رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت146
سری تکون داد و لبشو گزید :
_یادم رفت ، دیدی ؟
-چی ؟
یه لحظه نگاه شیطنت آمیزش رو به من دوخت و گفت :
_من یه بوسه طلب دارم ازت .
-مسخره ... فکر کردم چیزی یادت رفته .
-چی از این بهتر ... یادته شب قبل از عمل ، قرار شد یه بوسه ای که بهم طلب داشتی رو بدی .
-خب حالا وقت زیاده .
-نه اصلا این حرفو نزن ، آدم بایدطلب ها شو صاف کنه ، عمره دیگه ، بهتره بدهکار نباشی .
-خیلی خب الان بدهی ام رو صاف میکنم .
خواستم سرسری یه بوسه به صورتش بزنم که فوری راهنما زد و کشید سمت خاکی جاده
زد روی ترمز و سرشو جلوی صورتم گرفت :
_نه نه ، بوسه ات روحیف نکن .
باخنده گفتم :
_خیلی فرصت طلبی ها!
با انگشت اشاره اش به لب هایش که غنچه شده بودند ، اشاره کرد.
سرم رو جلو بردم و بوسه ای که بیشتر شبیه نوک زدن کلاغ بود به زمین ، روی لبهایش زدم که گفت :
من که چیزی نفهمیدم .
-خب قرار نیست تو بفهمی ...طلبت صاف شد .
اخمی کرد و گفت :
_الهه! من راضی نیستم ... بدهی ات رو صاف کن .
-باج گیر مزدور.
سرم جلو بردم که اینبار با دستانش محبوس آغوشش شدم .
-حالا عزیزم یه بوسه ی حسابی تقدیمم کن .
-خیلی پررویی !
ابرویی بالا انداخت و به حالت تهدید نگاهم کرد:
_برم زیر کامیون ؟ ولی اینبار لِه ...
-خیلی خب ... کشتار راه ننداز .
لبانم رو با احتیاط نزدیک صورتش کردم که یکدفعه چنان مرا با بوسه ی ممتدش غافلگیر کرد که اصلا یادم رفت من قرار بود او را ببوسم نه او مرا .
من مست جام لبانش شدم!
سرش رو بعد از مکثی از چشیدن طعم لبانم ، عقب کشید . شاید درست قبل از آنی که بخواهم اعتراض کنم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت146
_استاد این شاخه گلم تقدیم شما .
_برای من!!...ممنون .
تو دلم گفتم:
_"آخی طفلکی کم گل دیده ...نه اینکه تو برو بیابون بزرگ شده چه تعجبی کرده واسه یه شاخه گل !چه ذوقی! سرتاسر حیاط پرگل ."
همون موقع فریبا هم با حرفش مرا بیشتر حرصی کرد:
_بفرما ..تو ناز کن ،تو دلبری نکن ،اونوقت ببین نگین چطوری دلبری می کنه...
من اگه جای هومن بودم با نگین ازدواج می کردم.هم پول داره هم خوشگله هم دلبری بلده .
باحرص سرم چرخید سمت فریبا :
_خفه شو خواهشا.
هومن درحالیکه یک شاخه گل را توی دستش می گرفت یه لحظه نگاهم کرد و با یه لبخند پیروزمندانه از کلاس بیرون رفت .تو فکر فرو رفتم .اما دلم بدجوری می خواست که با نگین حرف بزنم .
بی دلیل دنبالش رفتم وگفتم:
_نگین .
ایستاد:
_بله .
مقابلش رسیدم و ماندم چی بگم که فریبا به دادم رسید و در حالیکه خودش را به ما رسانده بود گفت:
_سلام ...
_خوبی نگین ؟بازحمتای ما.
_این چه حرفیه ..بهتون خوش گذشت؟ببخشید دیگه اگه کم و کسری بود.
فریبا ابرویی بالا انداخت:
_اختیار دارید عالی بود...می گم با استاد رادمان چکارداشتی ؟
_دعوتش کردم واسه سه شنبه شام بیاد خونمون .
_واقعا ..واسه چی اونوقت ؟
نگین لبخندی زد و گفت:
_خیلی ازش خوشم می آد حیف که باهاش کلاس ندارم ..به پدرم اصرار کردم که با استاد نیکو دعوتش کنه .
فریبا لبش بی اختیار کج شد .هروقت حرصی می شد،عکس العمل فیزیکی اش این بود:
_آخی ...تو از چیه استاد رادمان خوشت آمده ؟!خیلی سخت گیره .
_ازجذبه اش از خوش اندامیش، از طرز حرف زدنش ...یعنی کاملا معلومه که ایران نبوده .
نفهمیدم چرا دندان هایم محکم روی هم بسته شد و فشاری به فکم می داد.
_من برم ..با اجازه .
نگین رفت که فریبا با پوزخند گفت :
_طرز حرف زدنش ،خوشاندامیش ...بدبخت بیچاره خبر نداره که این تو خونه چه آدمیه ..تو چته حالا ؟چرا پکر شدی؟
_پکر نشدم .
_شدی .
_می گم نشدم ،حوصله ندارم فریبا اینقدر گیر نده به من .
خودمم دقیق نمی دونستم ازچی بی حوصله شدم .
ازنگین وحرف هایش یا هومن و کارهایش .
اما از بس فکر کردم یه نقشه به سرم زد .دنبال کارت ویزیت هاتفی گشتم .پسردایی نگین اونقدر گشتم و گشتم تا بالاخره ته کیفم پیدایش کردم .عجیب بود که آنشب بعد آنهمه ترس و دلهره،کارت ویزیتش را گم نکردم .
در یک فرصت مناسب بهش زنگ زدم.
_الو ...
_الو بفرمایید.
_جناب هاتفی ؟
_بله خودم هستم .
_من نسیم هستم نسیم افراز...مهمونی دوستم نگین شما رو دیدم .
_خانم افراز ...بله یادم هست ...چه خوشحال شدم که تماس گرفتید ...پس می تونین همدیگرو ببینیم؟
_امیدوارم...شما سه شنبه وقت دارید.
_سه شنبه ...برای چه ساعتی ؟
_برای شام ...البته مهمان من .
_نه ..این چه حرفیه ...من باید شما رو دعوت کنم ...راستش سه شنبه مهمان داریم ...یعنی ما که نه ولی قراره با یکی از اساتید دانشگاه نگین درمورد مسئله ی کاری صحبت کنم.
_چه بد شد ...چون من دیگه وقت خالی ندارم ...باشه...باشه پس سر یه فرصت مناسب دیگه .
_نه....خب...شما هم ازطرف من تشریف بیارید خوشحال می شیم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝