رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت192
اگه حالت بده بگو .
-نه .
حتی حسام هم شک کرد. از من اینکارا بعید بود ولی گاهی همین بعیدها همون چیزی هستند که یه عمر دنبالشونی .آروم شدم .رسیدیم به امامزاده .حسام موتورش رو توی پارکینگ حرم پارک کرد و عینک دودی اش رو بالا داد و دقیق نگاهم کرد :
_راستی راستی خوبی ؟ دیشب مامان میگفت توی تالار غش کردی !
-فشارم فقط افتاد ...اونم از حرف های زن عمو بود .
دوباره عینکش رو داد جلوی چشماش و سر انگشتانی دستمو صاحب شد .گرمای دستش ، داشت سرمای انگشتان دستمو میربود. چقدر حالم خوب بود! بعد از دعوای دیروز و حرفای زن عمو ، اینهمه حال خوب از کجا آمد!!
وارد حرم شدیم که حسام گفت :
_نیم ساعت واسه نماز و زیارت خوبه ؟
-آره ...خوبه .
خواستم وارد حرم بشم که گفت :
_زیاد گریه نکنی ها ... اگه ببینم چشمات زیادی قرمز شده ، دوباره بد اخلاق میشم .
پوزخند زدم و کفش هام رو توی یه نایلکس انداختم و وارد حرم شدم . نشستم یه گوشه ی خالی و هرچی توی صندوق دلم بود ، ریختم روی دایره . از همه چی گفتم . از رفتن اون آرش عوضی گرفته تا حرف و حدیث های مردم و مزاحمت کوروش و حرف های زن عمو فرنگیس . نشد که گریه نکنم . دلم می طلبید و چشمام زار می زد . خیلی پر بودم . خیلی و باورم نمیشد که اینهمه مدت اونهمه درد رو با خودم حمل کردم و صبر کردم . یه وقت به خودم اومدم که موبایلم زنگ خورد . حسام بود .
-الو .
-سلام کجایی ؟
-توحرم دیگه .
-نشستی گریه میکنی حتما ؟
-از کجا فهمیدی ؟
-از اینکه الان یه ربعه منتظرتم .
نگاهم سریع رفت سمت ساعت گوشیم که ، ریز بالای صفحه ی گوشیم نمایش داده میشد:
_وای حسام ... ببخشید الان میآم جلوی در .
دویدم .چادر لبنانی ام مدام از سرم سُر میخورد که روی سرم محکمش کردم و رفتم جلوی درب شماره 2 .
حسام منتظر بود. با دیدنم جلو اومد . بی هیچ حرفی ، نایلکس کفش هام رو گرفت و کفش ها رو جلوی پام جفت کرد:
_نگرانت شدم .
-بادمجون بم آفت نداره .
هنوز جلوی پام خم شده بود که سر بلند کرد و با اخم گفت :
_دوراز جون.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت192
بخیه زدنهای پرستار بهانهی خوبی بود برای گریستن .
پرستار هم متعجب شد :
_ بیحسش کردم واسه چی گریه میکنی ؟
_ از درد نیست ،حالم خرابه .
متعجب یه نگاه به من انداخت و به کارش ادامه داد.
دستم که بخیه شد از تخت درمانگاه پایین آمدم و از اتاق مخصوص خارج شدم .
هومن همان کنار در بود که با دیدنم شانه به شانهام آمد:
_ خوبی؟
جوابش رو ندادم که بازویم را گرفت و مرا نگه داشت :
_ چرا لال شدی باز؟ میگم خوبی الان ؟
از نگاه کردن به چشمانش طفره رفتم و گفتم ؟
_ آره.
بازویم را رها نکرد تا خود ماشین همراهم آمد.
نپرسیدم کجا میریم و نه پرسید به هتل برگردد یا نه ، اما او دایما داشت حرف میزد :
_ اینا اثر کم خوابیه حتما...خواب بودی که دستتو بریدی ؟...آره دیگه ...حالا دیدی دود بیداری دیشب تو چشم کی رفت ؟
وقتی جوابم را فقط سکوت دید دست دراز کرد سمت چانهام و سرم را چرخاند سمت خودش :
_ چرا حرف نمیزنی؟ فشارت پایینه ؟
سعی داشتم نگاهش نکنم که باز گفت :
_ چرا از چشمام فرار میکنی ؟...منو ببین ....با توام .
عصبی سرم را عقب کشیدم و سرم را چرخاندم سمت پنجره و او طلبکارانه عصبی شد :
_ اینم دستمزد من ...بیا خوبی کن ...چته تو ؟ به جای تشکرته ؟! باز لوس بشی ،لال بشی ،میزنم به سیم آخرا.
سیم آخرش حتما همان عقد موقت با سایه بود.
آهی کشیدم که گوشهی خیابان نگه داشت .
فکر کردم میخواهد داروهای دستم را بگیرد که دست سالمم را کشید و مجبورم کرد که نیم تنهام را سمت صندلیش کج کنم .
شانههایم را با دو دست گرفت .
_ نسیم ....با من حرف بزن ...میگم چته ...این حالت طبیعی نیست ... درد داری ؟ فشارت افتاده ؟ ترسیدی ؟یه چیزی بگو لامصب .
با فرار نگاهش و آن صورتی که رنگ غم به آن پاشیده شده بود،عصبی اش کردم .
_ میزنم توی گوشتا ..چته خب ؟
و بعد آهسته توی صورتم زد:
_ های ..کر و لال شدی چرا ؟میگم چته ؟
چرا اصرار داشت ؟ چرا ؟ این اصرار برای ادامهی بازیش لازم بود یعنی ؟یا واقعا لرزش صدایش و نفسهای تندش و آن حالت عصبی چهرهاش فقط و فقط بخاطر سکوت و چهره ی غمآلود من بود؟! آنقدر سکوت کردم و در مقابل ضربههای آرامی که به صورتم زد جواب ندادم که سرم را به سینهاش فشرد و عطر تلخ و سرد مردانهاش را به کامم ریخت .
_ نسیم یه چیزی بگو لامصب ...چت شده امروز..تو که صبح با زبون درازت میخواستی منو قیمه قیمه کنی ... آرایشت رو پاک کردم دلخور شدی ؟ آخه محیط کار جای آرایشه ؟ ...نسیم .
نسیم حرفی برای گفتن نداشت .این دومین باری بود که حس کردم شکست خوردم .
یکبار بعد از بهم خوردن خواستگاریم با بهنام و اینبار با شنیدن حرفهای سایه .
آهی کشیدم که رهایم کرد اما وحشی شد .عصبی شد و فریاد زد :
_ روانی ...میبرمت تیمارستان میاندازمت جلوی چهارتا دکتر تا یه دیوونه مثل تو رو درمان کنن...
میترسم آخرش منم مثل خودت کنی ...!
اونقدر سکوتم کش آمد که به خانه رسیدیم و مادر را متعجب کردیم اما نه از دست باند پیچی شدهام ،از فریاد هومن :
_ بیا دخترت رو تحویل بگیر بابا...من زن دیوونه نمیخوام .
_ چی شده باز ؟ شما که دیشب خوش و خرم توی استخر داد و قال میکردید...!
وای دستت چی شده نسیم ؟!
به جای من هومن جواب داد :
_ همه زن دارن ،من هم زن دارم ،یه کر و کور و لال بهم دادید میگید این زنت ...به قرآن حوصلشو ندارما...ببین چه مرگشه که باز لال شده .
مادر بانگرانی نگاهم کرد و من آهسته گریستم و لال شدن را ترجیح دادم به گفتن .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝