رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت99
-الو حسام ...ماشین مهندس چی شد؟
باور نمی کرد من به موبایلش زنگ زدم :
_وای الهه ! تویی؟ سلام به روی ماهت بانو ... خوبی الهه جان ؟
فوری به موضع جدی و خشن روزهای قبل برگشتم و گفتم :
_ببین دیشب ممنوعه ها برداشته شد ، امروز سر جاشه ها ... من جان تو نیستم .
هیچ تاثیری در میزان شوق نشسته توی صدایش نداشت :
-سلام بانوی من ...ثانیا چشم حواسم هست ... ثالثا ماشین مهندس هم سلام داره خدمتتون .
-شوخی نکن ... میگم چی شده ؟
-هیچی دیگه رفت صافکاری .
-چقدر شد پولش ؟
-بماند.
-لازم نکرده ... چقدر شد ؟
-الهه جان ... بعد از یه مدت ، اولین بار زنگ زدی تا حال منو بپرسی یا حال ماشین مهندس رو .
جوابش واضح بود ولی حسام ، زود بود که بشنود:
_حال ماشین مهندس رو .
گرمای صدایش کم شد و لحنش سرد:
_گفتم که حالش خوبه .
-خودت چکار کردی ؟ چطور به مهندس گفتی ؟
-صدای نفسش توی گوشی پیچید:
_میشه بعدازظهر بیام دنبالت ، هم واسه شرط سوم و آخری ، هم برای توضیح ؟
-با چی می خوای بیای دنبالم ؟ با همون ماشین مهندس !
-نمی گم تا سوپرایز شی .... ساعت 4 میآم دنبالت ....
بی خداحافظی قطع کردم . تا بعدازظهر توی فکر فرو رفتم و خسارت ماشین مهندس رو پیش خودم تخمین زدم . نهایت پنج میلیون ، بیشتر که نمی شد!
بعدازظهر آنروز وقتی می خواستم آماده شوم ، دلم می خواست خلاف روزهای قبل ، مانتوی رنگی بپوشم . باز هم چرایش را نمی دانستم ولی دلم میکشید که به خودم برسم . یه مانتوی بلند بادمجونی با روسری بلند همرنگش ست کردم و مثل دیروز کمی به خودم رسیدم. با این تفاوت که اینبار رنگ رژم را عوض کردم . رژ کالباسی پر رنگی زدم و منتظر حسام شدم . همیشه خوش قول بود . نه مثل آرش که هر دفعه نیم ساعت منو معطل میکرد!
سر ساعت آمد . اینبار وقتی در خروجی خانه را باز کردم با دیدن حسام و موتورش ، شوکه شدم . هیجانی وصف ناپذیر سرتاسر قلبم را گرفت .شاید درطول عمرم این اولین باری بود که میخواستم سوار موتور شوم . روی موتور سوار بود و کلاه کاسکت مشکی اش رو به دسته ی موتور آویزان کرده بود . جلو رفتم و با ذوق به موتورش خیره شدم :
_وای ... این ! ...مال توئه .
-بازم سلام علیکم بانو.
-خب حالا ... تو هم هی ، سلام علیکم سلام علیکم .
خندید و دستی به باک موتور کشید:
_این رخش منه ولی مال شرکت مهندسه .
-آره دیگه ، حق الناس و این چیزا هم که مال بقیه اس .
-خب شرکت مهندس خصوصیه ، اجازه ی مهندس اجازه ی اموال شرکته . پس حق الناس نداره ... سوار نمیشی حالا.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت99
بعد از خوردن یه پیاله سوپ اونم سوپی که به روش خودم اصلاح شد و بعد ، سرآشپز قلابی ، کلی ایراد ازش گرفت :
-این که انگار برنج و خورشته ...اینکه سوپ نشد .
، برای استراحتی که طبع بیمار تنم می طلبید ، به اتاقم برگشتم که صدایی شنیدم :
-نسیم کو؟حالش چطوره ؟
-سلام ،شما کی اومدید ؟
-تو زنگ زدی راه افتادیم ...نسیم کو؟
فوری در اتاقم را گشودم و از چهار چوب در با تعجب صدا زدم :
_مادر!
صدایش را شنیدم که با محبت بلند جواب داد:
_جان مادر .
بعد به سرعت پله ها را سمت اتاقم بالا آمد و گفت :
-بمیرم الهی ...چرا مریض شدی ؟
جلو امد و دقیق نگاهم کرد. من اما دو دستش را روی صورتم گذاشتم و درحالیکه بغضم را فرو می خوردم تا یادم برود در نبودش چه بلاهایی سرم آمده ،گفتم :
_دلم تنگ شده بود براتون .
-همش دو روز نبودیم .
-برای من بیشتر از دو روز گذشت .
لبخندی روی صورت مادر نشست که گفتم :
_پس پدر کو ؟
-داره میآد.
-همون موقع صدای پدر را شنیدم :
_نسیم من کجاست ؟
دویدم سمت نرده های طبقه دوم ، پشت نرده ها ایستادم وگفتم :
_جانم .
پدر با لبخند نگاهم کرد و گفت :
_بمیرم نبینم مریضی تو رو .
لبخندم کش آمد که هومن را دیدم که خودش را روی مبل انداخت و گفت :
_اگه کشتار جمعی تون تموم شده ، یه پسر هم دارید ، که قبلنا لااقل یه سلامی بهش میکردید .
مادر با لبخند کنارم آمد و گفت:
_قربان تو برم که اینقدر هوای نسیم رو داشتی...
پوزخند هومن را دیدم :
_آره دیگه ، وقتی قربون من میرید که پای نسیم در میون باشه ...آره؟
پدر پالتواش را در آورد و گفت :
_لوس نشو خرس گنده ...وظیفه ات بوده .
عجب وظیفه ای. عجب حس مسئولیتی .آه کشیدم که مادر گفت :
_نسیم جان تو برو استراحت کن ... برو عزیزم .
باید می رفتم وگرنه با ماندنم شاید همه چی را لو می دادم .
گرچه انگار تقدیر برفاش شدن بود ، چون یکی دو ساعت بعد وقتی همه توی سالن نشسته بودیم و مادر برایم یک لیوان آب پرتقال می آورد ، زنگ در خانه زده شد . پدر سمت گوشی ایفون رفت :
-بله ...کلانتری ؟!
لحظه ای خشکم زد.نگاهم به سرعت رفت سمت هومن که فوری از جا برخاست و گفت :
_بدید به من گوشی رو.
اما پدر گوشی را سرجایش گذاشت و با اخم و تعجب پرسید :
_دیشب دزد اومده ؟
هومن فورا پالتواش را از کمد جالباسی برداشت و گفت :
_حالا براتون توضیح میدم .
و رفت . پدر نگاهم کرد :
_آره نسیم ؟ دزد اومده ؟!
ماندم چه بگویم و فقط پدر و مادر را با بین مِن مِن هایم معطل کردم تا هومن وارد خانه شد و گفت :
_اگه اجازه بدید میخوان بیان داخل ... یه تحقیقات جزئیه .
این سئوال در سرم فریاد می کشید ، که کلانتری از کجا فهمیده ؟!
چادر نمازم را سرکردم و مادر هم چادر مشکی اش را پوشید .هومن یا الله ی گفت و دو مامور کلانتری وارد خانه شدند و همراه هومن سمت طبقه ی دوم خانه رفتند. مادر هاج و واج به پدر خیره شد:
_اینجا چه خبره!
نگاه مادر و پدر هردو برگشت سمت من که با دلهره گفتم :
_هومن توضیح میده .
طولی نکشید که باز دو مامور کلانتری همراه هومن از پله ها پایین آمدند و بعد از عذر خواهی رفتند.
هومن تا کنار درب حیاط بدرقه اشان کرد و وقتی برگشت با توبیخ پدر مواجه شد:
-اینجا چه خبر شده ! دزد اومده بود؟!
چرا به من نگفتی ؟ چی دزدیده حالا؟
هومن همراه نفس بلندی پالتواش را در آورد و در کمد جالباسی جا زد و گفت :
-دزد نبودند.
نفسم حبس شد.هومن نشست روی مبل و پدر دنبالش رفت و بالای سرش ایستاد .
-من با یکی ، یه خرده حساب داشتم که دعوامون شد ، اونم اومد تلافی .
مادر محکم کف دستش را روی دست دیگرش کوبید :
-خاک به سرم ، دیدم زیر چشمت ورم داره ، دیدم گوشه ی لبت پاره شده ....خاک به سرم چرا نگفتی به من ؟
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝