eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 من درحالی‌که به حرف‌های آن دو گوش می‌دادم پرسیدم: _یعنی نمی‌شه یه سرتا خونه رفت و اومد؟.... من دلم خیلی شور می‌زنه. یونس باز از درون آیینه جوابم را داد : _نه متأسفانه.... اما می‌شه یه کار دیگه کرد ... من و فهیمه فوری پرسیدیم: _ چه کار؟ و به‌جای یونس، یوسف سمت ما چرخید و گفت: _ می‌تونیم از طریق خونه ی همسایه بغلی اقدام کنیم.... همسایه بغلی شما آدم مطمئنی هست؟.... اگر اون اجازه بده ما می‌تونیم از روی پشت بومش وارد خونه بشیم.... این بهترین راهه. لبخندی روی لب من و فهیمه نشست. یونس و یوسف با هم از ماشین پیاده شدند و قبل‌از رفتن سمت خانه، یوسف سرش را از پنجره ماشین به سمت ما خم کرد و گفت : _خواهش می‌کنم از ماشین پیاده نشید. و بعد، هر دو به سمت کوچه حرکت کردند. من و فهیمه از کنار پنجره‌های ماشین به کوچه ی خلوت خیره شدیم. با آن که کوچه خلوت بود و هیچ ماشینی آن اطراف نبود و هوا هم رو به تاریکی بود و چیزی دیده نمی‌شد، اما من و فهیمه، دچار دلواپسی مزمنی شدیم. شاید از این‌که می‌دانستیم ساواک در اطراف خانه هست یا این‌ احتمال که بلایی سر مادر آمده و حتی این کوچه ناامن است!..... همگی باعث دلهره ی ما می‌شد. آن ثانیه‌ها سخت‌تر از همه ی ثانیه‌های عمرم گذشت. انتظاری وحشتناک که قابل وصف نبود! کمی بعد شاید حدود نیم‌ساعت بعد، یوسف و یونس از خانه‌ی ما بیرون آمدند. همین‌که در خانه ی ما باز شد، و یونس و یوسف را دیدیم، من و فهیمه از خوشحالی جیغ کشیدیم. 🥀✨ 🥀🥀💕 🥀🥀🥀✨ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀✨ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀✨ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀✨ 🥀🥀💕 🥀✨