eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
اشکی از شوق یا التهاب قلبی خسته یا شایدم یاد آوری گذشته به روی صورتم دوید : _به پارسا هم گفتم ...بهش گفتم ...خوب شد که ازدواج نکردیم چون ....با قلبی که پیش تو بود نمیشد به پارسا بله بگم . نفس بلندی کشید . شاید آرامش میکرد ولی نکرد ، چنان فریادی زد که سرم سوت کشید : _پس واسه چی اینقدر زجرم میدی ؟چرا ازم فرار میکنی ؟خب بیشعور ...من دارم دیوونه میشم از این رفتارت ، چرا نمیفهمی حالم رو؟ لبخند بی رنگی زدم و سرم چرخید سمتش . نگاه بارانیم را با اوتقسیم کردم و گفتم : -چون تو دوستم نداری ... چون تو داری نقش بازی میکنی ...چون تو تمنا رو میخوای و فقط و فقط ... واسه خاطر تمنا میخوای که من باشم . تاج ابروانش آنقدر بهم نزدیک شد که گره کوری خورد و بلند و عصبی جوابش ، را سرم داد زد: _خدایا منو بکش راحتم کن . چندین بار این جمله را تکرار کرد و بعد کف دستش را محکم زد روی فرمان و بعد باز با همان عصبانیت گفت : -آخه مگه تو کوری؟ .... نمی بینی چه جوری دارم واست بال بال میزنم ...احمق ، بیشعور ... چه جوری بگم که توی نفهم بفهمی ، به خدا هر کی دیگه جای تو بود الان دیگه شیرفهم شده بود ... به خدا دوستت دارم . باز اشکی در مقابل نگاه خیره اش ، از چشمم بارید : _اینجوری زیاد شنیدم ولی اون طوری که همیشه آرزو داشتم ، حتی یه بارم نشنیدم . نگاهش را لحظه ای به جاده داد و دوباره سمت من : _چه جوری ؟ انگار واقعا نمی دانست . کنجکاوی نشسته در صدایش آنقدر زیاد بود که عصبانیتش فروکش کند و منتظر جوابم باشد . -باعشق ... با احساست ، با احساسی که امروز صبح روی بالکن خانم جان وادارت کرد واسه ی من اشک بریزی و غرورت رو کنار بزنی ... میخوام به جای شنیدنِ روزی هزار بار ، احمق ، دیوانه ، بیشعور ، نفهم کلمات عاشقانه بشنوم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _آخه.... مادر هم سفارش کرده تو رو با خودم نبرم. _خاله اقدس! _بله.... _یوسف! _کوتاه بیا فرشته... هیچ کی راضی نیست تو با من بیای. _من چی پس؟.... اصلا خواست من مهم نیست؟! نگاهش روی صورتم ماند. _به نفعته فرشته خانم... بمون... قول می دم دو هفته دیگه بیام... باور کن راست می گم... زود به زود میام... هر دو هفته.... سه چهار روز می مونم و باز بر می گردم... خوبه؟ بغض توی گلویم نشست. _یوسف داری راضیم مي کنی که نیام پایگاه؟!... چطور دلت میاد؟! ساکش را همانجا کنج اتاق رها کرد و سمتم آمد. مقابلم دو زانو نشست و دو دستم را گرفت و بعد به سر انگشتان هر دو دستم بوسه زد. _پیت نفت نکنی.... پیت نفت رو بلند نکنی.... کار سخت نکنی.... به مامان هم سپردم که حتی تشک خوابت رو هم جمع نکنی.... و بعد از قافیه ی شعرگونه ی دستوراتش خندید: _یوسفا.... چگونه شاعر شدی؟ از طنز کلامش خندیدم اما به خاطر بغض گلویم، اشکی هم از چشمانم فرو چکید که از چشمان یوسف دور نماند. _فرشته جان.... _دلم برات تنگ می شه... برای شبای پایگاه که می اومدی کنار خاکریز پشت درمونگاه و برام کمپوت می آوردی. با خنده نگاهم کرد و گفت : _به خدا همه ی کمپوت هام رو برات جمع می کنم میارم. و من باز با بغض ادامه دادم: _واسه وقتایی که می اومدی حالمو بپرسی.... _زنگ می زنم حالتو می پرسم. نگاهش کردم و اشک جمع شده در چشمانم را برایش به نمایش گذاشتم. _برای نگاهت.... دلم تنگ می شه. و اینجا بود که دستانش را گشود و مرا بغل کرد و زیر گوشم گفت : _من بر می گردم فرشته جان..... تمام فکر و خیال های بد رو از ذهنت دور کن.... بر می گردم ان شاءالله. ولی مگر آرام می گرفت دل رفته‌ام! من خیلی بی تاب بودم. تجربه ی داغ یونس آنقدر بدبینم کرده بود که نتوانم دوری یوسف را تحمل کنم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀