eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 آه کشیدم . درگیر این افکار بودم . قرار بود بعد از زیارت امام رضا ، یه سر به خاتون هم توی شمال بزنیم و از جاده ی شمال برگردیم تهران . توی راه بودیم و من بیشتر از همیشه ساکت بودم . داشتم حلاجی می کردم . همه ی دلیل هام یه طرف ، خوبی های حسام هم طرف دیگه .حالا یک به یک داشتم ، دلیل هامو با خوبی های حسام مقایسه می کردم . وچیزی که غالب میشد خوبی های حسام بود. -الهه خوبی ؟ حسام پرسید . علیرضا رانندگی میکرد و هستی صندلی جلو نشسته بود و هندزفریهایش توی گوشش بود . سرم برگشت سمتش . نگاهم رو دقیق توی صورتش چرخوندم . چرا؟ چرا تازگی ها چهره اش با اون لبخند ، به دلم می نشست ؟ چرا نگاه سیاهشو دوست داشتم ؟ وقتی سکوتم رو دید ، دستشو انداخت روی شونه ام و منو کشید سمت بازوش . سرش خم شد سمت گوشم . -راستشو بگو از دستبند خوشت نیومده ؟ -چرا ...خوشم اومده . -پس چرا هی نگاه دستبند میکنی و هی میری تو فکر ؟ -چیزخاصی نیست . -واقعا ؟! -آره واقعا . فشاری به شونه ام داد و کنج پیشونیمو بوسید . -هوی آقا . علیرضا بود.از آینه وسط ماشین ما رو نگاه میکرد که با اخم گفت : _فاصله بگیر از خواهر من ...فاصله بگیر ببینم . حسام با اخمی درجواب شوخی علیرضا گفت : _هروقت تو از هستی فاصله گرفتی ، منم حرفتو گوش می کنم . -اِ ... اینطوریه ؟ هستی هندزفری هاش هنوز توی گوشش بود و فارق از کل کل های حسام و علیرضا که علیرضا بازوی هستی رو گرفت و کشید سمت خودش . هستی افتاد سمت علیرضا و شوکه شد. فرمون ماشینم کمی تاب خورد که حسام فریاد زد: _دیوونه وسط رانندگی !! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور و خط زد .سوال اول را کاملا خط زد. قلبم درد گرفت و بغضم یکباره شکست و اشکم جاری شد . سر بلند کرد و خیره‌ام شد . نگاهش عصبی بود : _دیوونه‌ی لعنتی ...داری زحماتت‌ رو به باد میدی ...اون زبون کوفتی‌ات رو تکون بده ...لااقل بگو نه . چشمانم رو بستم و درحالیکه سرم رو به دو طرف تکان می‌دادم ،صدای گریه‌ام بلندتر شد و او حرصی‌تر: _باشه ... یه سوال دیگه رو هم حذف می‌کنم ...سوال چند رو خط بزنم ؟ و قلبم بدجوری به درد افتاد. دستم ‌رو محکم جلوی دهانم گرفتم تا مبادا قفل زبانم باز شود: _آهان سئوال 4 ...چه قدر هم توضیح دادی ...آره این خوبه ... صدای حین بلندی که کشیدم را شنید و باز دایره‌های روشن نشسته در نگاهش سمتم بالا آمد : _بزنم ؟ اشکانم را دید .نگاه پر دردم را دید ولی فقط پوزخندی زد و عصبی فریاد کشید : _تو یه احمقی به خدا... و خط زد. باز پلک‌هایم روی هم افتاد . سرم را روی میز گذاشتم و بلند بلند گریستم و او حرصی تر از صدای های های گریه ام داد کشید : _آره گریه کن ...حقته ... باید بفهمی که زیادی لال بودنم خوب نیست . برگه ها را جمع کرد و باهمان لحن عصبی ادامه داد : _شانس آوردی دلم به حالت سوخت وگرنه تمام سئوالاتو خط زده بودم .... حالا گمشو برو توی اتاقت زار بزن که حوصلتو ندارم . انگار منتظر همین اجازه بودم .دویدم سمت اتاق خودم . بعد از سکوت جنجالی من ، که از یک مهمانی شروع شد و به یک سیلی ، ختم ، اتاق هایمان را از هم جدا کرده بودیم . برگشتم اتاقم و درو پشت سرم بستم . هر قدر میگریستم سوزش قلبم آرام نمیگرفت .می سوخت .می سوخت و می سوخت . پنجه هایم را چنان در کف دستم مشت کردم و فشار دادم که کف دستم سوخت و من زیر لب نجوا کردم : -کور خوندی .. دیگه حرف زدن منو نمیبینی . و باز گریستم .اما از هومن هر انتظاری می رفت .مطمئن بودم باز برای باز کردن قفل زبانم دست به کار دیگری می زند که زد . سر میز شام آنشب ، بعد از آنکه حتی سرمیز ناهار حاضر نشدم ، مادر نگاهم کرد و باغصه گفت : -نسیم ... با غذات بازی نکن عزیزم ...به نظرم خیلی ناراحتی درسته ؟ به جای نگاه کردن به مادر، نگاهم رفت سمت هومن که مادر گفت : _هومن! باز کاری کردی ؟ -ای بابا باز شروع شد .... چکار کردم شما هم همش توهم داری. نگاه پر از بغض و کینه ام روی صورت هومن بود که مادر گفت : _نگاه نسیم اینو میگه. هومن سر کج کرد و عمدا باخونسردی زل زد به چشمانم . -چیه ؟ شناختی ؟ یا کارت شناسایی بدم . نفسم را عمدا بلند کشیدم که مادر پرسید: _چکار کردی باز هومن؟ من به خدا از دست شما دو تا دیوونه شدم ... بابا یه خیال راحت ندارم چرا اینجوری می کنید شما دو تا؟! ....الان من بدبخت چطوری فردا برم خونه ی عمه پری . -چه خبره اونجا؟ هومن پرسید و مادر جواب داد: _آقا جون اومده . -آقاجون! -بله من گفتم بیاد بلکه واسه شما دو تا یه کاری کنه که من بدبخت اینطوری عذاب نکشم . -عذاب نکش مادر من، دخترت لال مادر زاد شده ... ببرش گفتار درمانی ،آقاجون میخواد چکارکنه ؟ مادر کلافه جواب داد: _میخواد باهاتون حرف بزنه . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝