eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 سرم رو از روی مهر برداشتم .دو زانو نشسته بودم پای همون سجاده ی همیشگی .نگاهم به سمت قبله بود و تسبیح تربت ذکرم میون انگشتام میچرخید . یه لحظه دلم کربلا خواست . اگه الان کربلا بودم ، میرفتم ، تا خود صبح توی صحن ، اشراف به ضریح ، زانو بغل می زدم و نوحه ی مورد علاقه ام رو زمزمه می کردم .اونقدر می گفتم و زمزمه می کردم تا ازبیمارستان زنگ می زدند که حال الهه خوب شده و عملش موفقیت آمیز بوده . دلم گرفت .حالا که کربلا نبودم ،تنها یه راه داشتم . چشمامو بستم و با صدای گرفته از گریه ام ، زیر لب برای خودم زمزمه کردم : یا حسین غریب مادر تویی ارباب دل من یه گوشه ی چشم تو بسه واسه حل مشکل من آخرش میآد یه روزی رو چشام قدم میزاری می بریم تا کربلامو نمی ذاریم تو خماری اشکام اونقدر داغ بود که پوست صورتم رو بسوزونه . آه کشیدم و چشم گشودم . تسبیح تربتم رو بوسه زدم ، به جای ضریح آقا ... عطر خوب خاک تربت رو داشت .تسبیح رو گذاشتم روی سجاده ام . نگاهم رفت سمت ساعت . یه نیم ساعت تا نماز صبح مونده بود و کمتر از چند ساعت تا شروع عمل الهه .نمی دونم اون موقع شب بیدار بود یا نه ولی دلم برایش یهویی تنگ شد . شماره موبایلش رو گرفتم . باخودم گفتم فقط یه زنگ بخوره قطع میکنم . یه زنگ خورد . دستم رفت سمت قطع تماس که صداش رو شنیدم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور در ماشین را باز کردم و روی صندلی شاگرد نشستم که هومن گفت: _چطوری عشقم ؟ حرصی گفتم : _حالم از هر چی عشقه بهم میخوره . باز عمدا گفت: _چرا عشقم ؟ زیر لب زمزمه کردم : _بمیری عشقم . شاید شنید.صدای خنده اش میگفت که حتما شنیده . در راه بودیم و من در فکر مهمانی که فریبا میگفت و هومن شاید در فکر تصاحب حساب بانکی ام . به خانه رسیدیم . تا چهلم پدر چیزی نمانده بود و مادر در تدارک مراسم بود. لیست مهمانان ، رزرو رستوران ، سفارش میز و صندلی برای سرخاک . پشت میز ناهارخوری خانه داشت کم و کسری ها را مینوشت که وارد خانه شدم .دمپایی هایم را پوشیدم و بلند سلام گفتم ، تازه متوجه ی ورودم شد: _سلام عزیز دلم . جلو رفتم و بی مقدمه قبل از آمدن هومن گفتم : _میگم من آخر هفته ی آینده یه مهمونی دعوت شدم ... برم ؟ سر مادر از روی برگه ی جلوی رویش که لیست مهمانان بود ، بلند شد : _مهمونی؟! -آره یکی از بچه های دانشگاهه ... میتونم ؟ لبخند روی لب مادر پخش شد : _چرا از من میپرسی از شوهرت بپرس . همین را کم داشتم .خستگی توی تنم ماند. افتادم روی صندلی خالی میز ناهار خوری و نالیدم : _نمیخوام به هومن بگم . -چرا؟ -میدونم که نمیذاره. -خب چرا؟ -مهمونی شبه . -شبه ؟! چرا شب؟ -چون بعضی ها تو روز کلاس دارن خب . مادر نفس بلندی همراه نگاهش کرد: _به هرحال به هومن بگو. همان موقع در باز شد. هومن بود . سلامی کرد و داشت جای دمپایی هایش را با کفش هایش تعویض میکرد که مادر بی مقدمه گفت : -نسیم هفته آینده مهمونی دعوته ، بره ؟ باز همان اخم پر سئوال به صورتش نشست : _کجا ؟ سرم چرخید به پشت سر: _مهمونی یکی از دوستامه . نگاه هومن رفت سمت مادر و مادر بی ملاحظه گفت : _درسته شبه ولی بذار بره . اخمش جدی تر شد: _شبه ؟! از مادر بعید بود . شاید عمدا گفت که هومن رضایت ندهد و نداد. -بیخود ...مهمونی که شب باشه صد در صد قاطیه. -نه قاطی نیست . صدایش بالا رفت : _واسه چی اصرار میکنی ؟ اصلا چهلم پدر تموم نشده ، دنبال مهمونی افتادی ؟ شدی لنگه ی عمه مهتاب ! دلخور نگاهش کردم : _واقعا من با عمه مهتاب یکی هستم ! شانه هایش را بالا داد: _چی بدونم ...لابد دیگه . بغض کرده گفتم : _باشه ....یادت باشه فقط ...این سخت گیری های شما باعث میشه که ... ناگهان ادامه ی جمله ام را فریاد زد: _باعث میشه که چی ؟! بزنی خودتو بکشی یا فرار کنی از خونه بری ؟کدومش ؟ یه نگاه به مادر انداختم و با بغض گفتم : _بفرمایید دیدید گفتم به هومن نگم . و بعد سمت پله ها رفتم که باز فریاد کشید : _نه نمی گفتی ، میذاشتی میرفتی خوش میگذروندی ،چه رویی داری واقعا ! دو تا عشقم عشقم ، خیال برت داشته حتما. در عوض همه ی حرف هایش در اتاق رو محکم پشت سرم کوبیدم و درحالیکه مانتوم را از تنم میکندم ، زیر لب غر زدم: _عقده ای ... میدونستم نباید گول حرفاتو بخورم. گلسرم رو از سرم برداشتم و پرت کردم یه طرف و خودم رو روی تخت دو نفره انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم .طولی نکشید که در اتاق باز شد . -چیه ؟چرا تا یه حرف میشنوی قهر میکنی ! سرم زیر پتو بود که بلند گفتم : _حرف نزن عشقم میخوام بخوابم . شاید نباید کلمه ی طعنه دار "عشقم "رو به زبون میآوردم .فوری حمله کرد سمتم و پتو رو از روی سرم کشید و با آن نگاه ترسناک مبهمش خیره ام شد : _حرف داری الان بزن ...خب ...عرضی بود؟ چه خب کشیده ای گفت و من لبام رو محکم روی هم فشردم و بغض کرده نگاهش کردم : _پس حرفی نیست ... بذار همینطور رفتارم خوب باقی بمونه ... باشه عشقم ؟ با لحنی تند و عصبی و آن کلمه ی "عشقم" ، خوب معلوم بود که تمام مفهوم عشق را به تمسخر گرفته است . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝