رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت198
بی تابش می شدم . بی قرارش می شدم دلتنگش می شدم . نگاهش منو مجذوب می کرد . دستش تپش زندگی بود و لب هاش همون میوه ی ممنوعه . همونی که جدال می کردم تا وسوسه ام نکنه تا نخوام تا دلم نلرزه که مبادا یه روزی یه جایی دستمو رو کنه و چشمام مستش بشه و برم سراغ چیدن میوه اش .
یه ماه تا محرم مونده بود.هستی یه کمی ازم دلخور بود . می گفت توی عروسیش کنارش نبودم . توی پایتختی اش نبودم .حق داشت ولی
خبر نداشت که چه بلایی همون روز سرم اومده بود.
فکر کنم آخرش حسام بهش گفت که چی شده که دست از دلخوری برداشت . چند هفته بعد از عروسی هستی ، مادر قصد کرد هستی رو پاگشا کنه . کلی کار سرم ریخته شد.
درست کردن ژله و سوپ و غذا و سالاد . اما میون اونهمه کار حسام اومد.همون اول به مادر گفتم :
_من کارها رو میکنم ولی اگه قرار باشه برم بیرون دیگه شرمنده .
مادر اخم کرد و جواب داد :
_امروز دَدَر تعطیله .... حسامم بیاد ، باید کار کنه ... سرم شلوغه الهه ... کمک لازم دارم .
آهی کشیدم و گفتم :
_باشه اینو به حسامم بگید .
وحسام اومد . نمی دونم چرا تا زنگ درو زد انگار یکدفعه قلب مرده ام زنده شد و به تپش افتاد . اونقدر که ناخواسته بلند گفتم :
_وای !
مادر متعجب نگاهم کرد که تازه متوجه شدم دست دلم رو رفته و گفتم :
_وای داره سوپ سر می ره .
بعد قبل از اونکه مادر متوجه ی درد قلبم بشه ، سریع درقابلمه ی سوپ رو کج کردم وگفتم :
_آهان ... درست شد.
در خونه رو مادر باز کرد و حسام وارد شد . هنوز توی چهار چوب ایستاده بود و سلام نگفته بود و حتی نگاهم نکرده بود که حس کردم تپش های قلبم شدت گرفت . لبخندم داشت لوم می داد که ذوق کردم که مجبور شدم دستمو بگیرم جلوی دهانم .نگاه حسام سمت من اومد و شاخه گلش رو تو هوا تکون داد. سلام مادر رو جواب داد و جلو اومد که مادر بی مقدمه ضد حال زد :
-حسام جان شرمنده ... امروز کلی کار دارم ، بیرون رفتن تعطیله ، سه ساعت دیگه کلی مهمون میریزه سرم و هنوز سالادها مونده ، غذا هم آماده نشده .
تمام ذوقم کور شد که حسام شاخه گل منو گذاشت روی اپن و گفت :
_چشم عمه جان ، تعطیل ... شما جان بخواه ، خودمم کمکت می کنم .
بعد نگاهش رو به من سپرد و چشمکی زد :
_الهه بانو ...کاهو و خیار و گوجه و ظرف های سالاد رو بیار اتاقت ... خودم همه رو خرد میکنم .
اتاق من ! خنده ام گرفت اما مهارش کردم :
_چشم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت198
_ مگه دیشب بهت نگفتم میخوام باهات بیام .
_ تو به کارات برس ....اینجوری بهتره ...درضمن تابلو هم نکن مادر میفهمه .
_ نسیم کجایی الان؟
_ تو راهم .
_ وایستا میآم دنبالت .
فوری گفتم :
_ نه هومن ...
عصبی گفت :
_ اعصاب ندارم رو حرفم حرف بزنی ها ...میگم واستا بیام ...الان کجایی ؟
_ الان....
یه الان کشیده گفتم و بعد ادامه دادم :
_ تو خیابان اصلی نزدیک خونه.
_ تا بیست دقیقه دیگه میآم .
و قطع کرد. با دلواپسی پرسیدم :
_ آقا تا بیست دقیقه دیگه حاضر میشه ؟
_ آره ...کاری نداره .
راست میگفت ، یه ربع بعد حاضر بود.
مثل خود جواب آزمایش فقط امضا و مهر جواب آزمایش بود که بخاطر اسکن سیاه و سفید افتاده بود.اما فکر نمیکردم هومن توجهی کند ! جواب آزمایش دست کاری شده را گرفتم و رفتم سر خیابان اصلی که زنگ زد .
_ کجایی؟
_ کنار قنادی مینا .
_ دیدمت.
جلوی پایم ترمز زد که سوار ماشین شدم . نشستم روی صندلیم که گفت :
_ کدوم دکتر میخوای بری ؟
_ هنوز نمیدونم .
_ نمیدونی ؟!
_ هومن حالم بده....بازپرسی نکن .
_ خیلی خب ...الکی حرص نخور...میگم جواب آزمایشتو بده به من خودم میرم نشون یه دکتر خوب میدم ،تو هم میرسونم خونه که استراحت کنی، چطوره ؟
_ نه .
_ نه یعنی چی ؟
_ نه یعنی دست از سرم بردار ...یا میمیرم یا زنده میمونم تو واسه چی گیر منی ؟
با اخم نگاهم کرد:
_ نترس تو تا منو دق ندی نمیمیری .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝