eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 📿 رمان انلاین 📿 زن عمو بی تعارف گفت: -خوبی الهه جون؟ بیا بشین تا ببینمت عزیزم. خواستم برم که مادر با لبخندرو به زن عمو گفت: -الان میآد... بازوم رو محکم گرفت و زیرگوشم گفت: -می کشمت اگه لوس بشی... سرسنگین . -خیلی خوب مامان ... بازوم رو مثل بال مرغ از جا کندی. مادر نفسش رو توی صورتم خالی کرد و بازوم رو رها. رفتم سمت پذیرائی که عمو مجید گفت: -خب الهه جان درسات چطورن؟ -خوبن سلام میرسونن. همه از طنز کلامم خندیدند که مادر هم وارد جمعمون شد و فوری بحث رو عوض کرد: -حالاچی شده افتخار دادید سری زدید به ما؟؟ اخه ما تازه همدیگرو دیدیم! زن عمو با لبخند پر معنی که مادرو حرص میداد و منو ذوق زده میکرد ، جواب داد: -هیچی فقط اومدیم حال و احوال کنیم. مادر جواب لبخند معنادار زن عمو رو با لبخندی کنایه دار داد : -واسه حال و احوال که دست گلی به این بزرگی نمیآرن! -خب گفتیم هم حال و احوال بپرسیم هم... عمو جواب مادر را داد که با مکثی همراه یک نفس گفت: -از ما که پنهون نیست ولی خب شاید شما هنوز بی خبر باشید. -از چی؟ پدر پرسید و زن عمو جواب داد: -از قضیه ی الهه و آرش. حس کردم بال در آوردم برای پرواز. چنان ذوق کردم که با گفتن این حرف زن عمو تکانی خوردم و چون با نگاه مادر توبیخ شدم ،فوری گفتم: -من برم یه سینی چایی بریزم. مثلا کر شدم و نشنیدم ولی حواسم خوب به جمع بود زن عمو ادامه داد: -ارش و الهه به هم دیگه علاقه دارند...ولی نمیخواستیم حالا حالاها حرفشو پیش بکشیم اما..... رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین من تک بودم .تک بودم نه به معنای اینکه یه آدم خاص بودم ، نه . به این معنا که توی جمع اون ها تنها بودم .حتی سیما که فکر می کردم با من دوست شده هم وقتی در بین هومن و بهنام و سوسن و سارا قرار گرفت ، سکوت کرد و طرف بقیه شد . با اونکه اون امتحان از وسعت جرات من بیشتر بود و مطمئناً شجاعتش رو نداشتم اما فقط و فقط برای اینکه تلاشی کرده باشم تا وارد جمع مافیایی بچه هایی بشم که نمی خواستند یه تازه وارد رو توی جمعشون راه بدهند ، گفتم : _باشه . و دست و پاهام از همون لحظه لرز خفیفی کرد . بهنام مصمم و با لبخند جلو راه افتاد : _پس دنبالم بیا . همراهش رفتم . باقی بچه ها هم دنبالم راه افتادند . هنوز جمع بزرگترها درگیر حرف های عمه پری بودند . اونقدر که ما بین سر و صداهاشون از خونه خارج شديم و متوجه ی ما نشدند . بهنام سمت گوشه ی حیاط رفت و بچه ها عقب ایستادند و من تک و تنها وسط حیاط بزرگ خانه ی عمه پری . زیر پاهایم سفت بود ولی انگار زمین می خواست بلرزد ، یا پاهای من زیادی می لرزید ، یا ثانیه ها در همان لحظه متوقف شدند به ترس و دلهره . بهنام یه نگاه به من انداخت و با پوزخندی به ترس ظاهر شده توی صورتم گفت : _مطمئنی که میخوای امتحان کنی ؟ هنوزم می خوای عضو گروه ما بشی ؟ برگشتم به پشت سرم نگاه کردم .حالا توی چهره ی سوسن و سارا و سیما ترس به وضوح جولان می داد اما هومن .... دست به سینه به تماشایم ایستاده بود و حتی ذره ای خم به ابرو نیاورد .سرم چرخید سمت بهنام .نگاهم روی هیکل سگ خشک شد . تقریبا تا سینه ی بهنام می رسید و بهنام قد و قامتش از من بلندتر بود ، پس حتما ویلی مرا با آن جثه ی ریز و ظریف ، حریف بود .حریف که سهل بود ، من برایش لقمه ای بیش نبودم . لقمه هم نبودم . یه مشت استخوان خوشمزه که گرچه گوشتی نداشت اما جویدن همان استخوان ها کم از خوردن گوشت نبود . چرا شجاع شدم ؟ و با آنکه تمام تنم می لرزید در مقابل پوزخند روی لب بهنام و چشمان کنجکاو هومن گفتم : _آره . هنوز نمی دونم چرا بهنام مکثی کرد. شاید هنوز مطمئن نبود که با باز کردن زنجیر دور قلاده ی ویلی چه اتفاقی میافتد . اما من خوب یادم بود که بهنام گفت : -هرچی شد ، فقط تکان نخور . بهنام زنجیر ویلی را شل کرد و سگ بلند و وحشت آور پارس کرد . صدای خوف آورش باعث شد چشمانم رو ببندم و بهنام برای آخرین بار در میان پارس های محکم و بلند ویلی پرسید : -هنوزم مطمئنی ؟ چشم بسته بودم و فقط صدای بلند تپش های قلبم را در گوشم می شنیدم که گفت : _باشه خودت خواستی . و صدای پارس های ویلی بی وقفه شد و نزدیک و نزدیک تر و من با تمام قوا داشتم پاهایم رو محکم سر جایم قرص می کردم که مبادا فرار کنم و با اونکه چشمانم رو بسته بودم اما از همان صدای بلند ویلی می تونستم تصور کنم که چطور داره به سمتم میدود تا لباسم را پاره کند و شاید هم گوشت تنم را . وقتی صدای پارس های ویلی نزدیک و نزدیکتر شد و یکدفعه پنجه های سگ رو روی لباسم حس کردم ، توانم تمام شد . قلبم ایست کرد و بمبی شاید به قدرت بمب اتم در وجودم منفجر شد ، یه لحظه ...فقط یه لحظه چشم باز کردم و دندان های تیز ویلی را دیدم که چطور در حالیکه پنجه هایش لباسم را پاره کرده بود ، داشت برای خوردن گوشت تنم ، روی پاهایم می نشست و تمام 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝