.... نه گریه ندارم. _الهی شکر.... پس با اجازه... خانم پرستار خدا قوت. با عادله بود و عادله بلند جواب داد: _ممنون فرمانده. یوسف که رفت، عادله سمتم برگشت. _فرشته واقعا چهل روز شده؟! _آره... به نظرم چهل و چند روز گذشته... هر چی حساب میکنم همین حدوداست. _وای خب باید بری یه آزمایشی بدی مطمئن بشی..... با آمبولانس فردا برگرد عقب لااقل برو آزمایشگاه. _روم نمیشه عادله. _رو شدن نداره... کی میدونه تو واسه چی داری میری عقب.... آمبولانس بعدی که قراره دارو بیاره یه ساعت بعد حرکت میکنه... تو میری آزمایشگاه، یه آزمایش میدی و با آمبولانس بعدی بر میگردی. _خب جوابش چی؟ _اونو هفته‌ی بعد خودم میرم میگیرم.... خوبه؟ مردد بودم که عادله دستانم را گرفت و گفت : _نمیخوای بهش چیزی بگی؟ _به کی منظورته؟ _به فرمانده.... _وای نه.... الان بگم منو کلا میفرسته تهران.... _خب بعدش چی؟.... اومدیم باردار بودی... میخوای چکار کنی اون وقت؟ نگاهم عاجزانه در چشمان عادله چرخید. _نمیگم بهش... تا وقتی حالم خوب باشه میمونم تو درمونگاه.... وقتی هم که دیگه نتونستم بهش میگم و برمیگردم تهران. عادله سری به تاسف تکان داد. _نکن این کار رو فرشته.... باید همین الان یا لااقل بعد از گرفتن جواب آزمایش بهش بگی. _نمیشه.... بگم منو میفرسته تهران. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 عادله کلافه شد از دستم. _خب بفرسته.... شرایط اینجا برات خوب نیست. دستانش را محکم گرفتم. _من میمونم عادله.... تو هم هیچی به کسی نمیگی... قول بده. سکوت کرد که باز فشاری به پنجه‌های دستش دادم. _قول بده. _فرشته... این کار رو نکن.... کار درمونگاه زیاده... یه بلایی سر خودت میاری دختر. _تو نگرانم نباش.... یه رفیق دارم تو درمونگاه اسمش عادله است... اون هوام رو داره. _دیوونه.... اشتباه میکنی به خدا..... ببین کی بهت گفتم. و اشتباه کردم. اشتباه بزرگی که گرچه این اتفاق به هر حال می افتاد اما سکوت من یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی‌ام بود. فردای همان روز با آمبولانسی که به عقب برمیگشت، به عقب برگشتم. حتی همان برگشت به عقب را هم به یوسف نگفتم. خیلی دلهره داشتم. تنها یک فرصت یک ساعته داشتم برای آزمایش که.... وارد آزمایشگاه بیمارستانی که قرار بود از آنجا دارو به پایگاه اعزام شود، شدم. با یکی از مسولین آزمايشگاه صحبت کردم که یکی از نیروهای پایگاه هستم و باید زودتر برگردم. اگر آشناییت نداده بودم، بدون برگه ی ویزیت دکتر حتی آزمایشی به این سادگی از من گرفته نمیشد! اما بعد از آنکه با همان روپوش سفید پرستاری مرا دیدند و کارت شناسایی من که مخصوص حضور در پایگاه بود را نشان شان دادم، از من آزمایش گرفتند. و سر ساعت با کمی تاخیر با آمبولانس بعدی به پایگاه برگشتم. نمیدانم حالم بد بود و اضطراب داشتم یا به خاطر تکانهای شدید آمبولانس، دل پیچه گرفتم. همین که آمبولانس در محوطه پایگاه توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و بلند صدا زدم. _لطفا چند تا از برادرا بیان کمک برای تحویل داروها به درمانگاه. و میان نگاههایی که سمتم آمد، نگاه جدی یوسف را شناختم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
. بی‌رحم‌ترین معادله دنیاست! که هر قدر بیشتر دوستش داشته باشی کمتر می‌فهمد …! 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
••؏ـشق‌‌ یعنـے.... دࢪمیاݩ‌غصه‌هاے زندگے یڪ حسین‌‌؏ باشد‌.... ڪھ‌آࢪامت‌‌‌ڪند...❤️ 🌿