eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 بعد قبل از اونکه جوابی از حسام بشنوه ، یه انگشت دیگه زد وسط کیک و گذاشت دهانش که اینبار صدای اعتراض هر سه ی ما بلند شد : _علیرضا ! شمع رو که فوت کردم و بقیه کف زدند . به اصرار حسام یه مثلث با هدایت دست خودش برش زدم و گذاشتم روی یکی از پیش دستی ها که علیرضا باز یه انگشت دیگه زد وسط کیک . اینبار من فریاد زدم : _علیرضا ! تو که اينقدر شکمو نبودی ! -طاقت ندارم خب . هنوز نمی دونستم اون تکه ی مثلثی تقریبا بزرگ ، مال کیه و حسام برای چی گفت که بذارم کنار ، که حسام سینی کیک رو روی دستش بلند کرد و گفت : _با اجازه ی همه . متعجب نگاهش می کردیم که میخواد کیک رو به کی بده که ناگهان در مقابل چشمان ما ، کیک رو زد وسط صورت علیرضا و با خونسردی گفت : _نوش جونت ... دهنی خودته ... بخور. وقتی سینی خالی کیک رو زمین گذاشت ، منو هستی غش کردیم از خنده. صورت علیرضا پر شده از خامه و تکه های کیک . با دو انگشت اشاره اش دور تا دور چشمش رو ، از کیک و خامه خالی کرد و گفت : _ببینید ! ... سئوال من اینه .... آیا حسام با من خصومت داره ؟ این سئوال جدی علیرضا ، با اون قیافه و اون لحن خونسردش باز ما رو به خنده انداخت. از درد معده ام و بخیه هایی که انگار از شدت خنده جمع شده بود، ناله کردم و گفتم : _علیرضا منو نخندون ، معده ام درد گرفت . هستی فوری گفت : _برو صورتت رو بشور ... برو . و حسام جمله ی هستی رو تکمیل کرد: _همینجوری که داری میری صورتتو بشوری ، کیک هم بخور ...چون سهم تو همونه . از این حرف حسام باز زدیم زیرخنده که علیرضا با گفتن جمله ی " تلافی میشه " رفت تا صورتشو بشوره . من الهه بودم ؟ همون الهه ای که یه روزی از روی عمد هر چی فلفل قرمز بود خالی کردم توی سالاد حسام ؟! همون الهه ای که میخواستم سر به تن حسام نباشه ؟ حالا چم شده بود . با یه سرویس طلا و یه زنجیر به گردنم که در واقع نشان نامزدیمون بود و به جای اون انگشتر رسم نامزدی و یه دستبند براي تولد ، عوض شدم ؟! نه ...عوض نمیشدم .حسام خوب بود ولی عشقم نبود .حسام آقا بود . اصلا ماه بود . آره اصلا من زود قضاوتش کردم .اصلا مذهبی ها بد نبودند . قبول . ولی حسام برای من حیف بود.برای یه دختری که قلبش رو فروخته بود به عشق دوران بچگی اش . به آرشی که نفهمید چقدر برام عزیزه و رفت . میشه مگه دوباره عاشق شد ؟ اصلا مگه قلب ، عقل و منطق داره که بفهمه، عشق اول رفته و برنمیگرده ! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور امتحان داشتم .همان امتحانی که خودش گفته بود سخت و ریز سوال داده. اما من از لج او هم که شده آنقدر ریز نکته‌ای خواندم که داشتم تند و تند می‌نوشتم . و گاهی که نگاهم به فریبا می‌افتاد که ته خودکارش را به دندان گرفته و عمیق در فکر فرو رفته بود ، به خنده می‌افتادم . هومن مابین صندلی‌ها می‌چرخید که مقابلم ایستاد نگاهش روی برگه‌ام بود که سر خم کرد و آرام زمزمه کرد: _کمک نمیخوای ؟ و پوزخندش نشان داد که این جمله‌اش فقط طنزی بیش نبود، چرا که همه‌ی سئوالات را نوشته بودم. بعد از امتحان سر خیابان اصلی منتظرش شدم . حالا من بودم که در دوران امتحانات باید منتظرش می‌شدم چرا که او سر جلسه بود و تا گرفتن آخرین برگه از بچه‌ها سر جلسه می‌ماند. بالاخره آمد.از دور نگاهم خیره‌اش شد . با آن پیراهن چهارخانه‌ی آبی و بنفش و آن شلوار کتان مشکی و کیف بدست ، چیزی از ابهت یک استاد کم نداشت اما فقط خدا می‌دانست که چه آدم گند دماغی بود. به ماشین که رسید بی‌هیچ حرفی نشست پشت فرمان و من هم به تبع او ، نشستم . راه افتاد و کمی بعد گفت : _فکر نمی‌کردم اینقدر ریز و نکته ای خونده باشی. دلم می‌خواست لبانم را چنان محکم بفشارم که لبخندم کور شود و ذوقم نامرئی. _اما میدونی من آدم عجیبی‌ام ..گاهی سخت گیر ، گاهی خونسرد ،گاهی سهل گیر ، گاهی هم ...لجباز...داشتم فکر می‌کردم اگر با خودکار خودت ، نکته های اساسی هر سئوال رو خط بزنم ، کی میفهمه که تو چی نوشتی ؟ دلم ریخت .سرم برگشت سمتش .حالا یه لبخند پر ذوق روی لب او بود که ادامه داد: _تو که لال ، برگه و خودکارت دست من ...مثلا یه کاری کنم که لااقل بشی هشت ...چطوره ؟ چطوره را گفت و سرش چرخید سمتم . برق نگاه لجبازش ،چشمانم را که هیچ ، قلبم را هم زد. سرم درد گرفت .حرصی و عصبی نفسم را محکم از بینی خارج کردم که خندید : _انگار خوب حرصی شدی ... خوبه ، شاید همین باعث بشه که یه جمله‌ رو بگی ...بگو هومن نه ... خواهش و التماس رو هم بهت تخفیف دادم ، همینو بگی قبوله . دندان‌هایم روی هم ساییده میشد و نگاهم سمت پنجره تا آن لبخند شیطنت بارش را نبینم . _داری فکر میکنی الان ؟ چشمانم رو محکم روی هم بستم و تو دلم گفتم : "کورخوندی ....من باهات حرفی ندارم " جوابش را که ندادم باز برای اذیتم گفت : _خوبه فکراتو بکن چون برسیم خونه حتما ایده‌ام رو عملی می‌کنم ...زیاد وقت نداری . دروغ نمی‌گفت ، شکی نداشتم ، به محض رسیدن به خانه کیفش را روی میز ناهارخوری گذاشت و برگه‌ها را از کیفش بیرون کشید. قلبم بدجوری می‌زد .خیلی برای آن امتحان تلاش کرده بودم و این نهایت نامردی بود! نشست پشت میز و گفت : _خب نسیم افراز...اینه ... برگه‌ام را از میان برگه‌ها بیرون کشید و روی میز گذاشت . پاهای بی‌اراده‌ی من ، سمت میز رفت و نشستم پشت میز. لبانم محکم روی هم فشرده می‌شد که خودکارش را از کیفش درآورد. خودکار هردوی ما از یک مارک بود. چرا که خودش خریده بود و بعد سر بلند کرد و نگاهم کرد. هیچ رحمی توی چشمانش نبود که گفت: _من اعتقادی به چرندیات اون خانم روانشناس ندارم ...حرف می‌زنی یا خط بزنم ؟ اخم کرده چشمانم رو بستم و او گفت : _باشه...حالا که لالی و حتی نمی تونی به هیچ کسی شکایت منو کنی .. و این خوبه . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝