eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور آنقدر سرفه کردم که اشکم سرازیر شد . دو زانو روی زمین نشستم و هومن لبه ی تخت به تماشای من : _یعنی در طول عمرم ، همچین صحنه ی بامزه ای ندیده بودم ...همچین سیگار و از دستم کشیدی که شک کردم که نکنه سیگاری هستی و بعد دیدم نه بابا ...احمق تر از اونی هستی که فکر میکردم...دود سیگار و قورت دادی ! بلند بلند خندید و گفت : _می خوای یادت بدم ؟ -مگه از جونم سیر شدم که یاد بگیرم . باز خندید : _لااقل اگه یاد بگیری که خودتو خفه نمیکنی ! -نه ممنون همون تو ، توی یه اتاق 15 متری سیگار میکشی بسه ، منم بکشم که هر دو دراثر کمبود اکسیژن میمیریم . از روی تخت برخاست و در آستانه ی در بالکن ایستاد .نگاهش رو به حیاط بود و باز هویت ناشناخته ی دیگری زیر پوستش گنجید . سر جایم دراز کشیده بودم ولی نگاهم سمت او بود .نور چراغ های حیاط توی صورتش بود و نیمرخش سمت من . موهای خرمایی روشنش زیر نور چراغ های حیاط به طلایی میزد و چهره اش در هاله ای از جذبه مردانه ای به دور دست ها خیره بود . جدیت نگاهش باعث ترسم میشد .مغزم در تحلیل چهره اش با افکار گذشته ای که در بایگانی حافظه ام بود ، داشت تلاش مضاعف میکرد. چرا پدر فکر کرد من و هومن به درد هم میخوریم ؟ یعنی من میتوانستم کسی مثل او را با اینهمه جدیت و سرسختی ، یا این زبان تلخ و سرزنش کننده بپذیرم ؟ اصلا ملاک های من چه بود؟ مطمئنا اولین ملاکم عشق بود . عشقی مثل عشقی که در آشنایی کوتاه من و بهنام به وجود آمد و بعد ... اما هومن حتی ذره ای محبت هم نداشت چه برسد به عشق ! آه کشیدم که نگاهم کرد. شاید آهم بلندتر از یک آه معمولی بود. از نگاهش که چند ثانیه ای روی صورتم تمرکز کرد ، غافلگیر شدم که گفت : _به مادر نگی ولی ... ولی ماند و مکثی طولانی که مجبور شدم خودم بپرسم : -ولی چی ؟ -عمه مهتاب امروز بهم زنگ زد . باتعجب پرسیدم : _چکارت داشت ؟ سری تکان داد و ناراحتی اش را پشت اخمی پنهان کرد : _دلم میخواست یه دادی سرش میزدم که لااقل فرهنگ و آداب و رسوم ایرانی ها یادش بیاد . -چی شده ؟ -زنگ زده در کمال پررویی ... میگه سیما و بهنام میخواهند عقد رسمی کنند منتظرن ، فدای سرم که متتظرن . -چی ؟یعنی چی منتظرن ؟! صدایش در رگه هایی از عصبانیت فرو رفت : _یعنی لباس مشکی هاتون رو در بیارید تا اونا عقد کنن. هین بلندی کشیدم که ادامه داد: _برگشته میگه یه جوری مادرت رو راضی کن لباس مشکی شو در بیاره ...منم با خودم درگیر بودم که تا خودش زنگ نزده به مادر چطوری بگم که اومدم دیدم تو لباس مشکی تو در آوردی ، کفری شدم . لبانم از هم فاصله گرفت .تازه علت عصبانیت هومن برایم آشکار شد .نیم خیز شدم و پرسیدم : _خب تو یه حرفی به عمه میزدی ، میگفتی الان که وقت عقد کردن نیست ، ناسلامتی برادرش فوت کرده . -ای بابا، برگشته به من میگه یه رسم خوبی که اروپایی ها دارن اینه که از این طرف مرده رو خاک میکنن از یه طرف اومدن خونه لباس مشکی شون رو در میآرن ...دلم میخواست بگم بمیرم واسه تو که چقدر مشکی پوشیدی !...یعنی خیلی خودمو نگه داشتم که چهار تا لیچار بارش نکردم ...عمه ی مار و ببین ، فکر کرده ، هفت جد و آبادش سوئدی بودن ... ندید بدید همینان دیگه . اونقدر با حرص و عصبانیت حرف میزد که دلم برایش سوخت . رگ گردنش انگار ورم کرده بود که از جا برخاستم . دست در جیب شلوارش برد و سیگار دیگری به لب گذاشت که مقابلش رسیدم . سیگارو از بین لبانش کشیدم و گفتم : _تو رو خدا نکش هومن ...به خدا ضرر داره . -سر درد دارم ...آرومم میکنه. -اگه تو بکشی ، منم میکشم تا جلوی چشمات خفه شم . -خب بکش ، فوقش خفه میشی میمیری دیگه . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و من باز بچگی کردم و لجبازی! _اعدام که خوبه.... مادر و پدر منو هم اعدام کردن.... راحت میشم. دیگر از دست لجبازی من کلافه شده بود، آنقدر که دست دراز کرد تا برگه ها را از من بگیرد. او پایین برگه ها را گرفت و کشید. _عه بهت میگم بده من اینا رو. _نمی خوام.... ولشون کن. و ناگهان صدای بلندی از دور آمد. _اونجا چه خبره! و همان صدا دستان مرا از روی برگه ها شل کرد و او در یک آن تمام برگه ها را از دستم کشید. جز یکی که روی زمین افتاد. یوسف تمام برگه ها زیر پیراهنش زد و دو دستش را محکم روی شکمش فشرد تا برگه ها را نگه دارد. اما آن برگه ای که روی زمين افتاده بود!؟ _اینجا چکار می کنید این وقت شب؟! یک جیپ سر کوچه توقف کرده بود و مردی در تاریکی محض کوچه سمت ما می آمد. آهسته زیر لب گفتم : _اون برگه رو بردار.... کنار پات افتاده! _با شمام... لالید مگه؟.... مگه نمی دونید حکومت نظامیه!؟ و سرم باز از شدت اضطراب چرخید سمت یوسف و برگه ای که جلوی پایش افتاده بود، که ناگهان دو زانو، خودش را روی همان برگه انداخت. دستانش دور شکمش حلقه شده بود و زانوهایش برگه ی اعلامیه را پوشانده بود. و رسید!.... آن مرد ناشناس، در آن تاریکی، مقابلمان ایستاد. لباس نظامی اش می گفت از حکومتی هاست. حتما مامور گشت شبانه بود. _چی شده؟ هر فکر و نقشه ای از سرم پرید. چی می توانستم بگویم؟ یک دفعه صدای بلند یوسف مرا شوکه کرد. _آی خدا.... مُردم... دلم درد می کنه. و انگار همان جمله اش به من یاد داد چه بگویم. _برادرم حالش بده.... دلش بدجوری درد می کنه.... گلاب به روتون بالا میاره.... خیلی بالا میاره.... نگاه مامور حکومتی به یوسف رسید. و یوسف نمایشی چند باری عق زد. _الان این موقع شب یادت اومده دلش درد می کنه؟ _نه.... بردیم دکتر دوا داده... رفتم دواهاش رو گرفتم، رفتیم خونه همسایه آمپول زد.... حالا داشتیم برمی گشتیم خونه که باز حالش بد شد. _جمعش کن از وسط کوچه.... تو کوچه نمونید.... دستور تیر داریم دختر جون.... می فهمی که چی میگم.... زودتر برگرد خونتون وگرنه ممکنه یه بلایی سرت بیاد. _چشم الان میریم.... این درد دلش می گیره نمی تونه راه بره.... یه چند دقیقه دیگه که حالش یه کم بهتر شد، میریم. _کجاست خونتون؟ _همین کوچه اول.... نزدیکه. _نمونید اینجا.... زیر بازوش رو بگیر زودتر برید. _چشم.... الان میریم. و بعد به حالتی نمایشی خم شدم سمت یوسفی که خوب بلد بود اَدای دل درد را در بیاورد. _داره میره... من گفتم و یوسف با حرص جوابم را داد: _خیلی دیوونه بازی در آوردی واقعا.!.... نزدیک بود هر دومون رو به کشتن بدی. 🥀🎧 🥀🥀💿 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀💿 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀💿 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀💿 🥀🎧