eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 همون شب ، خونه ی ما بلوایی شد .حسام ناچار شد قضیه رو به مادر و پدرم بگه و فردای همون روز همراه حسام و پدر و مادر برای بستری شدن به بیمارستان رفتم .کارهای بستری شدن من تا ظهر طول کشید .حالا من بودم و یه لباس صورتی بیمارستان و یه تخت تک نفره در اتاقی تنها . اما ساعت ملاقات که شد اتاق پر شد از عیادت کننده . مادر و پدر ، هستی وعلیرضا .دایی و زن دایی و با کمی تاخیر حسام . یه سبدگل خریده بود . برای کی ؟ برای منی که هنوز نه از اتاق عمل بیرون اومده بودم و نه از بیمارستان مرخص شده بودم ؟ چشماش قرمز بود اما لبش می خندید . سبد گل رو بالای سرم گذاشت و علیرضا رو به شوخی از بالای سرم کنار زد : _برو بچسب به زن خودت بابا . علیرضا باخنده گفت : _خواهرمه انگار ... مگه خودت خواهر نداری ؟ هستی بازوی علیرضا رو گرفت و عقب کشید .سرش روخم کرد توی صورت من و گفت : _چطوری الهه بانو؟ -حسام ... من باهات حرف دارم . لبخند زیبایی زد: _جان دلم ... بگو . نفسم رو حبس کردم و گفتم : _الان نه ... فردا ... قبل از عمل . خط لبخندش کمرنگ شد اما باز تمدیدش کرد و گفت : _چشم ... به شرطی که چرت و پرت نباشه ها. لبخند زدم .اولین بار بود که توی صورتش نگاه می کردم و لبخند می زدم . همین باعث شد که لبخندش جون دار تر بشه . دست دراز کرد سمت صورتم و نیشگونی از گونه ام گرفت .همه به ظاهر می گفتند و می خندیدند و این تعجب داشت ! سیزده بدر که نبود . بدرقه ی یه عمل جراحي بود . اونم عملی که معلوم نبود قراره چی بشه . کاملا مشخص بود که خنده های همه فیلمه . پشت چهره ی تک تکشون ، رد غم پیدا بود. جا پای غصه ای که تو گلوی بعضی ها بغض شده بود مثل مادر و توی چشمای بعضی های دیگر اشک شده بود مثل هستی ، کاملا مشخص بود . با اینحال فکر می کردند که بازیگران قهاری هستند .همچنان لبخند می زدند . ساعت ملاقات که تموم شد، پرستار همه رو از اتاق بیرون کرد که حسام ماند و رو به پرستار گفت : _فقط یه دقیقه . -سریعتر لطفا. بعد در اتاق رو بست . من موندم و حسام . برگشت سمت من ، روی لبه ی تختم نشست .نگاهش توی صورتم دور میزد که گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور عصبی صداشو بلند کرد: _این منم که باید بگم به تو اعتماد ندارم ... شما زنا همتون فتنه اید ....حیله گر و مکار ... منم که باید دستم بلرزه که مدیریت هتل رو بهت بدم و اونوقت دستم خالی بمونه . -تو زنا رو درست نشناختی ...این شما مردائید که فتنه گرید ، همه ی آشوب های جهان زیر سر شماست . عصبی دستی به گونه اش کشید و از جا برخاست . چند قدمی در اتاق زد و ایستاد . یک دست به کمر ، مقابل من ، با چشمانی که جدیتش به اوج رسیده بود. -یعنی واقعا مدیریت هتل رو نمیخوای پس ؟ -چرا میخوام ....اما من وقتی حساب بانکی پدر رو به کسی میدم که دلم بخواد اینطوری بخشش کنم ... لزومی نمی بینم واسه یه عقدی که صرفا واسه محرمیت بوده تو رو همسرم بدونم و همچین اشتباه محضی رو مرتکب بشم. گوشه ی لبش به نیشخند باز شد: _آهان پس حرف دله ...خب منم هتل رو به کسی میدم که دلم بخواد ... اصلا همین فردا میرم خواستگاری یه دختر نجیب و خانواده دار ، بعد مهریه اش رو میذارم سهام هتل . چطوره ؟ خوشت میآد. دستم رو زیر چونه ام زدم و باخونسرد ی گفتم : _برو مبارکه ، مختاری ، تا چهار تا زن میتونی بگیری .... من یکی رو هم اصلا حساب نکن چون حالا با یه حساب بانکی پر ، میخوام باهمسرم از ایران برم . فقط محض حرص دادنش گفتم .که عصبی تر شد . با انگشت شست و اشاره گوشه ی چشمانش را گرفت و با حرص درحالیکه چشمانش را میبست و آرام گوشه ی چشمانش را مالش میداد ،گفت : -نسیم کاری نکن که ... عصبی از اینهمه تهدید گفتم : _چه کار میخوای بکنی؟ با تهدید ؟ هنوز نفهمیدی زبون حرف زدن با یه خانم چیه ! سرش را سمت سقف اتاق بالا برد و نفسش را خالی کرد: _باشه ... اهل شرط بندی هستی ؟ -شرط بندی حرومه . -نه بین زن و شوهر. سرم رو کج کردم و گفتم : _مگه ما زن و شوهریم؟ با مزه حرص میخورد. لااقل همان موقع : _آره ...زن و شوهریم . _مطمئنی که میخوای یه جوجه اردک زشت ، زنت باشه ؟ کلافه دستی به کل صورتش کشید و دوباره نشست ، روی صندلی اما مقابل من . کمی خودش را سمتم به جلو کشید و گفت : _چی میخوای از من؟ -هیچی. دندان هایش رو محکم روی هم فشرد و گفت : _نسیم ... واقعا باید ازم بترسی ...من واسه خاطر یه شرکت تو رو دزدیدم ... تازه اونوقت تو نمیدونستی که همسر منی اما حالا به نظرت میتونم چه بلایی سرت بیارم تا حساب بانکیتو به من بدی . -خب آره ، از تو هر چیزی بر میآد جز عشق ....دشمنی ، کینه ، داد ، عصبانیت ، فحش و ناسزا. چشمانش در چشمانم یخ زد . بی حرکت و یکدفعه آرام زمزمه کرد: _جز عشق .... باشه ... شرط ببندیم ؟ -سر چی ؟! حرص و لبخندش به هم پیوند خورد : _سر اینکه هر کی عاشق شد ، سهم عشقش رو بده . از حرفش بلند بلند خندیدم : _خیلی بامزه بود ...طنز قشنگی بود. -جدی گفتم. خنده ام به لبخند تبدیل شد و چشمانم مات چشمانش . -تو !! اصلا مگه بلدی عاشقی کنی . پوزخند زد و برخاست . کنارم نشست .هنوز لبخندی کنایه دار روی لبش بود که دست دراز کرد سمت صورتم . چانه ام را گرفت و سرش را تا مقابل صورتم جلو کشید . متعجب از حرکاتش فقط خیره اش شدم . عمدا نوک بینی اش را تا بینی ام رساند و آرام زمزمه کرد: _اگه بخوام ...چرا که نه. شوکه شده بودم که ادامه داد: _از همین حالا بهت قول میدم که در مقابل من میبازی ... من خوب بلدم دلبری کنم . حس نشسته در نگاهش با نفس های تندی که توی صورتم میخورد و آن لبخند روی لبش ، ته دلم را خالی کرد. سرش را عقب کشید و باز پرسید: _شرط ببندیم ؟ مردد بودم . یک پا روی پای دیگر انداخت و در حالیکه ذرات خاک فرضی نشسته روی شلوارش را با سرانگشت میتکاند گفت : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝