eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 صبح شده بود ولی من یا به جنون حسام مبتلا شده بودم یا جوانه هایی ممنوعه داشت درقلبم ، نم نمک ، سر از خاک بر میآورد. خاطرات شب قبل برایم مرور شد. شاید هزارمین بار بود که داشتم روی پرده خاکستری مغزم مرورش می کردم. " -اینها قیمتش خیلی بالاست حسام! -فدای سرت عزیزم ... یه شب الهه ی من باش . پوزخند زدم : _توی همین یه شب یه ماشین هشتصد میلیونی رو زدیم داغون کردیم و اومدیم ته جیبت رو هم اینجا توی همچین رستوران گرون قیمتی در بیاریم. سرشو تا کنار صورتم جلو آورد.صدای قرچ قرچ چوب تختی که روش نشسته بودیم ، برخاست .فاصله اش تا صورت من فقط یه نفس گرمش بود.انگار حتی نفس هایش هم جادو میکرد . پوستم از گرمای نفسش سوخت که نگاهش یه دور توی محوطه ی رستوران چرخید و بعد بی اونکه سرش رو عقب بکشه ، بوسه ای روی گونه ام زد. مثل تکه ای چوب خشک ، مجسمه شدم . مجسمه ای از دختری که داشت تکه تکه های شکسته ی قلبشو آروم آروم با معجونی سحر آمیز ، دوباره ترمیم میکرد. حتی لحظه ای نفس هم نکشیدم . سرش روعقب کشید ، تسبیحش رو از جیب کتش درآورد و باز بین انگشتانش چرخوند.چندثانیه طول کشید تا طلسم بوسه اش شکسته شد. و از حالت خشک یک مجسمه ی بی روح ، بیرون آمدم . اخمی کردم و گفتم : _خیلی پررو شدی امشب ها ! زیر لب استغفرالله ی گفت و نمایشی لبش رو گزید : _حلال کن ... گفتم یه امشب بذار خودم باشم ... نگفتم ؟ " نشستم روی تخت موهام رو ریختم روی شانه ام و با دستم آروم آروم گره هاشو باز کردم و باز خاطره ی دیشب توی سرم زنده شد. " بعد از یه شام مفصل که سیصد هزار تومن آب خورد برگشتیم خونه . تا خودخونه غر زدم .از بی خیالی حسام و خسارت ماشین مهندس و پول شام به اون گرونی . ولی جوابم فقط لبخند پر از آرامش حسام بود.جلوی در خونه که رسیدیم ، ماشین رو خاموش کرد و چرخید سمت من .حتی توی تاریکی هم می تونستم برق نگاه سیاهشو ببینم . اینهمه خوشحالی برای اون روز ، زیاد نبود؟! یک دستش روی فرمان ماشین بود و دست دیگرش روی صندلی من. سرشو جلو کشید و گفت: _ممنونم که امشب ممنوعه هات رو برداشتی ... گاهی بذار چراغ قرمزها ، سبز بشن ... پشت چراغ همیشه قرمز ، موندن ، خیلی انتظار و صبر میخواد. دستام لا به لای موهای سرم ، شانه وار فرو می رفت و لبخندی روی لبم آمده بود.چند وقتی بود که چراهای زیادی توی سرم چرخ میخورد ولی جوابی نداشت . بیشتر دلم می خواست که جواب ندهم . یکی مثلا همان لبخند روی لبم . چرا با مرور خاطرات شب گذشته ، لبخند می زدم ؟ موهایم رو با گلسرم بستم و اولین کاری که کردم خبر گرفتن از حسام و ماجرای ماشین مهندس شد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نگاه خسته و بیمارم را چند ثانیه ای به او دوختم . یک نفر باید کوتاه میآمد و آن یک نفر من نبودم ، همراه با نفس بلندی گفت : _خیلی خب ... بده به من اون ظرف سوپ رو .. باید چی بریزم توش تا خوب بشه ؟ فقط نگاهش کردم که دست دراز کرد و سینی را از روی پایم برداشت : _باشه ، هر چی دم دستم بیاد میریزم توش و بعد با یه قیف به زور میریزم توی حلقت . تا نزدیک در رفته بود که گفتم : _بریزش توی قابلمه الان خودم میآم درستش میکنم . چرخید سمت من . یه لبخند بی رنگ روی لبش بود: _با اون سِرُم ! سِرُم را دستم گرفتم و از روی تخت برخاستم : _حالا چی ؟! اینبار تک خنده ای سر داد: _تو واقعا یه دیوونه ای. همانطور که همراه لوله ی بلند سِرُمی که به دستم وصل بود ، سمتش می رفتم گفتم : _درست شبیه تو. با کف دستش آرام توی صورتم زد: _حواست باشه داری حرصم رو در میآری . جلو تر از او راه افتادم و با لبخند جوابش را در حین رد شدن از کنارش ، توی صورتش گفتم : _فکر کردم تاحالا حرصت در اومده . پشت سرم همراه سینی سوپ راه افتاد. وارد آشپزخانه شدم و به قابلمه سوپی که روی اجاق گاز بود ، نگاهی کردم .تمام آب خالی بود با ربی که خوب به خورد سوپ نرفته . زیر گاز را روشن کردم و گفتم : _برنج پخته توی یخچال داریم ؟ سینی را روی میز آشپزخانه گذاشت و سرکی به یخچال کشید : _داریم . -یه پیاله ی بزرگ به من بده . -میخوای چکار کنی ؟ -تو فقط حرف سرآشپز رو گوش کن. پوفی کشید بلند . پیاله ی برنج پخته را درون سوپ ریختم و کمی کره به سوپ اضافه کردم و پای گاز ایستادم و درحالیکه سِرُم را به یک دست گرفته بودم و با دست دیگرم که سوزن سِرُم هنوز به آن وصل بود، سوپ را هم زدم .تازه کم کم با به جوش آمدن سوپ ، برنج های پخته داشت در آب سوپ وا میرفت که یه لحظه حس کردم دارم با سر توی قابلمه فرو میروم .محکم به گاز خوردم و دسته ی قابلمه تکانی خورد و نزدیک بود قابلمه ی سوپ روی تنم برگردد که هومن فوری مرا عقب کشید و با دست دیگرش دستگیره ی قابلمه را گرفت و گرچه دستش سوخت اما قابلمه را روی گاز صاف کرد . نگاهم کرد و در حالیکه دستش را در هوا تکان میداد گفت : _همین مونده که خودتم بسوزونی و بگی هومن منو سوزوند. حس کردم تمام بدنم در اثر ضعفی شدید به لرز افتاد. به زحمت نشستم روی صندلی میز ناهارخوری که گفت : -بده به من سِرُمت رو . سِرُم را بالا گرفت و من چشم بستم و سرم را تکیه دیوار کردم که گفت : _حالا همون سوپ آبکی رو میخوردی چی میشد ؟ نه حال جواب دادن داشتم نه توانش را . وقتی سکوتم را دید پرسید: _الان بهتری ؟ میخوای برگردی اتاقت ؟ جواب ندادم . چشم گشودم و به ژست او خیره شدم . ایستاده بالای سرم ، که دست راستش سِرُمم بود که بالا گرفته بود و دست چپش را به کمر زده ، نگاهم می کرد. لبخندی به ژستش زدم و گفتم : _سوپ رو یه هم بزن . باهمان سِرُم میان دستش چرخید سمت قابلمه . تا خواستم بگویم دستت نسوزه ، گفت: -وای سوختم . پوزخندی به لبم نشست . ملاقه ی درون قابلمه را بدون دستگیره در دست گرفته بود و معلوم نبود که بخاطر سوختن دستش ، خوب هم زد یا نه : _به نظرم خوب شد ... سفت شده انگار. از جا برخاستم و نگاهی به قابلمه انداختم : -نه هنوز برنج ها وا نرفته . -توی معده ات وا میره ...چه ایرادایی میگیری ! پوزخندی از این حرفش زدم و خیره در چشمان روشنش گفتم : _همینه که سوپ تو رو نشد که بخورم ...پس صبر کن تا ببینی سوپ به چی میگن ....سوپ نخورده. و خودم به تک جمله ی آخر خندیدم. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝