eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 -حسام !! عصبی جواب داد: _نمیبینی حالتو؟ عمه میگه سه روزه هیچی نخوردی .... اونم از شب دعوتی هستی که از شدت درد نمی تونستی حرف بزنی . -الان بهترم و نمی خوام .... میون حرفم پرید : _جرات داری بگو نمیخوای آندوسکوپی کنی تا به قول خودت که نمی خوام اسمشو ببرم ، دست و پات رو ببندم و مثل همونی که گفتی ببرمت آندوسکوپی . توقع اونهمه عصبانیت رو توی اون حال و روز ، از حسام نداشتم . بغض کرده نگاهش کردم و گفتم : _احسنت ... آفرین به تو ... علنا میگی من گوسفندم ... آره؟ لباشو روی هم فشرد و بعد بی هیچ حرفی کلاه کاسکت رو زد روی دستام و با اشاره ابروش به جای تکون دادن زبونش گفت سرم بذارم . فقط نگاهش کردم که خودش کلاه رو سرم گذاشت و باز با همون لحن عصبی تهدیدم کرد: _خیلی دلت میخواد اون روی حسام رو ببینی ؟.... نشونت میدم اصرار حسام و ترس اون چشمای برزخی که انگار خود جهنم بود ، مجبورم کرد به آندوسکوپی برم . خدا رو شکر بیهوشم کردند تا هیچی نفهمم وگرنه معلوم نبود چه بلوایی به پا می کردم. وقتی که به هوش اومدم که آندوسکوپی تموم شده بود . هنوز روی تخت مخصوص اتاق ریکاوری بودم که پرستار خانمی گفت : -خانم از جات بلند نشو .... باید چند دقیقه درازکش باشی . زمانش که برسه ، بهت می گم . سرم به اطراف چرخید . به ساعت و عقربه هایش . بیست دقیقه ای گذشته بود . باز پلک زدم و سرم رو به طرف دیگر تختم چرخاندم . دور تا دور اتاق پر بود از دم و دستگاه های عجیب و غریب که با اونکه بی جان بودند و اشیاء محسوب می شدند ولی منو بد جوری می ترسوندند . ده دقیقه گذشت که باز خانم پرستار بالای سرم رسید: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور گوشی را پرت کرد روی مبل خالی سمت راستش و نگاهش به من افتاد : -عمه چی زر زده ؟ ترسیده فقط نگاهش کردم که مادر گفت : _هیچی هومن جان زنگ زد حالم رو پرسید . و هومن بی توجه به حرف مادر بلند سرم داد کشید : -با توام ....میگم عمه چی زر زده . -هیچی . -چرا همچین میکنی؟ میگم زنگ زد حالم رو بپرسه . -چرته ..کی تا حالا حال شما واسش مهم بوده که حالا مهم باشه ...اصلا کی توی این خونه واسش مهم بوده که حالا مهم باشه ، نسیم رو دزدیدن ، زنگ زده میگه ، به فکر پسر من باشید که داره دق میکنه ...دق میکنه به جهنم ...پدرم فوت کرده ... پدرم . پدرم رو با تاکید گفت و ادامه داد: _بهنام اگه نمیتونه دو شب خودشو نگه داره به ما چه ...واسه عقد اون ما باید لباس مشکی مون رو دربیاریم که چی بشه ؟! مادر آرام دستش را روی دست هومن گذاشت و گفت : -آروم باش هومن جان ..حالا که طوری نشده ، 25 فروردین وسط هفته است ، میشه جمعه ی قبلش چهلم رو بگیریم تا اونا هم زودتر به مراسمشون برسن . فریاد عصبی هومن ، ضربان قلبم را تندتر کرد: _میخوام نرسن صد سال ... یه روزم چهلم رو عقب نمیندازیم ، پیرهن مشکی هاتونم درنمیآرید ...فدای سرهمه مون که بهنام میخواد چه غلطی بکنه ...هیچ کدومتونم حق ندارید جواب تلفنای عمه رو بدید ...خودم الان میرم تکلیفم رو باهاش روشن میکنم . و یکدفعه از جا برخاست که مادر همپایش بلند شد : -هومن جان ... بگیر بشین تو رو خدا ، دردسر درست نکن ... سر قضیه ی بهم خوردن خواستگاری نسیم و بهنام ندیدی پدر خدا بیامرزت چقدر صبوری کرد. -من پدرم نیستم ...پدرم کوتاه اومده که اینا سوارمون شدن ،...چه حقی دارن واسه ما تعیین تکلیف کنن ...اگه پسرشون نمیتونه دو هفته خودشو نگه داره بره یه زن صیغه کنه ، چرا زنگ زدن به ما ؟ مادر محکم توی صورت خودش زد: -خاک به سرم هومن این حرفا رو یه جایی نزنی تو رو قرآن ... عمه ات همینطوری هم از ما دلخوره . یکدفعه انگار روی هومن بنزین ریخته باشند ، چنان فریادی کشید که گوشهایم سوت کشید و قلبم تیر . -چه دلخوری ! بدهکارم شدیم ! من باید تکلیفم رو با اینا روشن کنم . بعد میز جلوی رویش را دور زد و رفت سمت کمد جالباسی ، مادر با ناله گفت : _هومن تو رو خدا ، ...ارواح خاک منوچهر ...هومن جان . نگاه ملتمس مادر به من افتاد: _ نسیم جان برو نذار بره ...به خدا اگه یه دعوای خانوادگی بشه نه من طاقتشو دارم نه خانم جون و آقا جون . هومن رفته بود و من دویدم . در خانه را با ضرب باز کردم و درحالیکه میدویدم فریاد زدم : _ هومن. ایستاد. وسط چمن های حیاط ایستاد که خودم را به او رساندم و مقابلش ایستادم : _بی خیال شو ...مادر حالش خوب نیست . -برو اونور تا یه چیزی هم به تو نگفتم ها . کف دستانم را بالا آوردم و گفتم : _آروم باش هومن ...آروم باش تو رو خدا. سرم عربده کشید: _ برو اونور تا نزدم توی گوشت ... اینجوری میخواستی نذاری مادر نفهمه . -نشد ... مادر گوشی رو برداشت . -پس زر الکی نزن . رفت سمت ماشین که دویدم و خودم را باز همراه گام های تند و بلند مردانه اش کردم ، بازویش را محکم چسبیدم و گفتم : _تو رو خدا ...الان عصبی هستی ... یه چیزی میگی ، دعوا میشه ... ولش کن . -چی رو ول کنم ...حرمت پدرم رو نگه نداشتن ...ما آدم نیستیم فقط اونا آدمن! درحالیکه با هردو کف دست ، به سینه اش فشار میدادم تا از ماشین دورش کنم گفتم : _ اینجوری حال مادر بدتر میشه ، قلبش درد میگیره ...اگه یه بلایی سرش بیاد خودت پشیمون میشی ...عمه که عین خیالش نیست . چشمانش رو لحظه ای بست و نفس تند و عصبی اش را توی صورتم خالی کرد. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝