رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت118
_بهتر نیست به جای این حرف ها بریم سر اصل مطلب ؟
مثل آدم های کودن نگاهش کردم و پرسیدم :
_متوجه نمیشم . میشه واضح صحبت کنید.
پوزخندش می گفت که انگار من خودم رو به نفهمی زده ام .
-همیشه خانم ها ترجیح میدن توی این مسائل متوجه نشن .
-ببخشید کدوم مسائل؟
انگار داشت عصبی میشد.نفسش رو محکم فوت کرد و گفت :
-شرایط شما چیه ؟
گنگ حرف میزد و مرا با آن سئوال هایش بیشتر متعجب کرد:
-من اصلا نمی دونم شما درمورد چی صحبت می کنید که بدونم چه شرایطی بذارم
بلند بلند خندید و من همچنان مات زده ، نگاهش می کردم که خنده اش را جمع کرد و گفت :
_یه زن مطلقه که اینقدر نباید ناز داشته باشه...
-بله؟!
باز نیشخندی زد که قلبم ترک خورد و ادامه داد:
_من شرایط خوبی برات دارم ... سه ماه صیغه ی من میشی ... یه خونه به نامت میزنم اگه همه چی اوکی بود و خوشم اومد عقدت می کنم ، چطوره ؟
گوش هایم داشت نم نمک داغ میکرد.اخم هایم کم کم درهم رفت .
کف دو دستم رو روی میز گذاشتم و از پشت میز برخاستم :
-اشتباه به عرضتون رسوندند آقا ... من دنبال شوهر نمیگردم .
باز خندید :
_گفتم زیادی ناز داری ولی از قدیم گفتن " ای الهه ی ناز " با دلت می سازم ... بیا .
از طرز حرف زدنش با آن نگاه چندش و هرزه ، حالت تهوع گرفتم . دست کرد توی جیب کتش و کارتی در آورد و گرفت سمتم .
-بگیرش ... به دردت میخورم الهه ی ناز .
دندون هایم داشت از شدت فشار ترک میخورد که با حرص گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت118
طولی نکشید که هومن آمد. او هم داشت زیر لب غر میزد :
_سردرد گرفتم از دست این قوم یاجوج و ماجوج ...اینا دیگه کی هستن بابا ..میگم نره میگن بدوش ... بلند شو ببینم ... چه راحتم خوابیده !
-چی میگی ؟
سرم را از زیر لحاف بیرون کشیدم که هومن گفت :
-پس من کجا بخوابم ؟
-تو ماشین .
عصبی نگاهم کرد:
_کور خوندی ، تو برو تو ماشین .
-من اول اومدم ...
-اول و دوم نداره ... بلند شو ببینم ، یه لحاف به این گنده گی پیچیدی دور خودت !
کلافه نشستم و گفتم :
_قرارمون این نبود ... قرار نشد واسه خاطر دل مادر هرکاری کنیم ...
این چه وضعیه آخه! اینا چرا همه چی رو جدی گرفتن .
پوزخند زد و درحالیکه دست به کمر نگاهم می کرد گفت :
_15 ساله که اینا جدی گرفتن ، پس فکر کردی من الکی گفتم میخوام زنم رو طلاق بدم بقیه نمیذارن .
یه لحظه خشکم زد . یاد حرف های آنشب هومن افتادم .سرم رو آرام کج کردم خلاف جهتی که هومن ایستاده بود و گفتم :
_چه بدبختی گیر کردم ها !
-بله ...حالا ببین من چه بدبختی هستم که 15 ساله توی این بدبختی گیر کردم .
ازحرفش خنده ام گرفت :
_خیلی خب حالا ...الان تکلیف امشب چیه ؟ میری تو ماشین یا نه ؟.
-مگه فقط همین امشبه ؟! فردا شب چی پس فردا شب چی ؟ ...ولم کن بابا...
من که همینجا می خوابم ، تو ناراحتی برو تو ماشین .
بعد درحالیکه دکمه های پیراهنش را باز میکرد گفت :
_والله به خدا ... هر روز یه بهونه یه دردسر یه بدبختی .
داشت پیراهنش را در می آورد که گفتم :
-خب حالا ...فعلا رعایت کن ...من اینحام مثل اینکه .
با نگاهم به پیراهنش اشاره کردم که گفت :
-تو چشماتو ببند ...من عادت دارم قبل خواب راحت بخوابم .
بعد دست انداخت تا تیشرتش را هم در بیاورد که با فریاد لحاف را روی سرم کشیدم :
-بی حیا ...خجالتم خوب چیزیه واقعا ...
ای خدا ... منو نجات بده .
بی توجه به من و سروصدا وحرف هایم ، بالشتی برداشت و انتهای لحاف دراز کشید و لحاف را محکم طرف خودش کشید :
_بده به من این لحاف رو ...
-هومن نکن اینطوری ...یخ میزنم .
-به درک ... برو تو ماشین بخواب .
-من نمیرم تو برو .
-منم نمیرم ... پس بخواب حرف نزن .
کلافه نالیدم :
_ای خدا ...چه بدبختی ام من .
در حالیکه پشتم به هومن بود. آهسته کمی عقب رفتم تا لااقل کمی از لحاف را روی خودم بکشم که هومن عصبی گفت :
_به من نچسبی ها ... دستت به من بخوره میزم زیر گوشت .
-وا ...چه بی جنبه !
-همینه که هست .
از ترسم انتهای لحاف را که تا روی شانه ام بیشتر نمی رسید ، روی خودم انداختم و زیرلب آهسته نجوا کردم: _خدایا خودت نجاتم بده ...من چه میدونستم قراره این طوری بشه وگرنه اصلا نمیذاشتم این راز لعنتی فاش بشه ... ای خدا ... تو بخیر کن .
-ساکت میخوام بخوابم ... بسه دعا خوندی ، بگیر بخواب ببینم .
زیرلب چند تا غر بهش زدم و همراه با آهی از اینهمه دردسر ، چشم بستم . اما تمام شب از شدت سرما ، خواب برف و بوران می دیدم . صبح بعد از نماز صبح ، وقتی هومن از اتاق بیرون رفت ، بالاخره لحاف را صاحب شدم و در گرمای مطبوع آن به خوابی عمیق فرورفتم . هیچ فکر نمی کردم که این راز سر به مهر ، با فاش شدنش فصلی جدید برای زندگی من باز کند.خصوصا که مادر و خانم جان با حرف ها و دستوراتشان به اجبار ، موجب اتفاقاتی جدید میشدند.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝