رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت98
صبح شده بود ولی من یا به جنون حسام مبتلا شده بودم یا جوانه هایی ممنوعه داشت درقلبم ، نم نمک ، سر از خاک بر میآورد.
خاطرات شب قبل برایم مرور شد. شاید هزارمین بار بود که داشتم روی پرده خاکستری مغزم مرورش می کردم.
" -اینها قیمتش خیلی بالاست حسام!
-فدای سرت عزیزم ... یه شب الهه ی من باش .
پوزخند زدم :
_توی همین یه شب یه ماشین هشتصد میلیونی رو زدیم داغون کردیم و اومدیم ته جیبت رو هم اینجا توی همچین رستوران گرون قیمتی در بیاریم.
سرشو تا کنار صورتم جلو آورد.صدای قرچ قرچ چوب تختی که روش نشسته بودیم ، برخاست .فاصله اش تا صورت من فقط یه نفس گرمش بود.انگار حتی نفس هایش هم جادو میکرد . پوستم از گرمای نفسش سوخت که نگاهش یه دور توی محوطه ی رستوران چرخید و بعد بی اونکه سرش رو عقب بکشه ، بوسه ای روی گونه ام زد.
مثل تکه ای چوب خشک ، مجسمه شدم . مجسمه ای از دختری که داشت تکه تکه های شکسته ی قلبشو آروم آروم با معجونی سحر آمیز ، دوباره ترمیم میکرد. حتی لحظه ای نفس هم نکشیدم . سرش روعقب کشید ، تسبیحش رو از جیب کتش درآورد و باز بین انگشتانش چرخوند.چندثانیه طول کشید تا طلسم بوسه اش شکسته شد. و از حالت خشک یک مجسمه ی بی روح ، بیرون آمدم . اخمی کردم و گفتم :
_خیلی پررو شدی امشب ها !
زیر لب استغفرالله ی گفت و نمایشی لبش رو گزید :
_حلال کن ... گفتم یه امشب بذار خودم باشم ... نگفتم ؟ "
نشستم روی تخت موهام رو ریختم روی شانه ام و با دستم آروم آروم گره هاشو باز کردم و باز خاطره ی دیشب توی سرم زنده شد.
" بعد از یه شام مفصل که سیصد هزار تومن آب خورد برگشتیم خونه . تا خودخونه غر زدم .از بی خیالی حسام و خسارت ماشین مهندس و پول شام به اون گرونی . ولی جوابم فقط لبخند پر از آرامش حسام بود.جلوی در خونه که رسیدیم ، ماشین رو خاموش کرد و چرخید سمت من .حتی توی تاریکی هم می تونستم برق نگاه سیاهشو ببینم . اینهمه خوشحالی برای اون روز ، زیاد نبود؟!
یک دستش روی فرمان ماشین بود و دست دیگرش روی صندلی من. سرشو جلو کشید و گفت:
_ممنونم که امشب ممنوعه هات رو برداشتی ... گاهی بذار چراغ قرمزها ، سبز بشن ... پشت چراغ همیشه قرمز ، موندن ، خیلی انتظار و صبر میخواد.
دستام لا به لای موهای سرم ، شانه وار فرو می رفت و لبخندی روی لبم آمده بود.چند وقتی بود که چراهای زیادی توی سرم چرخ میخورد ولی جوابی نداشت . بیشتر دلم می خواست که جواب ندهم . یکی مثلا همان لبخند روی لبم . چرا با مرور خاطرات شب گذشته ، لبخند می زدم ؟
موهایم رو با گلسرم بستم و اولین کاری که کردم خبر گرفتن از حسام و ماجرای ماشین مهندس شد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت98
نگاه خسته و بیمارم را چند ثانیه ای به او دوختم . یک نفر باید کوتاه میآمد و آن یک نفر من نبودم ، همراه با نفس بلندی گفت :
_خیلی خب ... بده به من اون ظرف سوپ رو .. باید چی بریزم توش تا خوب بشه ؟
فقط نگاهش کردم که دست دراز کرد و سینی را از روی پایم برداشت :
_باشه ، هر چی دم دستم بیاد میریزم توش و بعد با یه قیف به زور میریزم توی حلقت .
تا نزدیک در رفته بود که گفتم :
_بریزش توی قابلمه الان خودم میآم درستش میکنم .
چرخید سمت من . یه لبخند بی رنگ روی لبش بود:
_با اون سِرُم !
سِرُم را دستم گرفتم و از روی تخت برخاستم :
_حالا چی ؟!
اینبار تک خنده ای سر داد:
_تو واقعا یه دیوونه ای.
همانطور که همراه لوله ی بلند سِرُمی که به دستم وصل بود ، سمتش می رفتم گفتم :
_درست شبیه تو.
با کف دستش آرام توی صورتم زد:
_حواست باشه داری حرصم رو در میآری .
جلو تر از او راه افتادم و با لبخند جوابش را در حین رد شدن از کنارش ، توی صورتش گفتم :
_فکر کردم تاحالا حرصت در اومده .
پشت سرم همراه سینی سوپ راه افتاد.
وارد آشپزخانه شدم و به قابلمه سوپی که روی اجاق گاز بود ، نگاهی کردم .تمام آب خالی بود با ربی که خوب به خورد سوپ نرفته . زیر گاز را روشن کردم و گفتم :
_برنج پخته توی یخچال داریم ؟
سینی را روی میز آشپزخانه گذاشت و سرکی به یخچال کشید :
_داریم .
-یه پیاله ی بزرگ به من بده .
-میخوای چکار کنی ؟
-تو فقط حرف سرآشپز رو گوش کن. پوفی کشید بلند . پیاله ی برنج پخته را درون سوپ ریختم و کمی کره به سوپ اضافه کردم و پای گاز ایستادم و درحالیکه سِرُم را به یک دست گرفته بودم و با دست دیگرم که سوزن سِرُم هنوز به آن وصل بود، سوپ را هم زدم .تازه کم کم با به جوش آمدن سوپ ، برنج های پخته داشت در آب سوپ وا میرفت که یه لحظه حس کردم دارم با سر توی قابلمه فرو میروم .محکم به گاز خوردم و دسته ی قابلمه تکانی خورد و نزدیک بود قابلمه ی سوپ روی تنم برگردد که هومن فوری مرا عقب کشید و با دست دیگرش دستگیره ی قابلمه را گرفت و گرچه دستش سوخت اما قابلمه را روی گاز صاف کرد . نگاهم کرد و در حالیکه دستش را در هوا تکان میداد گفت :
_همین مونده که خودتم بسوزونی و بگی هومن منو سوزوند.
حس کردم تمام بدنم در اثر ضعفی شدید به لرز افتاد. به زحمت نشستم روی صندلی میز ناهارخوری که گفت :
-بده به من سِرُمت رو .
سِرُم را بالا گرفت و من چشم بستم و سرم را تکیه دیوار کردم که گفت :
_حالا همون سوپ آبکی رو میخوردی چی میشد ؟
نه حال جواب دادن داشتم نه توانش را . وقتی سکوتم را دید پرسید:
_الان بهتری ؟ میخوای برگردی اتاقت ؟ جواب ندادم . چشم گشودم و به ژست او خیره شدم .
ایستاده بالای سرم ، که دست راستش سِرُمم بود که بالا گرفته بود و دست چپش را به کمر زده ، نگاهم می کرد.
لبخندی به ژستش زدم و گفتم :
_سوپ رو یه هم بزن .
باهمان سِرُم میان دستش چرخید سمت قابلمه . تا خواستم بگویم دستت نسوزه ، گفت:
-وای سوختم .
پوزخندی به لبم نشست . ملاقه ی درون قابلمه را بدون دستگیره در دست گرفته بود و معلوم نبود که بخاطر سوختن دستش ، خوب هم زد یا نه :
_به نظرم خوب شد ... سفت شده انگار.
از جا برخاستم و نگاهی به قابلمه انداختم :
-نه هنوز برنج ها وا نرفته .
-توی معده ات وا میره ...چه ایرادایی میگیری !
پوزخندی از این حرفش زدم و خیره در چشمان روشنش گفتم :
_همینه که سوپ تو رو نشد که بخورم ...پس صبر کن تا ببینی سوپ به چی میگن ....سوپ نخورده.
و خودم به تک جمله ی آخر خندیدم.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝