🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_277
مجلس آن شب ما با همان صحبت چند دقیقهای روی پلهی حیاط تمام شد.
نمی دانم یونس به خاله اقدس چه گفت که رفتند و من ماندم و غر زدنهای خاله طیبه!
_آخه تو چته دختر! این پسرهی بیچاره رو عاشق خودت کردی و حالا می خوای فکر کنی!
_خاله تورو خدا ... جون هرکی دوست دارید ولم کنید...امشب اصلا حالم خوب نیست.
سمت اتاقم رفتم و کنار همان پنجرهی رو به حیاط کز کردم.
فردای آن روز کمی دلخور از یونس که عجولانه رفت و مرا تنها گذاشت تا
غر زدنهای خاله طیبه را بشنوم به درمانگاه رفتم.حالم اصلا خوب نبود.
نمی دانم از بیخوابی و خستگی بود یا فکرهایی که مدام بیدلیل یا بادلیل به سرم خطور می کرد.
سر ظهر بود که همکارم خانم اشرفی صدایم زد:
_فرشته جان.... بیا سِرُم این مریض رو بزن.
سمت اتاق تزریقات رفتم که با دیدن یونس که لبهی تخت مخصوص تزریقات نشسته بود، شوکه شدم.
با دیدنم لبخندی زد.
_چه خوبه که کارم به شما کشید!
با اخم وارد اتاق شدم.
_اینجا چکار میکنید شما؟
_حالم خوب نبود ...تموم دیشب رو نخوابیدم ...صبح سرم گیج میرفت اومدم درمونگاه، اون خانم پرستار گفت فشارم خیلی پایینه باید سِرُم بزنم.
دلم می خواست بگویم « مثل من که تمام دیشب را بیدار بودم! »
اما در حالیکه سِرُمش را آماده می کردم گفتم:
_خب میخوابیدید.
دراز کشید روی تخت و جوابم را داد:
_مگه اون فرشته خانمی که دیشب بعد از چندین ماه، زد زیر همهی قول و قرارها گذاشت بخوابم.
بااخم نگاهش کردم لحظهای. آستین پیراهنش را بالا داده بود و من داشتم دنبال رگ مناسب برای زدن سِرُم می گشتم.
_من خودم هم از دست یه آقایی دلخورم ... یه آقایی که تا صبح نذاشت بخوابم... فکرش، حرفاش...خیلی اعصابم رو به هم ریخت.
تا خواستم سوزن سِرُم را در رگ دستش فرو کنم گفت:
_فرشته...خانم...اگه قراره جواب بله رو نگی...لااقل زودتر یه جوری بهم بفهمون که برگردم به همون نقطهی مرزی که هیچ خبری ازم نداشتی...نمی خوام رو در رو بهم نه بگی.
نگاهم لحظهای سمت چشمانش رفت. اشک در چشمانم نشست.
دست خودم نبود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀