رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت141
-نامزد چیه ؟ اینا فقط عقد موقت هستن اگه یه اتفاق دیگه بیافته بعدش همین خودتو سر من غر میزنی.
خوبه توی اتاق بودم و حرف های پدر رو از پشت در اتاقم می شنیدم که مادر پرسید :
_مثلا چه اتفاقی ؟ حسام مراقبشه .
چون صدای پدر آرامتر شد ، مجبور شدم دراتاق رو باز کنم که شنیدم گفت :
_منیژه چرا خودتو میزنی به نفهمی ... بابا اگه با یه عقد موقت یه بچه از راه برسه که دیگه ...
مادر با حرص صداشو بلندکرد :
_خجالت بکش حمید ! حسام اهل این حرفا نیست . هنوز یه بار دست الهه رو نگرفته اونوقت تو ... من میگم باید بره واسه روحیش خوبه ... بذار بره حمید ...حسام که آرش نیست نامرد باشه ... بچه ام حسام این دوهفته پابه پای ما توی دکتر و بیمارستان و داروخونه بوده ، تازه گاهی خودش الهه رو میبره دکتر ، اصلا اگه حسام پیگیر آندوسکوپی الهه نمیشد حتی ما نمیفهمیدیم این بچه معده اش مشکل داره .
پدر بلند نفس کشید و گفت :
_خودت میدونی .
-اگه خودم میدونم که میگم بره .
-یادت باشه اگه ....
مادر عصبی فریاد زد :
_حمید ! اون آرش پسر برادر تو بود که دختر دسته گل منو روز بعد ازعروسی طلاق داد ... اینو توی گوشت فرو کن .
پدر سکوت کرد.تنها حریف پدر ، مادر بود.
برگشتم به اتاقم و وانمود کردم که مثلا چیزی نشنیدم .مادر سراغم اومد.در اتاقم رو که باز کرد گفت :
_یه چمدون کوچولو واسه خودت بچین ... لباس مناسب هم بردار که بتونی جلو حسام بپوشی .
خندیدم و گفتم :
_چی فکر کردی شما ؟ من جلوی حسام تاپ و شلوارک میپوشم ؟!
باخنده ای کوتاه ، مادر گفت :
_کاش میپوشیدی ... شوهرته خب .
با اخم گفتم :
_نامزده فعلا.
مادر به تمسخر حرفم سرشو تکون داد و رفت . ذوق کردم . چمدون یک نفره ی کوچولوئی داشتم که همونو پر از لباس و دارو کردم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت141
دستش را درون جیب داخل کتش کرد و کارت ویزیتی بیرون کشید :
_کارت دفترمه .. خوشحال میشم یه قرار بذاریم بازم با هم حرف بزنیم .
دست و پام رو زیر نگاه تیز هومن گم کرده بودم که هیچ ،حتی کلمات را هم گم کردم وفقط با لبخندی که نمایشی بود برای نشان دادن آرامشی ظاهری و پنهان کردن آشوب قلبی ام ،گفتم :
_بله حتما تماس میگیرم .
کارت را گرفتم و او رفت .هومن صندلی کنارم را سمت خودش کشید و نشست: _بشین .
آهسته نشستم و درحالیکه سرم را پایین انداخته بودم و با کارت ویزیت هاتفی میان انگشتای دستم بازی می کردم ، صدای خونسردش را شنیدم .
-پس مهمونی امشب قاطی نیست !
با گفتن همان یه جمله فوری سرم بالا آمد وخیره اش شدم وگفتم :
_به جان تو...
لبخند حرصی زد و نگذاشت حرفم را بزنم :
_جانِ کی ؟!.. .من؟!...
لبانم رو محکم روی هم فشردم که باز ادامه داد:
-چی می گفتید؟
خواستم بگویم هیچی که باز با لحنی خونسرد اما نگاهی ترسناک نگاهم کرد:
_کارت ویزیت ازش گرفتی که بهش زنگ بزنی ؟!
فوری گفتم :
_نه....آخه اون ...
یکدفعه چنان محکم با کف دستش روی میز کوبید وصدایش را بلند کرد که قلبم ایستاد.
-آخه اون چی ؟! قهقه میزنی باهاش ؟
فوری برخاست :
_همین حالا دنبالم میآی .
-هومن.
-هومنو مرگ ...وسایلتو جمع کن دنبالم بیا .
-فریبا آخه ....
سرش را خم کرد توی صورتم ودرحالیکه من هنوز روی صندلی نشسته بودم و او مجبور بود برای تهدیدم ، تا کمر خم شود ،گفت :
-ببین ...تاهمینجا جلوی همه ،سیاه وکبودت نکردم ،وسایلتو جمع کن بیا .
نفسش توی صورتم می خورد و نگاه تندش چیزی فراتر از اضطراب و دلشوره به وجودم هدیه داد.
به ناچار وسایلم را برداشتم و دنبالش رفتم .تا نشستم توی ماشین و در ماشین را بستم . صدایش فریاد شد :
-فکر کردی هر غلطی که بخوای میتونی بکنی .
دلشوره که هیچ، حالت تهوع هم گرفتم .خدا می دانست چه بلایی میخواست به عنوان تنبیه سرم بیاورد.
مخصوصا که حالا خانه خالی بود و مادر هم نبود.
لال شدم .جای هیچ عذرخواهی و بهانه تراشی نبود. او هم فعلا سکوت کرد اما چیزی از اخم و عصبانیت چهره اش کم نشد . به خانه که رسیدیم فوری از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خانه . وسایلم را پرت کردم روی میز نهارخوری . کفش های پاشنه دارم را هم همان جلوی پله ها انداختم و پا برهنه دویدم از پله ها بالا . وارد اتاق شدم . دنبال لباس خانگی ام بودم تا هرچه زودتر عوضشان کنم اما اصلا یادم نمی آمد لباس هایم راچکار کردم روی تخت ، زیر تخت ، کنار پرده ، همه جا را گشتم ودسته آخر گفتم یک دست لباس دیگر برمی دارم .سمت دراتاق رفتم تا ازاتاق خودم ،لباس بردارم که دراتاق بازشد .هومن در چهارچوب در ایستاد .حالا دیگر باید التماس می کردم .نگاهش آنقدر عصبی بود که فوری گفتم :
_به خدا نمی دونستم ...به جان تو نمیدونستم .. به ارواح خاک بابا راست میگم .
قدم به قدم سمتم می آمد و من قدم به قدم از او فرار می کردم .
-با اون پسره ی عوضی بلند بلند می خندیدی ؟!
-داشت دانشگاه رو ...مسخره می کرد...به خدا...حرف بدی نبود . ...به جان هردومون ..
ساق پاهایم به لبه ی تخت خورد.حالا راه فرارم بسته شده بود که مقابلم ایستاد:
_با یه مرد غریبه غش غش می خندی ؟ولی واسه شوهرت اخم و تخم می کنی !دروغ می گی.
-هومن باورکن ..من..
سرش راجلو کشید که خودم را عقب کشیدم و پرت شدم روی تخت .خم شد سمتم .چشمانم رو با ترس محکم بستم وصدای گریه ام برخاست :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝