رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت148
_الان یه پتو برات میندازم .... خسته ای .
بلوز آستین بلندی تنم بود که با در آوردن مانتوام ، پیدا شد . جوراب هایم را درهم لوله کردم و منتظر شدم .حسام پتویی از کمد دیواری اتاق در آورد و کف سالن پهن کرد. بعد دو بالشت و پتو آورد که گفتم :
_من یه بالشت بسمه .
-پس من چی ؟!
نگاهم توی چشمانش یخ زد:
_مگه تو هم میخوای اینجا بخوابی ؟
لبخند زد که با اخم گفتم :
_لوس نشو حسام ... برو توی اتاق .... من عادت ندارم کسی کنارم باشه .
-اون شبی که از دعوتی هستی برگشتیم ، حالت بد بود ، یادته ؟ کنارت موندم تا خوابت رفت .
-خب که چی ؟
-حد و مرز تعیین می کنیم ... چطوره ؟
هنوز منظورشو نگرفته بودم ، که روی پتو دراز کشید و دست راستش را دراز کرد و گفت :
_سرانگشتای دستت به من برسه کافیه .
پوزخندم نمایان شد.گاهی فکر می کردم حسام یا خودِ خودِ مجنون است یا خودِ خودِ فرهاد ! آدم اینقدر دیوانه مگر پیدا میشد؟!
به گرفتن سر انگشتان دست من راضی بود ؟! مگر سرانگشتان دستم چه حسی داشت ؟!
راضی شدم . دراز کشیدم و سرانگشتان دستم را به دستش رساندم . دستم را گرفت .تب داغ دستش مسری بود و داشت به من هم سرایت می کرد . زیر نگاه سیاه شب گرفته اش که انگار به جای حلقه های سیاه ، قلبی در سیاهی چشمانش پر ضربان میزد . چشمام رو محکم روی هم بستم تا نگاه خاصش رو نبینم که صدایش وِرد مرموزی زیر گوشم خواند:
ترسم بزنم چشمت ، از بس که تو زیبایی افتاده به چاهم من ، ای همچو زلیخایی
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت148
دلم بی طاقت بود برای دیدن چشمان مبهوت هومن وقتی مرا هم در خانه ی پدر نگین می دید.
روز قبل از دعوتی ،آدرس خانه را به هاتفی دادم و بعد از مطلع شدن از اینکه هومن چه ساعتی می خواهد ازمنزل برود،با کمی تاخیر ،ساعتی را برای اینکه دنبالم بیاید ،تعیین کردم و بالاخره موعود مورد انتظار فرا رسید .
سرم را مثلا گرم خواندن درسم کرده بودم و هومن درحالیکه زیر لب برای خودش می خواند داشت حاضر می شد.
همیشه خوش لباس بود،برخلاف ظاهرش که خوشرو نبود.ازهمان عطری زیر گردنش زد که مثلا کادوی من بود و بعد مقابلم ایستاد .
_شب دیر می آم ...نمی ترسی که .
_چی بگم...برات مهمه مگه .
_نه...
_خب پس برو واسه چی می پرسی ؟
انگار منتظر یک نگاه از من بود که دریغ شد.نگاهم به خط کتاب بود که گفت:
_باشه ...پس فعلا .
و باز زیر لب خواند :
"هوا بوی نم گرفته ،دوباره دلم گرفته صدای گریه ی بارون توخیابون دم گرفته با نگاهت قلبمو ازم گرفتی اینم بمونه با غرورت منو دست کم گرفتی اینم بمونه!" هنوز داشت توی اتاق چرخ می زد .
حرصم گرفت انگار قصد رفتن نداشت.
مدام جلوی آینه ی میز توالت دستی به موهایش می کشید ودرگیر چندتار مو روی پیشانی اش بود:
"گفتی قلبتو پس می دم دیوونه اینم بمونه
گفتم این قلب تو پیشت بمونه اینم بمونه"
بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
_نمی خوای بری ؟
نگاهش را نصیبم کرد و باز ادامه ی بیت شعرش راخواند.انگار خوشش آمده بود که معطل کند تا نگاهش کنم :
"خواستم عاشقت کنم گفتی محاله ،اینم بمونه"
نگاهش نکردم که جلو آمد و ادمه ی بیت این ترانه ی بنیامین را توی صورتم خواند:
"گفتی که تو هم دلت چه خوش خیاله،اینم بمونه"
وقتی سرش را جلوی صورتم خم کرده بود،ناچارا نگاهش کردم .لبخند زد و در حالیکه حالا نگاهم را باخودش داشت ادامه داد:
"من می گفتم شب عشق با این سیاهی نداره ترسی برام وقتی توماهی
تو می گفتی آره من ماهم ولی تو اومدی آسمونت رو اشتباهی ،اینم بمونه اینم بمونه"
نگاهم روی صورتش بود.واقعا خوش تیپ بود.کت تک مخملی کرمش را پوشیدوبرای حرص دادنم گفت:
_نترس عشقم باشه ؟..شب اومدم تلافی می کنم .
بعد خودش خندید و رفت .شاید خوب حرصم داده بود اما تلافی اش را من می کردم نه او.
بارفتن هومن و دیدنش ازپنجره ی اتاق ،فوری از جا برخاستم و کت وشلوار خاکستری مجلس ام را پوشیدم و با روسری آبرنگی سفید و خاکستری ام ست کردم .ریملی به مژه های بلندم کشیدم
و عمدا رژ قرمزی به لبانم .نگاهم در آینه نشست چقدر خوش تیپ شده بودم !باخنده به نسیم در آینه گفتم:
_تلافی رو نشونت می دم هومن جان ...
و بعد صدای خنده ام دراتاق پیچید.
کفش های پاشنه دار مشکی ام راپوشیدم وکیف کوچکم را دستم گرفتم .
طولی نکشید که هاتفی آمد.
هنوز حتی اسم کوچکش را نمی دانستم .اما آنشب حتما وقت مناسبی برای پرسیدن اسمش بود.
جلوی در منزل منتظرم بود که در خانه را بستم و در صندلی جلوی مازراتی سفیدش را بازکردم:
_سلام .
_سلام ...بفرمایید .
روی صندلی جلو نشستم و گفتم:
_باعث زحمت شدم .
_نه ...این چه حرفیه ،مادرم خیلی مشتاقه شما رو ببینه .
_ببخشید جناب هاتفی من اسم کوچکتون رو نمی دونم .
با لبخند سری سمتم چرخاند و گفت:
_نشد اونشب تا خوب خودم رو معرفی کنم ..میلاد هستم .
_خوشبختم آقا میلاد.
_من بیشتر .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝