تو لیاقت این و داری که شاد باشی
هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد
مگر ما خودمان بخواهیم.
#صبح_شنبه_بخیر ☀️
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
خوشبختے؛
میٺۆنه داشتݧ آدمۍ باشہ...☂
کہ بلده حتێ از راه دور هم حالتو خوب ڪنه :)🌿'
#انرژیمثبت
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
حجابٺانراحفظڪنید!
ٺادشمنآتشبگیࢪد . .
-زینبسلیمانۍ
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝
نترس و ناامید نشو...
چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار میگذاشتند!
#انرژیمثبت
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
¹⁴ راه برای پیشرفت کردن...🥁🎖
┓سحر خیز بودن↼🌝
┛روزانه مطالعه داشتن↼📚
┓غذای سالم خوردن↼🥗
┛خودت رو دوست داشتن↼💜
┓خودت بودن↼🪞
┛کم قضاوت کردن↼😖
┓هدف تایین کردن↼🎯
┛مثبت اندیش بودن↼🧠
┓برنامه ریزی کردن↼🗓
┛انگیزه پیدا کردن↼🥇
┓به بقیه کمک کردن↼🌸
┛بهینه کار کردن↼🦾
┓پول پس انداز کردن↼💸
┛ساختن خود↼♥️🧡
•➜
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_483
_آخه.... مادر هم سفارش کرده تو رو با خودم نبرم.
_خاله اقدس!
_بله....
_یوسف!
_کوتاه بیا فرشته... هیچ کی راضی نیست تو با من بیای.
_من چی پس؟.... اصلا خواست من مهم نیست؟!
نگاهش روی صورتم ماند.
_به نفعته فرشته خانم... بمون... قول می دم دو هفته دیگه بیام... باور کن راست می گم... زود به زود میام... هر دو هفته.... سه چهار روز می مونم و باز بر می گردم... خوبه؟
بغض توی گلویم نشست.
_یوسف داری راضیم مي کنی که نیام پایگاه؟!... چطور دلت میاد؟!
ساکش را همانجا کنج اتاق رها کرد و سمتم آمد.
مقابلم دو زانو نشست و دو دستم را گرفت و بعد به سر انگشتان هر دو دستم بوسه زد.
_پیت نفت نکنی.... پیت نفت رو بلند نکنی.... کار سخت نکنی.... به مامان هم سپردم که حتی تشک خوابت رو هم جمع نکنی....
و بعد از قافیه ی شعرگونه ی دستوراتش خندید:
_یوسفا.... چگونه شاعر شدی؟
از طنز کلامش خندیدم اما به خاطر بغض گلویم، اشکی هم از چشمانم فرو چکید که از چشمان یوسف دور نماند.
_فرشته جان....
_دلم برات تنگ می شه... برای شبای پایگاه که می اومدی کنار خاکریز پشت درمونگاه و برام کمپوت می آوردی.
با خنده نگاهم کرد و گفت :
_به خدا همه ی کمپوت هام رو برات جمع می کنم میارم.
و من باز با بغض ادامه دادم:
_واسه وقتایی که می اومدی حالمو بپرسی....
_زنگ می زنم حالتو می پرسم.
نگاهش کردم و اشک جمع شده در چشمانم را برایش به نمایش گذاشتم.
_برای نگاهت.... دلم تنگ می شه.
و اینجا بود که دستانش را گشود و مرا بغل کرد و زیر گوشم گفت :
_من بر می گردم فرشته جان..... تمام فکر و خیال های بد رو از ذهنت دور کن.... بر می گردم ان شاءالله.
ولی مگر آرام می گرفت دل رفتهام!
من خیلی بی تاب بودم.
تجربه ی داغ یونس آنقدر بدبینم کرده بود که نتوانم دوری یوسف را تحمل کنم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
تو لیاقت این و داری که شاد باشی
هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد
مگر ما خودمان بخواهیم.
#صبح_بخیر ☀️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_484
راضی ام کرد تا بمانم.
ولی خودش حتی نفهمید با رفتنش چقدر باز حال مرا خراب کرد.
بعد از بدرقه اش، خستگی را بهانه ی خواب کردم و به طبقه ی دوم رفتم اما...
همین که در خانه ی بدون یوسف را گشودم، بغضم گرفت.
در را بستم و نشستم روی همان تشکی که صبح عمدا جمع نکرد و گفت که برای من پهن باشد تا استراحت کنم.
و من زانوی غم بغل زدم و از نبودش، آرام آرام گریستم.
باز خاطره ی اول ازدواجمان و رفتن یوسف به ذهنم خطور کرد.
و درست مثل همان روزهای سخت، نبودش برایم زجرآور بود.
قول داده بود که مرتب زنگ می زند و سه روز بعد زنگ زد.
و خاله اقدس از طبقه پایین صدایم کرد.
_فرشته... بیا یوسف زنگ زده....
و من دویدم سمت پله ها که خاله اقدس از صدای کوبش پاهایم بلند گفت :
_یواش نخوری زمین.
و گوشی را از روی طاقچه برداشتم و نفس زنان گفتم:
_الو... یوسف.....
_فرشته!... چرا می دویی آخه؟.... از اون پله های ناجور خونه می خوری زمین.
_مراقبم... تو خوبی؟
_من خوبم ولی اگه بخوای پله ها رو این جوری بیای پایین، دیگه زنگ نمی زنم.
_باشه خب.... حالا از خودت بگو.
_من خوبم... زنگ زدم حال تو رو بپرسم.
_من که خوبم....
آهسته تر از قبل پرسید:
_کار سنگین که نمی کنی؟
و قند در دلم آب شد با این سوالش.
_نه... مگه جرات دارم!
خندید.
_عزیزم این جور کارا جرات نمی خواد حماقت می خواد... یه وقت کپسول خالی بلند نکنی.
_نه... بیچاره خاله اقدس... مجبوره خودش بلند کنه....
_فکر کنم تا من بیام اون کپسول جواب می ده... برگشتم مرخصی خودم پُرش می کنم.
_کی میای پس؟
_تازه اومدم!
_زود بیا یوسف.... دلشوره می گیرم دیر بیای.
_چشم فرشته خانم.... دلشوره هم نگیر.... این منم که دلشوره می گیرم برای تو.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
خوشحال کردنِ انسان محزون،
چه با بخشش مال،
چه با سخن نیکو،
و چه با کنار او نشستن،
گناهان را پاک میکند...
✍🏻آیتاللهقاضیطباطبایی
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
خداوندا اگر لغزشی
مارا فرا گرفت
اگر وسوسه ای دیگر
در انتظار ماست
ما راعفو کن و از وسوسه ی
شیطان دور نگهدار
آمین یارب العالمین
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#صرفاجھتاطلاع..
نہهیچوقتخونشھیدهدرنمۍرود،
خونشھیدبہزمیننمۍریزد.
خونشھیدھرقطرهاشتبدیلبہ
صدھاقطرهوھـزارهاقطرہبلڪہ..
بہدریایۍازخونمۍگردد
ودرپیکراجتماعواردمۍشود.
_شھیدمرتضۍمطهرۍ