رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت77
یه حال عجیبی داشتم . یه حس و حالی که تا اونروز نداشتم . تو گلوم بغض بود و توی قلبم آرامش .توی چشمام اشک بود و تو فکرم یه احساس امنیت . چی می خواست بشه؟ نمی دونستم ولی از این تناقض در عذاب بودم .مدت محرمیت همون هشت ماهی شد که من خواسته بودم و مهریه ام زنجیر و پلاکی به اسم خودم که زن دایی به گردنم آویخت . نگاهم به آرامش چهره ی همه بود و ذوق و لبخند لبای خاتون و مادر و زن دایی و خنده های با متانت هستی ، ونگاه آرام پدر ، و لبخند قشنگ روی لب دایی . بله رو که گفتم حالم بد شد .
یاد بله ای افتادم که به آرش گفتم تا زندگیمو خوب خراب کنه . زندگیمو ، آرزوهای مو ، آینده ام رو . شاید اگر آرش همچین نامردی در حقم نکرده بود هیچ وقت در مقابل حسام کوتاه نمیومدم .
فقط بخاطر پدرومادر قبول کردم که یه مدت بهم محرم بشیم وگرنه برای من عین روز روشن بود که من و حسام بدرد هم نمی خوریم .
حتما اگه عقد دائم کرده بودیم میخواست منو چادری هم کنه !
سرم درد می کرد و معده ام میسوخت . خطبه ی عقد که خونده شد ، بوسه های بقیه بود که روی صورتم می نشست .اول از همه دایی که منو عروسش خطاب کرد. بعد زن دایی خواست جلو بیاد که خاتون ازش سبقت گرفت و یه جمله ی غلیظ محلی گفت که هیچی ازش نفهمیدم . بعد زن دایی و هستی و آخر هم مادر و پدر . چیزی تا سال تحویل نمونده بود . شاید ده دقیقه که بقیه خواستند برگردند خونه ی خاتون ولی من دلم میخواست همونجا ، کنج دیوار امامزاده بشینم . بقیه برگشتند ولی حسام موند. نگاهم روی پارچه ی سبز کشیده شده روی قبر امامزاده بود که حسام با فاصله کنارم نشست: الهه ...
همین که گفت "الهه"با بغض گفتم :
_هیچی نگو ... حرف بزنی داد میزنم ... می خوام تنها باشم .
-تنها که نمی شه ولی ...میرم توی حیاط امامزاده تا تو راحت باشی .
و رفت .اشکام جاری شد و با رفتنش بغضم شکست .نگاهم به قبر بود و زبونم پر از حرف . کم کم حرفام به زبونم جاری شد.
-خسته ام ... از این زندگی ... از این نفس های اجباری ... چراهنوز نمردم ؟چرا؟ راضی به این عقد نبودم ولی سکوت کردم ... به حرمت شما ، حرمت اینجا ... میگن لحظه ی سال تحویل دعا مستجاب می شه ...میخوام دعا کنم شاید .... شاید این دفعه یه دعا زندگیمو عوض کنه ...
حالا که من بله رو گفتم ... به حرمت شما و این مکان ... یه خواسته ای دارم .... میخوام آرش برگرده ... میخوام پشیمون بشه ... میخوام حسرت رو توی چشماش ببینم ... میخوام التماس کنه ببخشمش ... میخوام وقتی برگرده که خیلی دیر شده ، و راهی برای جبران نباشه ... من می خوام که برگرده و خوشبختی منو ببینه و حسرت بخوره.
نفسم از شدت گریه قطع شد.نفس بلندی کشیدم که صدای اذان از بلندگوهای امامزاده پخش شد. هستی گفته بود که لحظه تحویل سال ، امامزاده اذان پخش میکنه . چشمامو بستم و به اذان گوش دادم . آروم تر شدم و بی قراریم کم شد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت77
دهانم را آب گرفتم و در را باز کردم که هومن فوری مرا به عقب هل داد و وارد دستشویی شد .مادر با نگرانی گفت :
_این حالش خیلی خرابه باید ببریمش دکتر...
-خوب میشه نگران نباشید ...کسی با سه چهار بار دستشویی نمرده .
هومن از داخل دستشویی فریاد زد :
_پشت در جلسه نذارید.
از شنیدن این حرفش باز بلند خندیدم و گفتم :
-بیا بریم مادر ، الان منفجر میشه .
مادر هم لبخندی زد ولی خیلی زود باز همان نگرانی مادرانه سراغش آمد . در دستشویی باز شد و هومن عصبی و کلافه فریاد کشید:
_کار توئه ...آره کار توئه.
سمتم آمد و مقابلم ایستاد . اشتباه کرده بودم حالا فهمیده بودم که چقدر از چشمانش وقتی رنگ عصبانیت به خود میگرفت ، می ترسم .
-من !!...
-بله تو با اون دمنوش اعصابت ...
چی توش ریخته بودی ؟!
-هیچی .
-هیچی ؟! چرت نگو ... یه چیزی ریخته بودی .
متفکرانه کف دستم رو مقابل صورتم گرفتم و شروع به شمردن کردن :
_گل گاو زبون ....
هومن باز با دل درد فریاد زد:
_می کشمت نسیم .
و باز دوید سمت دستشویی . مادر نگاهم کرد:
-توی دمنوشش چی بود؟
-هیچی گفتم ، گل گاوزبون و ...
-دیگه.
-برگ سنا و ...
مادر با اخم گفت:
_دیگه.
-گل محمدی .
مادر عصبی نگاهم کرد:
_اینا که همه مسهله !
-اِ .... نمی دونستم ... روی من که هیچ اثری نداره .
مادر چشم غره ای رفت و فوری توی چای نبات هومن یه قاشق پر زنجبیل ریخت . هومن باز از دستشویی بیرون اومد و فریاد کشید :
_می کشمت ...
بعد جلو آمد . عصبی از دل پیچه و اینهمه سه نقطه ... لگدی به ساق پایم زد.
-بهت میگم چی ریختی توش ؟
-آی پام ... بی جنبه ... دمنوش اعصابه ...
-دمنوش اعصابه یا دمنوش اسهال؟
از حرفش بی اختیار بلند بلند خندیدم و گفتم :
-اِ مگه تو اسهال شدی ؟! باور کن من هر شب این دمنوش رو میخورم ولی روی من اثری نداره .
-اثری نداره ! باشه نشونت میدم ....
مادر با لیوان چای نبات و زنجبیل برگشت و گفت :
_یه نفس سر بکش هومن.
هومن چند جرعه ای نوشید و باز از درد خم شد :
_آی خدا ...
-میخوای بریم دکتر؟
مادر پرسید و هومن درحالیکه چشمانش را به نشانه ی تهدید برایم ریز میکرد گفت :
_نه تا وقتی که حال این جوجه اردک رو نگرفتم ....گمشو از جلوی چشمام .
با دلخوری از روی مبل برخاستم ، وقتی به پله ها رسیده بودم ، بلند جواب دادم :
_به تو محبت نیومده .
فریاد زد :
_این محبته !!
مادر جواب داد:
_خب حالا طوری نشده ، روده هات تخلیه میشه .....
هومن باحرص جواب داد:
_شما انگار تا حالا اسهال نگرفتی ها !! ...غیر از روده ها به یه جای دیگه ی آدم هم فشار میآد.
وسط پله ها بودم که با این حرف هومن بلند زدم زیر خنده که هومن با حرص فریاد کشید :
_کثافت ...کار خودته .
و دوید سمتم که جیغ زنان سمت اتاقم دویدم و در را قفل کردم .گوشم را به در چسباندم و صدای فریادش را باز شنیدم .
-وای خدا مُردم ...
و باز در دستشویی محکم بسته شد .از ذوق خندیدم . اما در اتاقم هم حبس شدم . هومن تا آخر شب ، به شمارش من نزدیک بیست بار دستشویی رفت . به قول خودش که فریاد میزد :
_راست روده شدم به خدا مامان .
اصلا برام مهم نبود .انگار هیچ روزی به اندازه ی آن روز نخندیده بودم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝