eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _ واااای چقدر خوشگل شدی تو! همینو بخر. -نه بابا یه چادرسفید می گیرم خب این گرونه ... دور تا دور آستینش سنگ کاری شده است . حسام هم که یه لحظه نگاهش به منو چادر روی سرم افتاده بود ، سمتمون اومد . با یه لبخند سرشو جلوی صورتم آورد و گفت : _این بهت میاد. _ نه این گرونه ، چادر سفید میگیرم. _اصلا پولش مهم نیست ...اگه راحتی و بهتر می تونی جمعش کنی ، همینو سر کن . مردد شدم . روبه سوی خانم فروشنده گفتم : _آینه دارید؟ -بله عزیزم بیا این سمت جلوی آینه ی انتهای مغازه ایستادم . خیلی عوض شده بودم . انگار نه انگار که الهه ی چند دقیقه پیش بودم . لبخندی به الهه ی توی آینه زدم و دستی به چادر روی سرم کشیدم . چرخی زدم و خودم رو توی آینه برانداز کردم . هستی باز گفت : _الهه شک نکن ... خیلی چادر بهت میآد. خانم فروشنده با لحن مهربانی گفت : _حجاب به همه میآد... برگشتم سمت هستی وحسام و پرسیدم : _هستی جان میشه چند دقیقه با حسام تنها حرف بزنم ؟ هستی با همون لبخند رضایت روی لبش گفت : _بله . از مغازه که بیرون رفت ، نگاهم رو به سیاهی چشمان حسام خیره کردم : _راستش رو بگو عمدا میگی قشنگه که چادر سر کنم یا ... اخم کرد و دلخور گفت : _الهه ! من برای چی باید عمدا تو رو چادری کنم ...گفتم چادر سفید سخته سرت کنی ولی این هم کش داره هم آستین ، خب راحت تری باهاش . نفس بلندی کشیدم .دلم هنوز پی تصویر قسنگ الهه ی چادری بود که توی آینه دیده بودم . باز نگاهمو به حسام دوختم و گفتم : _پس میخرمش. ابرویی بالا داد: _نه دیگه ... من میخرمش . -نه خودم پول دارم . -باشه ... میخوام کادوی من باشه ... یه یادگاری کوچولو که هر وقت خواستی بری حرم سرت کنی . -باشه ... ممنون . -قابل بانو رو نداره . اینطوری شد که هستی چادر عربی خرید و من چادر لبنانی. با همون چادرها هم رفتیم حرم . دلم خیلی وقت بود ، هوای زیارت داشت . شاید از همان روزی که حسام . گفته بود ، توی صحن امام رضا بست نشسته و دلگیر و دلخور از من بوده . خیلی اون زیارت به من چسبید . با اونکه از ازدحام جمعیت نمیشد تا نزدیک ضریح برم ولی یقین داشتم امام رئوفی که منو تا حرمش کشونده ، حتما صدامو از هرکجای صحنش هم میشنوه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بدم نمی آمد کمی دیر کنم .بعد از رفتن هومن مادر نگین آلبوم خانوادگیشان را آورد و مادر میلاد از حادثه ی از دست دادن همسرش گفت و از خیلی شباهت هایی که زندگی او با زندگی مادرم داشت. اینکه هر دو همسرانشان را از دست داده بودند و تک فرزندشان را با این یتیمی بزرگ کردند. من هیچ حرفی نزدم و نخواستم تصور تک فرزند بودن را با گفتن حرفی ،در ذهن آن ها از بین ببرم .شنونده ی خوبی بودم و تا ساعت یازده و نیم یعنی دو ساعت بعد از رفتن هومن خانه ی پدر نگین ماندم .بالاخره زمانیکه استاد نیکو تصمیم به رفتن گرفت من هم از جا برخاستم و تشکر کردم و با کلی احترام و بدرقه همراه میلاد که اصرار داشت مرا برساند برگشتم .اما حالا برخلاف زمانیکه داشتم به خانه ی پدر نگین می رفتم ،حال خوشی نداشتم . حالا دانستم که هومن به وعده اش عمل می کند و مطمئنا پوستم را می‌کند .میلاد که جلوی درخانه ترمز کرد گفت: _خیلی امشب خوش گذشت ...می شه شماره منزل رو بدید مادرم با مادرتون امری داشتند...برای آشنایی . مکث کردم .تاملم برای تفکر بود که آیا شماره را بدهم یا نه که خواهش کرد. _خواهشا. و بعد از درون داشبورد یک دفترچه و یک خودنویس برداشت و سمتم گرفت. ناچارا نوشتم و او با تشکر فراوان خداحافظی کرد. من ماندم و پشت در خانه و دلشوره ای که حالا باید با آن مدارا می کردم. با کلیدم در خانه را باز کردم و وارد شدم . لوستر سالن روشن بود و خوب مشخص بود که هومن بیدار است .قدم هایم را آهسته کردم و آرام آرام سمت خانه رفتم .حالا بعد از مهمانی نباید ضعیف و ترسو جلوه می کردم .هیچ دلم نمی‌خواست ابهتی را که در مهمانی داشتم از دست بدهم .درخانه را باز کردم و آهسته پشت سرم بستم .هومن در تیر رسم نبود اما بوی تند سیگارش تمام خانه را برداشته بود. کفش هایم را در جاکفشی گذاشتم که صدایش بند دلم را پاره کرد: _به‌به مادمازل ..تشریفتون رو آوردید بالاخره . درحالیکه کتم را در می آوردم گفتم : _مهمونی خوبی بود. جلو آمد و ته سیگار میان دستش را روی زمین انداخت .اولین باری بود که ته سیگارش را کف سالن می انداخت. _با شنیدن نفس های تندش ،فاتحه ام را خواندم که گفت : _خب حالا واسه من دم در آوردی ! بلند شدی اومدی مهمونی که چی بشه ؟ _چطور تو حق داری بری من حق ندارم. _من دعوت شدم. _خب منم دعوت شدم . با حرص گفت : _نسیم . اون روی سگم بالا هست ..با من کل‌کل نکن ..جوابم رو بده ...چه جوری خودتو انداختی وسط مهمونی ؟ سرم بالا آمد و یک لحظه خواستم از او نترسم و تمام شجاعتم رو جمع کردم و جواب دادم: _میلاد دعوتم کرد،کارت ویزیتش رو داشتم ،بهش زنگ زدم و اونم ذوق زده از تماسم ،دعوتم کرد. سرش رو توی صورتم جلو کشید : _چه غلطا ! _خودتم از همین غلطا کردی ..شاخه گل می گیری به نگین لبخند می زنی . یه لبخند روی صورت عصبی اش نشست .سرش راعقب کشیدوگفت : _گفتم بهت که خاطرخواه زیاد دارم ...اینم یه نمونه اش . سرم را با افتخار کج کردم : _خب منم خاطرخواه دارم ...اونم یه نمونه اش . عصبی نفسش را از بین لبانش بیرون داد: _من با تو فرق دارم احمق جون ..من مردم اما تو زنی..تو فعلا باید تکلیف منو که 15 سال با یه عقد پای توی احمق نشستم رو مشخص کنی بعد بری دنبال خاطر خواهات.ولی من همین الانشم می‌تونم برم خواستگاری نگین . این حرفش آنقدر حرصی ام کرد که بی توجه به عواقب حرفم با لبخند توی صورتش گفتم : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝