eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 -الو حسام ...ماشین مهندس چی شد؟ باور نمی کرد من به موبایلش زنگ زدم : _وای الهه ! تویی؟ سلام به روی ماهت بانو ... خوبی الهه جان ؟ فوری به موضع جدی و خشن روزهای قبل برگشتم و گفتم : _ببین دیشب ممنوعه ها برداشته شد ، امروز سر جاشه ها ... من جان تو نیستم . هیچ تاثیری در میزان شوق نشسته توی صدایش نداشت : -سلام بانوی من ...ثانیا چشم حواسم هست ... ثالثا ماشین مهندس هم سلام داره خدمتتون . -شوخی نکن ... میگم چی شده ؟ -هیچی دیگه رفت صافکاری . -چقدر شد پولش ؟ -بماند. -لازم نکرده ... چقدر شد ؟ -الهه جان ... بعد از یه مدت ، اولین بار زنگ زدی تا حال منو بپرسی یا حال ماشین مهندس رو . جوابش واضح بود ولی حسام ، زود بود که بشنود: _حال ماشین مهندس رو . گرمای صدایش کم شد و لحنش سرد: _گفتم که حالش خوبه . -خودت چکار کردی ؟ چطور به مهندس گفتی ؟ -صدای نفسش توی گوشی پیچید: _میشه بعدازظهر بیام دنبالت ، هم واسه شرط سوم و آخری ، هم برای توضیح ؟ -با چی می خوای بیای دنبالم ؟ با همون ماشین مهندس ! -نمی گم تا سوپرایز شی .... ساعت 4 میآم دنبالت .... بی خداحافظی قطع کردم . تا بعدازظهر توی فکر فرو رفتم و خسارت ماشین مهندس رو پیش خودم تخمین زدم . نهایت پنج میلیون ، بیشتر که نمی شد! بعدازظهر آنروز وقتی می خواستم آماده شوم ، دلم می خواست خلاف روزهای قبل ، مانتوی رنگی بپوشم . باز هم چرایش را نمی دانستم ولی دلم میکشید که به خودم برسم . یه مانتوی بلند بادمجونی با روسری بلند همرنگش ست کردم و مثل دیروز کمی به خودم رسیدم. با این تفاوت که اینبار رنگ رژم را عوض کردم . رژ کالباسی پر رنگی زدم و منتظر حسام شدم . همیشه خوش قول بود . نه مثل آرش که هر دفعه نیم ساعت منو معطل میکرد! سر ساعت آمد . اینبار وقتی در خروجی خانه را باز کردم با دیدن حسام و موتورش ، شوکه شدم . هیجانی وصف ناپذیر سرتاسر قلبم را گرفت .شاید درطول عمرم این اولین باری بود که میخواستم سوار موتور شوم . روی موتور سوار بود و کلاه کاسکت مشکی اش رو به دسته ی موتور آویزان کرده بود . جلو رفتم و با ذوق به موتورش خیره شدم : _وای ... این ! ...مال توئه . -بازم سلام علیکم بانو. -خب حالا ... تو هم هی ، سلام علیکم سلام علیکم . خندید و دستی به باک موتور کشید: _این رخش منه ولی مال شرکت مهندسه . -آره دیگه ، حق الناس و این چیزا هم که مال بقیه اس . -خب شرکت مهندس خصوصیه ، اجازه ی مهندس اجازه ی اموال شرکته . پس حق الناس نداره ... سوار نمیشی حالا. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بعد از خوردن یه پیاله سوپ اونم سوپی که به روش خودم اصلاح شد و بعد ، سرآشپز قلابی ، کلی ایراد ازش گرفت : -این که انگار برنج و خورشته ...اینکه سوپ نشد . ، برای استراحتی که طبع بیمار تنم می طلبید ، به اتاقم برگشتم که صدایی شنیدم : -نسیم کو؟حالش چطوره ؟ -سلام ،شما کی اومدید ؟ -تو زنگ زدی راه افتادیم ...نسیم کو؟ فوری در اتاقم را گشودم و از چهار چوب در با تعجب صدا زدم : _مادر! صدایش را شنیدم که با محبت بلند جواب داد: _جان مادر . بعد به سرعت پله ها را سمت اتاقم بالا آمد و گفت : -بمیرم الهی ...چرا مریض شدی ؟ جلو امد و دقیق نگاهم کرد. من اما دو دستش را روی صورتم گذاشتم و درحالیکه بغضم را فرو می خوردم تا یادم برود در نبودش چه بلاهایی سرم آمده ،گفتم : _دلم تنگ شده بود براتون . -همش دو روز نبودیم . -برای من بیشتر از دو روز گذشت . لبخندی روی صورت مادر نشست که گفتم : _پس پدر کو ؟ -داره میآد. -همون موقع صدای پدر را شنیدم : _نسیم من کجاست ؟ دویدم سمت نرده های طبقه دوم ، پشت نرده ها ایستادم وگفتم : _جانم . پدر با لبخند نگاهم کرد و گفت : _بمیرم نبینم مریضی تو رو . لبخندم کش آمد که هومن را دیدم که خودش را روی مبل انداخت و گفت : _اگه کشتار جمعی تون تموم شده ، یه پسر هم دارید ، که قبلنا لااقل یه سلامی بهش میکردید . مادر با لبخند کنارم آمد و گفت: _قربان تو برم که اینقدر هوای نسیم رو داشتی... پوزخند هومن را دیدم : _آره دیگه ، وقتی قربون من میرید که پای نسیم در میون باشه ...آره؟ پدر پالتواش را در آورد و گفت : _لوس نشو خرس گنده ...وظیفه ات بوده . عجب وظیفه ای. عجب حس مسئولیتی .آه کشیدم که مادر گفت : _نسیم جان تو برو استراحت کن ... برو عزیزم . باید می رفتم وگرنه با ماندنم شاید همه چی را لو می دادم . گرچه انگار تقدیر برفاش شدن بود ، چون یکی دو ساعت بعد وقتی همه توی سالن نشسته بودیم و مادر برایم یک لیوان آب پرتقال می آورد ، زنگ در خانه زده شد . پدر سمت گوشی ایفون رفت : -بله ...کلانتری ؟! لحظه ای خشکم زد.نگاهم به سرعت رفت سمت هومن که فوری از جا برخاست و گفت : _بدید به من گوشی رو. اما پدر گوشی را سرجایش گذاشت و با اخم و تعجب پرسید : _دیشب دزد اومده ؟ هومن فورا پالتواش را از کمد جالباسی برداشت و گفت : _حالا براتون توضیح میدم . و رفت . پدر نگاهم کرد : _آره نسیم ؟ دزد اومده ؟! ماندم چه بگویم و فقط پدر و مادر را با بین مِن مِن هایم معطل کردم تا هومن وارد خانه شد و گفت : _اگه اجازه بدید میخوان بیان داخل ... یه تحقیقات جزئیه . این سئوال در سرم فریاد می کشید ، که کلانتری از کجا فهمیده ؟! چادر نمازم را سرکردم و مادر هم چادر مشکی اش را پوشید .هومن یا الله ی گفت و دو مامور کلانتری وارد خانه شدند و همراه هومن سمت طبقه ی دوم خانه رفتند. مادر هاج و واج به پدر خیره شد: _اینجا چه خبره! نگاه مادر و پدر هردو برگشت سمت من که با دلهره گفتم : _هومن توضیح میده . طولی نکشید که باز دو مامور کلانتری همراه هومن از پله ها پایین آمدند و بعد از عذر خواهی رفتند. هومن تا کنار درب حیاط بدرقه اشان کرد و وقتی برگشت با توبیخ پدر مواجه شد: -اینجا چه خبر شده ! دزد اومده بود؟! چرا به من نگفتی ؟ چی دزدیده حالا؟ هومن همراه نفس بلندی پالتواش را در آورد و در کمد جالباسی جا زد و گفت : -دزد نبودند. نفسم حبس شد.هومن نشست روی مبل و پدر دنبالش رفت و بالای سرش ایستاد . -من با یکی ، یه خرده حساب داشتم که دعوامون شد ، اونم اومد تلافی . مادر محکم کف دستش را روی دست دیگرش کوبید : -خاک به سرم ، دیدم زیر چشمت ورم داره ، دیدم گوشه ی لبت پاره شده ....خاک به سرم چرا نگفتی به من ؟ 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝