هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_180
لبخند زدم و دست بردم روی روسری که با آن سرم را بسته بودم تا سردردم خوب شود که.....
در اتاق بی هوا باز شد.
خاله طیبه بود که با دیدن نگاه من و یونس، که شاید از تعجب بابت، در نزدن بود، فوری گفت :
_خب می گم یونس جان.... بیا اندازه هاتو بگیرم که زودتر بری ناهارتو بخوری.
و یونس نگاهم کرد.
در چشمانش می خواندم که چطور دلش می خواهد هنوز کنارم بماند و با این حرف خاله طیبه، مجبور به رفتن، شده است.
_خب چند دقیقه دیگه میام.... چشم.
خاله کمی کنار در معطل کرد و بعد که دید نگاه من و یونس هنوز خیره به او مانده است تا در اتاق را ببندد، ناچار در اتاق را بست و رفت.
_انگار قسمت نمی شه من رنگ موهای شما رو ببینم.... الانم می ترسم باز خاله طیبه بیاد.... خاله هم نیاد به احتمال نود درصد، مامانم دنبالم میاد.
با این حرفش خندیدم که نگاهش روی صورتم قفل کرد.
و چه اعجازی در چشمانش بود که نمیتوانستم با همه ی شرم و خجالتی که داشتم، چشم از نگاه زیبایش بردارم، نمی دانم!
و این بار در میان آن نگاه زیبا حرفی زد که....
_می دونم که خودم گفتم که باید یه کم دیگه صبور باشم.... اما....
و هنوز، جای ادامه ی « اما » در کلامش خالی بود که بوسه ای روی صورتم نشاند و گفت :
_نشد دیگه.... ببخشید.
و فوری برخاست و در حالی که دیگر حتی نگاهم هم نمی کرد، سمت در رفت و ادامه داد:
_مراقب خودت باش.
و تا من به خودم آمدم، دیدم او نیست اما جای بوسه اش روی گونه ام مثل مُهر داغ و نشان کرده ای که روی برگه ی کاغذی می نشیند... داشت گونه ام را می سوزاند.
تازه چند دقیقه بعد از رفتن او بود که انبوهی از خجالت، بر وجودم سرازیر شد و سوختم.
آتش گرفتم شاید اصلا.
پتو را پس زدم و کاسه ی نیمه داغ آش را کنار بالشتم زمین گذاشتم.
می دانستم.... یونس شاید انتخاب دلم نبود اما خوب می دانستم که به احتمال زیاد، زود عاشقش خواهم شد!
مهربانی اش داشت وابسته ام می کرد.
و این آغاز ماجرایی جنجالی و عاشقانه ی دیگری بود.....
یونس آن روز، زود رفت شاید.
حالا با اجبار خاله طیبه یا حتی شاید خاله اقدس.....
اما یقینا باز بهانهای برای دیدار مجدد ما پیدا می کرد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀🥀
🥀🥀💿
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀💿
🥀🥀
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_180
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
اووه، چه فیلم هندی ساختم واسه خودم با این فکرام، به خودم میآم میبینم مهیار میگه:
-بار آخرت باشه!
و میره توی اتاق و در و میبنده و ماهلین و پشت در میذاره.
آدمم انقدر بی اعصاب آخه؟
چه فکرایی میکنما یه موقعا! خخخخ... زهرم ترکیده بود.
ولی عصبانی شد! بدجوریم عصبانی شد، این و مطمئنم.
نگاهی به ماهلین میکنم، باز هم مثل همیشه فکرای مزخرف و چرت و پرتی که حتی سر سوزنی هم تو زندگی من تاثیری ندارن اومد تو ذهنم؛ یکیش این بود که: واقعا ماهلین زنشه؟ پس چرا هیچکدوم حلقه دستشون نیست! شایدم نامزد باشن، اصلا هرکوفتی میخوان باشن، به کارت برس دختر!
مشتریا درحال پچ پچ باهمن؛ راه میوفتم سمت اتاق عکاسی از بچهها، دخترجوونی میآد نزدیکم، مشغول عکاسی از دختربچه کوچولوییم:
-چجوری تحملش میکنی این شازده بیاعصاب و؟
هوفی از روی خستگی میکشم و میگم:
_به سختی! هرروز ماجراها و جنگ و دعواهای جدید!
عکاسیای دختربچه تموم شده، میآم تو سالن، نگاهی به عکسای توی دوربین میندازم.
از خودم بیخود میشم و دمل چرکی و باز میکنم:
_واقعا سخته! با یه بی مخ پلاستیکی، با یه دیو دو سرِ بی اعصابِ مایه دارِ خرخون هرروز سر و کله زدن!
دختره انگار خشکش زده، نگاهش به پشت سرمه...
_چته دختر؟ چرا خشکت زد؟ البته حق داری تو که اینا رو میشنوی اینطوری میشی، وای به حال من بدبختی که...
سایهای که روی سرم حس میکردم میآد جلو و خودش و نشون میده...
یه هینی میکشم و دستم و روی دهنم میذارم؛ لبخندی که هیچیش شبیه لبخند نیست تحویلم میده و با دندونای بهم فشرده بهم اشاره میکنه:
-همین الآن بیا اتاقِ من!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️